خدایا.. خدایا به دادم برس.. چرا انقدر هوا کمه اینجا واسه نفس کشیدن؟
– داییتم چند باری من و دیده و می شناسه. بگذریم که با خریدن خونه کلنگی و درب و داغونتون و دوباره اجاره دادنش به خودتون یه جورایی در حق داییت لطفم کردم ولی خب.. الآن رابطه امون تو مرحله ای قرار داره که سایه من و تو خیابون ببینه با تیر می زنه. واسه همین میگم شاید اگه بیام خواستگاری بهم دختر ندن. البته من مشکلی ندارما.. بالاخره باید پای کاری که کردم وایستم دیگه.. دیشب توسط من زن شدی.. منم دوست ندارم از زیر بار مسئولیت شونه خالی کنم. ولی همه فکرم پیش توئه.. برات بد نمی شه داییت اینا بفهمن.. کسی که سرشون و کلاه گذاشته.. پولاشون و بالا کشیده و یه آبم روش.. دوست پسر توئه؟!
با اینکه هیچ توانی تو عضلاتم حس می کردم ولی فشاری که با حرفاش بهم آورد نذاشت ساکت و ساکن بمونم و به این نگاه های گیج شده و ناباور ادامه بدم.
با ضرب از جا بلند شدم طوری که صندلی رو پارکت کشیده شد و صدای بدی داد ولی هیچ چیزی نمی تونست اون لحظه نگاه من و از چشمای غریبه شده میران بگیره..
– بس کن دیگه.. هی من هیچی نمیگم داری واسه خودت جولون میدی؟ این چه طرز حرف زدنـــه؟! اگه شوخیه تو رو خدا تمومش کن. من اصلاً خوشم نمیاد از این شکلی حرف زدن و چرت و پرتای دروغ گفتن.. پس هرچیزی رو قاطی شوخیت نکن!
تا چند ثانیه با تحقیر و تمسخر.. انگار که داره به یه بچه تازه زبون باز کرده نگاه می کنه بهم زل زد و بعد یهو با صدای بلند زد زیر خنده..
انقدر ترسیدم از خندیدنش که حین نفس نفس زدنم چند قدم عقب رفتم و دستام و از پشت گذاشتم لبه کابینت تا یهو رو زمین سقوط نکنم..
میران دیوونه شده بود.. شک نداشتم! وگرنه چرا یهو این شکلی خنده اش و قطع کرد و با همون خشم و نفرت قبلی که تا حالا شاهدش نبودم خیره ام شد؟
– منم خیلی وقتا.. دلم می خواست خیلی از اتفاقات زندگیم شوخی باشه. که یهو یکی از یه جایی بپره بیرون و بگه سورپرایـــــز.. تموم شد همه چی.. داشتم گولت می زدم که عکس العملت و ببینم.. ولی یه کم بعد فهمیدم هیچی تو این دنیای کوفتی شوخی نیست. با جدیت ضربه هاش و می زنه و بعد وایمیسته به تماشا کردن دست و پا زدنت واسه غرق نشدن تو گندابی که برات ساخته. حالت و می فهمم.. چون خیلی وقتا جای الآن تو بودم. ولی دیگه باید باهاش کنار بیای دختر ساده و ابله من! دختر زودباور و بی جنبه ای که فکر کردی.. من انقدر دیوونه ام.. انقدر کمبود دارم.. انقدر ندید بدیدم.. که در عرض دو ماه عاشقت بشم و بخوام بیام خواستگاریت.. هه.. اونم خواستگاری کی؟ کسی که از هر زاویه نگاهش کنی در حد و اندازه من نیست!
میران حرف از شوخی و جدی می زد.. من داشتم به خواب و رویای قشنگی که تو این چند ماه گذشته درگیرم کرده بود فکر می کردم.
