رمان تارگت پارت 35 - رمان دونی

 

تا اینکه بالاخره با سکوت طولانی شده ام سرش و بالا گرفت و نیم نگاهی بهم انداخت و وقتی متوجه تعجب لونه کرده تو چشمام شد.. آروم لب زد:
– شرمنده.. نمی خواستم این مسئله رو انقدر بی مقدمه بگم ولی خب.. اینم جزو مسائلیه که شما.. مطمئناً با تحقیق و پرس و جو بهش نرسیدید و باید از زبون خودم می شنیدید!
خیلی دلم می خواست اون لحظه بهش بگم.. من قبل از اینکه بدونم کسی به اسم تو.. تو شکل و شمایل تو.. وجود خارجی داره.. مادرت و پیدا کردم و فهمیدم تو چه وضعیتیه..
ولی هنوز زود بود واسه مطرح کردن این قضیه و من.. بازم باید از تمرین کنترل کردن خودم و خشمم استفاده می کردم تا بتونم این مکالمه رو یه جوری به سرانجام برسونم!
مطمئناً دلم نمی خواست با پرسیدن اینکه چرا مادرت تو آسایشگاه بستریه وضعیت و واسه خودم سخت تر کنم.. برای همین بازم فرو رفتم تو جلد یه آدم جنتلمن و باشخصیت و گفتم:
– اون چیزی که.. می خواستی بگی تا باهاش بهتر درکت کنم و قبول کنم به درد رابطه برقرار کردن نمی خوری.. همین بود؟
نفسش و یه ضرب بیرون فرستاد و لب زد:
– اینم یکیش بود.. شاید.. شاید اصلی ترینش! به هر حال.. همونطور که خیلیا شما رو.. به خاطر بی خانواده بودن قضاوت کردن و نتونستن بهتون اعتماد کنن.. خیلیا هم من و.. به چشم یه آدم مستقل ندیدن و.. ترجیح دادن فاصله اشون و با.. کسی که مادرش توی بیمارستان روانی بستریه.. حفظ کنن!
دست از خوردن کشیدم و جفت دستام و از ساعد روی میز خم کردم و خیره شدم تو چشمایی که مدام سعی داشت ازم بگیرتشون..
– به نظرت.. من چند درصد شبیه اون آدمایی ام که با کاراشون باعث شدن.. به این نتیجه برسی؟
خیلی فکر نکرد و سریع جواب داد:
– هیچی!
– خب؟ همین نمی تونه یه نقطه متمایز کننده باشه واسه ات؟ که بخوای یه تجربه جدید به دست بیاری با کسی که گذشته و کس و کارت براش هیچ اهمیتی نداره؟ کسی که فقط خودت و خوب و بدت و می بینه.. نه عواملی که هیچ ربطی بهت ندارن و هیچ تاثیری روت نذاشتن.. کسی که شاید.. در آینده دیگه نتونی مشابهش و پیدا کنی؟
تو سکوت به حرفام گوش کرد و هیچی نگفت.. همین می تونست یه نشونه خوبی باشه که داره به حرفام فکر می کنه و تهش به نتیجه مطلوبی که انتظارش و داشتم می رسه!
– منم نسبت به تو همین فکر و داشتم. همین تفاوت بود که جذبم کرد.. پس اگه حرفم و قبول داری باید بهم حق بدی که بخوام با این آدم متفاوت یه تجربه بسازم.. حداقل شانس خودم و که می تونم امتحان کنم!

