به قول دایی.. ما تو این محل هیچ وقت دزد نداشتیم و من باید زودتر از اینا می فهمیدم اینکه یه دزد پیداش بشه و درست تو همین ساعت.. از بین اینهمه ماشین پارک شده تو کوچه.. ماشین مهمونای ما رو که واسه خواستگاری از من اومده بودن و بدزده.. نمی تونست تصادفی باشه و یه نفر پشت این قضیه بود.. یه نفری که دیشب با حرفاش بهم ثابت کرد این رابطه براش خیلی جدی تر از چیزیه که فکر می کردم و چشم دیدن مردی رو به جز خودش.. کنار من نداشت..
یعنی در واقع چیزی که ازش می ترسیدم سرم اومد و بعد از اینهمه پنهون کاری و پیچوندن.. میران هم در جریان خواستگاری قرار گرفته بود و هم.. با به دردسر انداختن خودش اونم به طرز عجیب و غریب و با روشی که نمی دونم اصلاً چطور به ذهنش رسیده بود.. این مراسم کذایی رو بهم زد!
عجیب بود که در کنار همه این بهت و حیرتی که تمام سلول های تنم و درگیر کرده بود.. یه شادی ریز هم ته دلم حس می کردم بابت این کارش.. هرچند با توجه شناختی که تو این مدت ازش به دست آورده بودم.. انگار دیگه باید قید این رابطه رو می زدم!
*
نگاهم به قهوه ام بود و حباب های ریزی که داشت کم کم دورش تشکیل می شد.. ولی همه حواسم پی گوشیم بود که صدای زنگش و تا آخر زیاد کرده بودم تا تحت هیچ شرایطی تماسی رو از دست ندم!
تماسی که از دیشب منتظرش بودم و هنوز گرفته نشده بود! دیشب.. بعد از اینکه میران با اون نگاه خیره و پر حرفش از توی ماشین.. بهم فهموند همه چیز و فهمیده و حتی جوری رفتار کرد که بفهمم اون بوده که خواستگاری رو بهم زده.. فقط تونستم خودم و با اون ذهن درگیر و کلافه به طبقه خودم برسونم!
خدا رو شکر که دایی و زن دایی هم کاری باهام نداشتن چون فکر می کردن از بهم خوردن مراسم و اینکه ممکنه به دنبالش آبروم پیش خاله زنکای محل.. به عنوان یه دختر دم بخت بره و دیگه هیچ کس پاش و واسه خواستگاری از من تو این خونه نذاره ناراحتم که هیچی نگفتم!
ولی نمی دونستن همه ناراحتی من از احتمال بهم خوردن رابطه ام با میران به خاطر این پنهون کاری بزرگمه.. یه صدایی می گفت اگه قصدش بهم زدن بود.. تلاشی هم نمی کرد واسه بیرون کردن خواستگارا و بهم زدن مراسم.. ولی یه صدای دیگه می گفت شاید فقط اون کار و کرد تا بهت ضربه بزنه و تلافی کنه و همینکه از دیشب دیگه نه زنگ زد و نه پیام داد.. نشون میده که دورت و خط کشیده!
آخه کی حاضره با دختری بمونه که پیشنهاد شروع یه رابطه دو طرفه رو قبول کرده ولی در عین حال تو خونه اشون خواستگار راه میده؟ اونم میرانی که ثابت کرده بود چقدر آدم سخت گیریه و چقدر سعی داشت به من بفهمونه این رابطه براش مهم و جدیه!
حتماً رابطه های قبلیش که انقدر نسبت بهشون کنجکاو بودم هم.. همین شکلی بهم خورده و انگ خیانت چسبونده رو پیشونی دخترایی که قیدشون و زده!
انقدر حس عذاب وجدان و شرمندگیم زیاد بود که حتی خودمم نتونستم بهش زنگ بزنم.. زنگ می زدم چی می گفتم؟ مسخره ترین حرفی که می شد زد این بود که بگم به خاطر اصرار داییم و زن داییم قبول کردم. نمی گفت تو چقدر بچه و کودنی که می ذاری بقیه انقدر راحت برات تصمیم بگیرن؟
نه.. هرچی می گفتم می شد عذر بدتر از گناه.. شاید لازم بود صبر کنم یه کم بگذره تا ذهن جفتمون آروم بگیره بعد ببینم باید چیکار کنم!
به خودم که اومدم دیدم قهوه ام داره می جوشه.. سریع زیرش و خاموش کردم و پوف کلافه ای کشیدم.. کم دغدغه فکری داشتم حالا باید قهوه جوشیده هم می خوردم! این روزا اصلاً هیچ جوری بخت با من یار نبود!
دیگه حوصله وایستادن سر گاز و نداشتم و همون و توی فنجون خالی کردم تا بخورم.. صبحونه هم نخورده بودم و کل دیروزم که از استرس یه لقمه راحت از گلوم پایین نرفت و الآن برای سر دردم واقعاً بهش احتیاج داشتم..
ولی قبل از اینکه سرد بشه.. صدای زنگ موبایلم باعث شد شیرجه بزنم سمت کانتر کوچیک آشپزخونه و برش دارم.. که با دیدن اسم آفرین بادم خوابید و جواب دادم:
– بله؟
صدام انقدر بی حوصله و نالان بود که چند ثانیه مکث کرد و فوری فهمید دردم چیه..
– زنگ نزد نه؟
نفس عمیقی کشیدم و فنجونم و برداشتم که برم تو هال بشینم..
– نه! به تو پیام نداد؟
– نه دیگه دیشب پیام داد چون فکر کرد تو دوباره گم و گور شدی.. الآن که می دونه سر و مر و گنده تو خونه ات نشستی خیالش راحته!
– خیلی بد شد آفرین.. یادش که می افتم همه تنم داغ می شه از خجالت! همینکه زنگ نزده یعنی اصلاً فکرشم نمی کرده همچین کاری باهاش بکنم!
– خره خب تو زنگ بزن اون الآن رفته تو فاز قهر.. فکر کردی دیشب واسه چی خودش و بهت نشون داد.. که بفهمونه بهت من خودم پیگیری کردم و قضیه رو فهمیدم.. حالا جنابعالی لطف کن و تشریف بیار منت کشی!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خوبه