شده یه بار توی خواب.. وسط یکی از رویاهایی که همیشه آرزو داشتی بهش برسی باشی و توی همون خواب خودت و خوشبخت ترین آدم دنیا تصور کردی چون دیگه همه چیز بر وفق مرادت بوده؟ ولی وقتی از خواب بیدار می شی و همون لحظه که می فهمی هرچی دیدی خواب بوده دنیا رو سرت خراب می شه؟
حتی بعضی وقتا دلت می خواد به زورم که شده دوباره بخوابی.. دوباره چشمات و محکم به هم فشار بدی و برگردی به دنیای وهم و خیالت و تو اون رویای قشنگ زندگی کنی.. با اینکه می دونی محاله و اگرم خوابت ببره دیگه از اون رویا خبری نیست بازم تلاشت و می کنی.. چون چیزی که داشتی خیلی با ارزش بود و دلت نمی خواد به همین راحتی از دستش بدی.
حالا من.. درگیر همون حس با قدرت چندین برابر بودم.. زندگی گذشته ام با میران و روزا و لحظه های قشنگی که با هم تجربه کردیم.. انقدر دوست داشتنی و شیرین بود که دلم نمی خواست باور کنم از دستش دادم.. حتی نمی خواستم فکر کنم چرا.. فقط این از دست رفتنه برام مهم بود که داشت آزارم می داد.
واسه همین تلاش کردم.. آخرین زورم و زدم واسه برگردوندن همه چیز.. واسه دیدن همون میرانی که توی ذهن و قلبم داشتمش.. واسه بیرون کردن این آدمی که جسم میران من و تسخیر کرده بود و داشت به میل و اراده خودش حرکتش می داد!
از کابینتی که با تکیه بهش سرپا وایستادم بودم فاصله گرفتم و با قدم های لرزون و زانوهایی که هر لحظه امکان داشت خالی بشه و پخش زمینم کنه.. نزدیکش شدم.
عجیب بود این همه سکوت و آرامشش.. پا به پای بهت و حیرت من داشت پیش اومد که چی؟ فقط تک تک حرکاتم و شکار کنه تا بفهمه چقدر راهی که رفته درست بوده و چقدر به هدفش رسیده؟ ای خدا.. چی فکر کردم و حالا.. چی شد.. چی به روزم اومد!
نگاهم از رو بالاتنه برهنه اش رد شد و خیره چشماش شدم.. به زحمت دستای لرزونم و بلند کردم و چسبوندم به بازوهاش.. یه لحظه تکون خورد.. شاید از برخورد دست یخ زده ام با پوستی که مثل همیشه داغ بود.. شایدم حتی بیشتر از همیشه..
ولی من به جای پس کشیدن دستام محکم تر بازوش و نگهش داشتم و حتی تکونش دادم تا همه حواسش به منِ در آستانه فروپاشی جلب شه و به آخرین امیدم چنگ زدم وقتی نالیدم:
– بگو.. بگو که دروغه همه حرفات! تو رو خدا بگو میران..
می دونستم شاید با این حرف عصبی بشه ولی انقدر برام مهم بود که ادامه دادم:
– تو رو به ارواح خاک مادرت بگو!
درست حس کردم.. میران تو یه لحظه گر گرفت.. انقدری که با خشونت دستام و از روی بازوش پس زد و قبل از اینکه فرصت کنم خودم و عقب بکشم صورتم و محکم با یه دست نگه داشت..
فکم داشت زیر فشار انگشتاش خورد می شد وقتی از لای دندونای کلید شده اش غرید:
– یه بار دیگه اسم مادر من و به زبونت بیار.. تا درجا به گه خوردن بندازمت!
صورتم و جوری هل داد که نه فقط بالا تنه ام که کل بدنم به عقب متمایل شد و پهلوم خورد به لبه جزیره و نفسم بند اومد.
ولی با حس نزدیک شدنش وحشتزده سرم و بلند کردم و زل زدم بهش.. همون لحظه یه قطره اشک از گوشه چشمام سر خورد و میران بعد از اینکه با دقت مسیر حرکت اون یه قطره رو دنبال کرد دوباره به چشمام خیره شد و با بی رحمی گفت:
– واسه جواب گرفتن از من.. احتیاجی به قسم و آیه نداری. تا الآن دروغ زیاد بهت گفتم ولی.. از امروز به بعد.. هرچی میگم راسته.. شک نکن! چون دیگه انقدری ارزش نداری برام که بخوام با دروغ.. تو زندگیم نگهت دارم. ظاهر و باطنم و هرچی که هست خودت می بینی! با این میران جدیدی که رو به روت وایستاده.. ذره ذره آشنا می شی و اون قبلی رو از ذهنت پاک می کنی.. خدا رو چه دیدی.. شاید از این ورژنم بیشتر خوشت اومد.