مکثی کردم و وقتی دیدم بازم جوابی برای حرفام نداره اینبار مستقیم پرسیدم:
– حالا تو بگو.. حست چیه به من! هرچی تو دلته بریز بیرون. بدون رودرواسی.. نترس من از شنیدن انتقاد ناراحت نمی شم.. شاید تلاشی نکنم واسه بهتر کردن وضعیت ولی.. ناراحت نه!
با حرف آخرم لبخندی زد و گفت:
– خوبه که حداقل صادقید!
سری تکون دادم و منتظر بهش زل زدم که یه کم فکر کرد و گف:
– خب.. از همون اول.. که تو رستوران هتل دیدمتون.. فهمیدم که خیلی آدم با شخصیتی هستید! به خصوص با دفاعی که از من.. پیش سمیع کردید.. بار دوم.. تفکراتتون بود که.. توجهم و جلب کرد.. اینکه چقدر متفاوتید با.. آدمایی که زیاد تو اون رستوران رفت و آمد دارن.. آدمایی که به قول خودتون.. اصلی ترین هدفشون.. سیر کردن شکمشون نیست.. سیر کردن چشمشون از دید زدن.. گارسون های دختره! از اینکه برعکس بقیه.. همچین دیدی نسبت به استخدام ما تو اون رستوران داشتید.. خوشم اومد و خب..طبیعتاً توجهم هم جلب شد!
صاف نشستم و تکیه دادم به صندلی.. انگار نقشه ها و برنامه هام.. خیلی راحت تر از چیزی که فکر می کردن داشت پیش می رفت و این دختر.. درست طبق انتظاری که ازش داشتم پیش رفته بود و همون چیزایی که منم بهش فکر کرده بودم.. تو وجود یه مرد براش اهمیت داشت!
– بعد از اونم که.. ادب و احترامی که تو.. همه حرفاتون دیده می شد.. کمک هایی که بهم کردید و به خودتون.. اجازه ندادید که به خاطرش منت سرم بذارید یا.. چه می دونم.. دخالت کنید و متلک بندازید.. جزو خصلت های خوبیه که صد در صد.. برای هر دختری قابل توجه و مهمه!
– اینا رو که می دونم. منتظرم بدا رو بگی!
دیگه فکر نکرد و سریع تر جواب داد:
– اولیش همین غرور و اعتماد به نفس بیش از حدتونه!
سری به تایید تکون دادم و گفتم:
– باز خوبه که از کلمه کاذب استفاده نکردی.. دیگه؟
– بعدشم.. زورگوییتون و اینکه.. سعی می کنید.. حتی اگه شده از راه های منطقی حرف خودتون و پیش ببرید.. یا اینکه بعضی وقتا تو بعضی تصمیماتون فقط به خودتون فکر می کنید و شرایط طرف مقابل و در نظر نمی گیرید.. با همه اینا…
ساکت شد و مشغول خورد کردن یه تیکه نونی شد که توی دستش بود.. منم منتظر موندم حرفش و ادامه بده و آخرسر گفت:
– نمی شه انکار کرد که.. نکات مثبت اخلاقیتون بیشتره! ولی.. آقا میران.. این دلیل نمی شه که بخوام شما رو مال خودم بدونم..

