رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 98 - رمان دونی

 

 

 

لب زیر دندان کشیدم و با دیدن حالت تهاجمی که گرفته بود خنده ام گرفت.

-امشب مراد مریض شده، خونشون داره استراحت می کنه…!

 

 

ابرویی بالا انداخت و جلو آمد.

-ولی من اینطور فکر نمی کنم حال مراد از من و تو خیلی هم بهتره…!

 

 

سریع از آشپزخانه بیرون زدم.

لباسم سنگین بود.

-بیخود کرده بمونه تو خونش، استراحتش و بکنه…!

 

 

صدای قدم های امیر را می شنیدم.

-آخه صاحب خونش راه نمیده لامصب…!

 

-اون دیگه به من ربطی نداره، زرنگ باشه و بره خونش…!

 

 

دیگر صدایی ازش نیامد و سمت اتاقش رفتم تا لباسم را عوض کنم که یک دفعه میان زمین و هوا معلق شدم و جیغ کشیدم…

 

 

چشم باز کردم و با دیدن صورت خندان امیر شوکه نگاهش کردم…

-خودت گفتی زرنگ باشم و برم تو خونم…!

 

 

بهت زده نگاهش کردم.

-منظورت چیه…؟!

 

 

لبخندش عریض تر شد.

-هیچی مراد از سد صاحب خونش گذشت…!

 

-چی داری میگی صاحب خونه مراد به من چه…؟! منو بزار زمین….!

 

 

تک ابرویی بالا انداخت.

-نمیشه امشب شب مراده و مراد هم چشم به انتظار خونش…

 

با باز شدن در اتاق و گذاشتن من روی تخت دوهزاری ام افتاد…

توی سینه اش زدم…

-مراد غلط کرد با تو…!

 

اشاره ای به خشتک ورم کرده اش کرد.

-دیگه کار از غلط کردن گذشته، باید به مرحله عمل برسیم…!

 

#پست۴٠۵

 

 

 

-امیر…

 

دست روی سینه ام گذاشت و روی تخت هلم داد…

-جان امیر…. قربونت بره امیر…!

 

خنده ام گرفت.

-میشه مراد خانتون امشب بی خیال بشه…!

 

 

خم شد و گوشه لبم را بوسید.

-میشه شما بزارید این مراد بینوا امشبه رو سر راحت زمین بزاره…؟!

 

چنان ملتمسانه گفت که دلم نیامد حرفی بزنم و فقط نگاهش کردم که لبخندش عریض تر شد.

 

 

دستش را پشت برد و زیپ لباسم را پایین کشید…

-لباست روی اعصابمه رستا…!

 

-تو که تا دو دقیقه پیش داشتی از لباسم تعریف می کردی…؟!

 

-حالا مزاحم کارمه، نمی تونم سینه هاتو قشنگ لمسشون کنم…

 

از رویم بلند شد.

دستم را گرفت و بلند شدم…

لباسم را پایین کشید که روی زمین افتاد و چشمان امیر رویم میخ شدند…

از گردن تا نوک پایم را با حس خاصی نگاه کرد و خیره سینه هایم شد.

امیر ارادت خاصی به انها داشت…

-دلم برات تنگ شده بود رستا…!

 

 

دست خودم نبود داشتم وا میدادم و نگاه پر از داغ و شهوتش رویم حال مرا هم خراب کرده بود.

 

دستش روی سینه ام نشست و سوتینم را پایین داد…

با فشار کوچکی، نوک ان را توی دهان برد و مکید.

چشمانم را روی هم فشردم…

-امیر ارومتر…!

 

 

خمار جدا شد و نگاهم کرد.

اشاره ای به موهایم کردم…

-حداقل اینا رو هم باز کن یه دوشی بگیرم بعدش مرادت و به منزل برسون…!

 

نیشخندی زد.

– پس توی همون حموم، مراد رو هم به منزل میرسونم…

 

#پست۴٠۸

 

 

 

 

تنم خسته و کوفته بود… کش و قوسی کشیدم و نیم خیز شدم…

با دیدن جای خالی امیر تعجب کرده و بلند شدم…

 

لخت بودم که سمت کمد لباس هایش رفته و تیشرت سفیدش را از رگال برداشته و تن زدم…

 

بین پایم می سوخت و موقع راه رفتن کمی سوزش و درد داشتم که امیر را به خاطر وحشی گری هایش مستفیض کردم….

 

 

صدا از آشپزخانه می آمد.

سرکی کشیدم و امیر را پشت گاز دیدم…

ماهیتابه گذاشته بود و روغنی هم داشت توی ان می ریخت…

-ساعت خواب خانوم خانوما…!

 

 

آرام سمتش رفتم و از پشت بغلش کردم.

-هنوزم خوابم میومد اما باید بریم خونه…!

 

 

تخم مرغ ها را شکست و توی ظرف ریخت.

-چه خبره خونه…؟!

 

از پشت سرکی کشیدم.

-مامانم قراره بره سونو….!

 

با ذوق خندید: وای رستا کی میشه بچه خودمون…!

 

ابرو در هم کشیدم.

پررو بودنش به من ثابت شده بود… دیشب هم به بهانه تنها شدن و حرف زدن آمدیم که دیشب تا صبح فقط پایین تنه هایمان به گفتگو و مناظره نشستند و مراد را سلامت به منزل رساند.

 

 

خواستم نیشگونی ازش بگیرم که چشمم به بازوی حجیم و کلفتش افتاد و هوس گاز گرفتن به سرم زد.

 

 

دندان هایم را بهم ساییدم و بعدم ناغافل توی گوشت دستش فرو کردم که صدایش بلند شد.

-توله سگ برای چی دندون می گیری…؟!

 

 

از پشتش بیرون آمدم و در نهایت سخاوت ردیف دندان هایم را به نمایش گذاشتم…

-تا دیگه تو باشی هوس بچه نکنی…!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 98

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم از بهاره موسوی

    خلاصه رمان :       سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که علاقه ای به او ندارد و سه بچه تخس که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان چشمان به صورت pdf کامل از نگار

        خلاصه رمان:   چشمان دختری که حاصل یک تجاوزه .که بامرگ پدرش که یک تاجر ناموفق است مجبور میشه که به خونه همکار پدرش بره تا تکلیف اموال وبدهی های پدرش مشخص بشه اما این اقامت پردردسر تو خونه بهزاد باعث متوجه شده رفتار های عجیب بهزاد بشه و کم کم راز هایی از گذشته چشمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد

        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این دفعه نوبت ناز بود که اومده بود انتقام بگیره و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان از عشق برایم بگو pdf از baran_amad

  خلاصه رمان :   جلد دوم ( جلد اول یکبار نگاهم کن)       نقش ماکان تو این داستان پر رنگ تر باشه و یه جورایی ارشیا و ترنج کم کم می رن تو حاشیه و ماکان و چند شخصیت جدید وارد ماجرا می شن که کلی میشه گفت یجور عشق ماکان رو نشون میده! به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اغیار pdf از هانی

  خلاصه رمان :     نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد علی که….   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در وجه لعل pdf از بهار برادران

  خلاصه رمان :       لعل دوست پسر و کارش را همزمان از دست می دهد و در نقطه ای که امیدی برای پرداخت بدهی هایش ندارد پاکتی حاوی چندین چک به دستش می رسد… امیرحسین داریم بسیار خفن… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x