نیم ساعت بعدی برای من.. پر از استرس و هیجان و نگرانی بود.. هزارجور فکر مثبت و منفی همزمان توی سرم می چرخید و من تا می اومدم به یکیشون بال و پر بدم.. یه احتمال دیگه تو مسیرش سبز می شد و همه چیز و بهم می ریخت..
انقدری که دیگه کلافه شدم و حتی به مرحله ای رسیدم که خواستم زنگ بزنم به میران و خودم همه چیز و بهش توضیح بدم که همون موقع با صدای زنگوله بالای در کافه سرم به اون سمت چرخید و بی اختیار نفس راحتی کشیدم وقتی دیدم اونی که اومده.. بالاخره میرانه!
به جرات می تونستم بگم که گوله آتیش بود وقتی داشت دور تا دور کافه دنج و قشنگی که خودش بهم معرفیش کرده بود و می گشت واسه پیدا کردنم.. تا بالاخره تو خلوت ترین گوشه سالن..کنار دیوار پیدام کرد و بدون مکث اومد سمتم..
بهش حق می دادم بابت این عصبانیت.. چون با کارای موذیانه ای که کردم و برنامه هایی که چیدم.. قصدمم همین بود.. اما به جای ترسیدن.. لبخند عمیقی بی اختیار رو لبم نشست و خیره اش موندم تا وقتی بهم نزدیک شد و به وضوح حس کردم از سرعت قدم هاش واسه رسیدن به من کم شد و نگاهش رنگ تعجب گرفت!
برعکس همیشه.. که میران با قدرت تشخیص بالاش.. می تونست حال من و ذهنیتم و خیلی راحت تشخیص بده.. امشب من تو اون جایگاه قرار داشتم و کاملاً می تونستم بفهمم حالش و!
مثلاً الآن.. انتظار داشت با دیدنش.. دست و پام و گم کنم و بترسم از اینکه اینجا حین گرفتن مچ من.. سر قرار با دوست پسر کذاییم دیدمش و حالا این لبخندم.. حکم یه ترمز داشت واسه افکاری که با سرعت می تازوند!
وقتی با همون اخمای درهم از تعجبش به میز رسید.. بلند شدم و واسه اولین بار خودم دستم و برای دست دادن باهاش دراز کردم و گفتم:
– سلام.. دیر کردی!
جوابم فقط شد خیرگی عجیب غریب و طولانی نگاهش به چشمام که تمام سعی ام و کرده بودم.. حس پنهون کاری و خیانت کردن ازش نگیره و نمی دونستم چقدر موفقم!
مطمئناً اگه آقا نادر مسئول کافه بهمون نزدیک نمی شد.. به این زودی از بهت درنمی اومد و احتمالاً فقط برای حفظ ظاهر تو مکانی که با مسئولش آشنا بود.. باهام دست داد و بعد مشغول سلام و احوالپرسی با آقا نادر شد و منم از فرصت واسه دید زدنش نهایت استفاده رو کردم!
شلوار جین سرمه ای تنش بود با یه تی شرت سفید و یه کت بهاره مشکی از روش که باز در عین سادگی.. جوری تو بدن ورزیده اش نشسته بود که منِ دختر بهش حسودیم می شد.. چه برسه به مردای هم سن و سال خودش که حتی اگه هیکلشون به اندازه میران رو فرم بود هم تا این حد سلیقه ترکیب چند دست لباس ساده و به دست اومدن همچین تیپی رو نداشتن!
دروغ بود اگه می گفتم تو این مدت دلتنگش نشدم و عجیب تر اینکه.. هیچ وقت فکر نمی کردم همچین حسی نسبت به یه مرد پیدا کنم که بعد از چند روز ندیدنش.. وقتی باهاش قرار می ذارم.. دلم فقط نگاه کردن بخواد.. اونم از نوع به شدنت خریدارانه!
خب.. دست خودمم نبود! میران با اینکه تا همین یه ساعت پیش.. در جریان این قرار نبود.. مثل همیشه خوش پوش و موقر لباس پوشیده بود که می تونست نگاه هرکسی رو به سمت خودش بکشونه.. چه برسه به منی که چند وقتی می شد با دیدنش.. همون حس تند شدن ضربان قلبِ معروف و پیدا می کردم و فارغ از هرچیزی که بینمون بود و نبود.. دلم می خواست.. منم به چشمش تا همین اندازه خواستنی به نظر بیام!
هرچند که منم نهایت سلیقه ام و تو لباسای امروزم به کار برده بودم که در عین جذابیت.. متناسب با سلیقه میرانم باشه.. حالا باید می دیدم تا چه اندازه موفقم!
صحبتشون که تموم شد.. آقا نادر رو به من پرسید:
– سفارشتون و بیارم خانوم؟
– بله خیلی ممنون!
وقتی رفت.. نیم نگاهی به میران که هنوز مبهوت و ناباور خیره ام بود انداختم و حین نشستن دوباره رو صندلی درحالیکه صدام از هیجان کاری که واسه اولین بار تو عمرم کرده بودم می لرزید گفتم:
– کیک و دادم تا وقتی بیای بذاره تو یخچال که آب نشه.. نوشیدنی هم قهوه سفارش دادم واسه جفتمون.. اگه دوست نداری برو عوضش کن!
چند ثانیه ای طول کشید تا به خودش بیاد و بالاخره صندلی رو به روییم و برای نشستن عقب بکشه..
– یعنی چی این کارا؟
سرم و بلند کردم و زل زدم بهش.. می فهمیدم که عصبیه از این صحنه سازی هام و فکرای غلط خودش و حالا نوبت من بود که با آرامش و خونسردیم.. آرومش کنم!
ولی قبلش باید مطمئن می شدم دلیل عصبانیتش.. همونیه که تو فکر منه!
– چه کاری؟
– الآن مثلاً می خوای وانمود کنی که با من قرار داشتی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اره میخواد وانمود کنه با توی کله خر قرار گذاشته واسه کاری که نکرده و دست خودش نبوده بازخواست بشه
اههههه وانمود چیه مرتیکههههههه کلی زحمت کشیده و اینا بعد وانموددددد؟؟؟
واییییییییییی واییییییییییی چرا اینجا باید تموم شههه💔
همین و بگو 😂🤦