– می دونم.. ولی حداقل تو هم مثل من می تونی شانست و امتحان کنی نه؟
– من تجربه زیادی ندارم.. می دونم که خسته اتون می کنم!
– اگه بگم از آدمایی که تجربه هایی زیادی داشتن خسته شدم چی؟
تا خواست یه حرف دیگه ای بزنه گفتم:
– سختش نکن درین! هیچ آدمی تو دنیا وجود نداره که سرتا پاش حسن باشه و خوبی.. هرکسی یه بدی هایی داره که به مذاقمون خوش نمیاد و ما مجبوریم تحملش کنیم.. چون تحمل کردن این نکات منفی خیلی راحت تر از تحملِ نبودنشه.. غیر از اینه؟
– نه!
– پس می شه به هرکسی یه فرصت داد! البته نه هرکسی.. همون آدمی که حداقل یکی دو بار توی ذهنمون اقرار کردیم که با بقیه فرق داره! مثل من برای تو.. مثل تو برای من! قبول داری؟
نفس عمیقی کشید و بالاخره نگاهش و به چشمام دوخت..
– بله!
راضی از نتیجه مطلوبی که بهش رسیدم لبخندی زدم و چند قلپ از چاییم خوردم که سریع گفت:
– البته.. هدف فقط آشناییه دیگه.. مگه نه؟ واسه جفتمون! یعنی.. اگه حالا به هر دلیلی.. حس کردیم به درد همدیگه نمی خوریم.. حق انتخاب داریم!
با نهایت خونسردی سرم و به تایید تکون دادم.. جمله «به همین خیال باش» و گذاشتم تو سرم باقی بمونه و در عوض گفتم:
– حتماً! گفتم که.. همه چیز قراره با خواست و میل و اراده خودت انجام بشه.. بدون زور و اجبار! درین خانوم.. نمی ذارم چیزی بر خلاف میلت انجام بشه.. خیالت راحت!
حس کردم که هنوز حرف داره برای گفتن.. از نگاهش استرس می بارید و من نمی فهمیدم با چه جور آدمایی دمخور بوده که حالا انقدر می ترسید از رابطه برقرار کردن.
شایدم.. می شد بهش حق داد.. اگه می خواستم نه به چشم دشمنم.. که به چشم یه آدم عادی بهش نگاه کنم.. حدس اینکه با نبودن پدر و مادر درست و حسابی بالای سرش.. یا حتی همون دایی و زن دایی منفعت طلبش.. چه چیزایی رو تجربه کرده سخت نبود..
کی می تونه تو این شهر و کشور زندگی کنه و آدمای جامعه رو نشناسه.. با فضای مسمومی که به هیچ وجه مناسب یه دختر صاف و ساده مثل درین نبود آشنا نباشه..
ولی خب این چیزا در حال حاضر هیچ اهمیتی برام نداشت.. چون من خودم جزو همون گرگ جماعت محسوب می شدم که اگه کسی می فهمید قراره از این دختر چه سوء استفاده هایی بکنم.. صد در صد براش دل می سوزوند و من و لعن و نفرین می کرد..

اولیش عمه خودم بود که به طور قطع باید تمام این نقشه ها و برنامه ها ازش مخفی می موند.. تا وقتی که دیگه هیچ راه برگشتی برای هیچ کس باقی نمی موند و من می شدم قدرت برتر این بازی..
یه شاهی که تک و تنها روی صفحه باقی مونده و همه مهره های حریف و بیرون کرده.. به جز یه سربازی که از ترس.. جرات تکون خوردن نداره و حالا این شاه.. می خواد انتقام این تنها بودن و بی یاور بودنش و.. از همون سرباز سگ جونی بگیره.. که شاید گناهش از همه مهره های بازی توی این تنها شدن کمتر بود ولی.. همین تو جبهه دشمن بودن.. پرونده اعمالش و به قدر کافی سنگین می کرد!
×××××
بالاخره.. بعد از تقریباً بیست و چهار ساعتی که من درگیر سر و کله زدن با میران محمدی.. این آدم عجیب و غریبی بودم که بر خلاف عقاید سختگیرانه من.. همه چیز و داشت خیلی راحت و منطقی پیش می برد.. ماشین و جلوی خونه آفرین نگه داشت و این یعنی وقت خدافظی رسیده بود!
در حالیکه.. حالا دیگه تقریباً مطمئن بودم که برخلاف تصور دیروزم.. این آخرین دیدارمون نیست و بلکه.. شروع داستانیه که تهش.. زیادی برام پیش بینی نشده اس!
تو تموم طول مسیر.. غیر از وقتی که ازش خواهش کردم من و بیاره دم خونه آفرین تا به خاطر کمبود وقت اینجا لباسام و عوض کنم و بعد باهم بریم دانشگاه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد..
ولی دیگه وقتش رسیده بود که بابت تمام کارهای دیروز و امروزش بگم:
– واقعاً نمی دونم چه جوری ازتون تشکر کنم.. از دیروز تا حالا…
– اینکه جوری باهام حرف نزنی که احساس یه دبیر بازنشسته بهم دست بده.. بزرگترین تشکره!
با تعجب بهش نگاه کردم تا منظورش و واضح تر بگه که گفت:
– یه جوری ادبی و محترمانه حرف می زنی که شک می کنم فقط پنج شیش سال ازت بزرگترم!
لبخندی زدم و حین فرستادن موهام توی شالم لب زدم:
– بحث سن و سال نیست.. خب.. احترام گذاشتن چیز خوبیه!
– آره ولی.. واسه آدم های غریبه.. یا همون دبیر ادبیاتت که اتفاقی تو خیابون می بینیش!
اینبار خنده ام عمیق تر شد و روم و برگردوندم که گفت:
– ندیده بودمش!
– چی؟
زل زدم بهش که با انگشت اشاره به گونه خودش اشاره کرد و گفت:
– چال داری!
– آهان این؟ فقط یه طرفه!
– بهتر!
نفهمیده به صوتش نگاه کردم که گفت:
– اینجوری حداقل می تونم ازت خواهش کنم.. وقتی من پیشت نیستم.. اگه خواستی بخندی.. با طرف راست صورتت بخند..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست

    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می ایستد به ظاهر همه چیز با یک معامله شروع میشود.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز

  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد دانشگاه، دختری محکم، جسور و معتقد وجود دارد که بین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنار نرگس ها جا ماندی pdf از مائده فلاح

  خلاصه رمان : یلدا پزشک ۲۶ ساله ایست که بخاطر مشکل ناگهانی که برای خانواده‌اش پیش آمده، ناخواسته مجبور به تغییر روش زندگی خودش می‌‌شود. در این بین به دور از چشم خانواده سعی دارد به نحوی مشکلات را حل کند، رویارویی او با مردی که در گذشته درگیری عاطفی با او داشته و حالا زن دیگری در زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عشق صوری پارت 24
دانلود رمان خفقان

    خلاصه رمان:         دوروز به عروسیم مونده و باردارم عروسی که نمیدونه پدر بچه اش کیه دست میزارم روی یه ظالم،ظالمی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 6 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
رمان بوسه گاه غم

  دانلود رمان بوسه گاه غم   خلاصه : حاج خسرو بعد از بیوه شدن عروس زیبا و جوونش، به فکر ازدواج مجددش میفته و با خواستگاریِ آقای مطهری، یکی از بزرگترین باغ دارهای دماوند به فکر عملی کردن تصمیمش میفته که ساواش، برادرشوهر شهرزاد، به شهرزاد یک پیشنهاد میده، پیشنهادی که تنها از یک عشق قدیمی و سوزان نشأت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همیشگی pdf از ستایش راد

  خلاصه رمان :       در خیالم درد کشیدم و درد را تا جان و تنم چشیدم؛ درد خیانت، درد تنهایی، درد نبودنت. مرغ خیالم را به روزهای خوش فرستادم؛ آنجا که دختری جوان بودم؛ پر از ناز و پر از احساس. آنجایی که با هم عشق را تجربه کردیم و قول ماندن دادیم. من خیالم؛ دختری که

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ثنا
ثنا
2 سال قبل

اییی بدم میاد از این مردایی که همه چیز برای خودشون میخوان اونم با زورگویی باشه از این به بعد خواست بره دستشویی هم از شما آقا میران اجازه مبگره ممنونم از نویسنده هیلی قلم باحالی دارین

ارام
ارام
2 سال قبل

ب نظرم ی فلش بک ب گذشته و اتفاقاتی ک افتاده بکنی خوب میشه
بعد اینکه از این میرانه بدم میادددد
با احساسات درین بازی میکنه
😭😢

R.A.Z
R.A.Z
2 سال قبل

نویسنده عزیز مشتاق هستم برای رسیدن به قسمتهای اصلی رمان.ممنون میشم به قلمتون سرعت بدین و ممنون از وقتی که میزارین.🌹🌹🌹

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x