هیچ کدوم از حرفاش برام معنی نمی شد.. فقط می شنیدمشون و یه گوشه مغزم نگهشون می داشتم.. تا وقتی که یه فرصت مناسب پیدا کنم و یه بار دیگه بهشون گوش بدم و بعد تک تک به معنیش پی ببرم و بفهمم.. چه بلایی سرم اومده..
الآن فقط یه سوال مونده بود که اگه می گفت دیگه دروغی در کار نیست پس.. پس جوابم و می داد.. واسه همین آخرین زور و توانم و جمع کردم و پرسیدم:
– چرا؟
چشماش و ریز کرد و سرش و یه کم نزدیک تر آورد:
– نمی شنوم.. بلندتر بگو!
– چــــرا؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
والا من قلبم شکست چه برسه به درین بدبخت.
دارن اشکمو در میارن رمانا یا من زیادی احساساتیم؟
وای یا خدا
امیدوارم
یه اتفاقی بیوفته که میران مثل سگ پشیمون شه نمیدونم درین بره کما یه چی بشه میران به گوه خوردن بیوفته دل من خنک بشه واقعا میگم
آنقدری که بفهمه…نباید انتقام رو از کسی بگیره که هیچ نقشی نداااشته
یه اتفاقی بیوفته درین ازش متنفر اونم ازش انتقام بگیره.….
دختر ساده من ، که به جرم گناه مادرت باید تقاص کار نکرده رو پس بدی افتادی دست شیطانی که فکر میکردی فرشته نجاتت بود ، عاقل باش برو وگرنه نابودت میکننه ، میران عوضی، مرسی از قلم قشنگ تون
اگر درین حامله شده باشه و بچه درین بیاد برای انتقام از میران؟
ساچ واوو ، چ باحال میشه اینجوری😐😂😂
وایییییی توقع نداشتم میران اینجوری تحقیرش کنه
انتقام میران هرچی هم بزرگ بود ولی ی حس کوچیک هم ب درین داشت
درین باید فرار کنه بره ک میران نبودشو حس کنه و از تنهایی بمیره بیشعور عوضی
یعنییی واقعا نمیدونمممم چی بگم😬🤦♀️🤦♀️
اما امیدوارم یه مشکلی واس درین پیش بیاد میران درحد مرگ غصه بخوره
کثافتتتتت
دقیقااااااا
گلبم😢💔
میران عوضی، درینِ خر ، ای خدااا
دویست تا رمان خوندم ، از بین این همه رمان فقط دو تا دختر خنگ و ساده دیدم
یکیش همین درین ، یکیشم دلارای ، تو رمان دلارای 😂
هم دلم براشون میسوزه ، هم دلم میخواد خفشون کنم😐😂
یعنی واقعا هیچ مردی ارزش اینو داره بخای خودتو در اختیارش قرار بدی ک آخرش عاقبت بشه این
موافقم خیلی
نه واقعا
بد بخ درین
میران دیرونو به هشت روش سامورایی گایِش مِکونَه
حتی مجورش میکونه پول تلوزیون گرون قیمتشم اون بده
اخیییی
اگه آخرش جای چرا هرچیزی میگفت شاکی میشدم.
خوب اگه گوش کنه جواب و راهحل فرار از این وضعیت تو جواب همین چرا به دستش میاد. گرچه هنوز شیطان درونی وجودم داستان بنزین و خودسوزی رو بیشتر از بقیه سناریوها ترجیح میده. یا هر چیزی که میران رو مستقیم منتقل کنه آسایشگاه روانی، تخت روبهرویی مادر درین
نمی دونم چرا منم از دیروز همش همین تو ذهنم میاد یا درین خودکشی کنه یا کلا فرار کنه بره و هیچ وقت دست میران بهش نرس
جهنم و ضرر فوقش تا آخر عمرش ازدواجم نکنه
احیانا ترمیم پرده به گوشتون خورده ؟!
چرا ازدواج نکنه
جا بذاره بره بعدم میتونه ترمیم پرده کنه 😑😑
گور بابای میران که این دختر این همه بهش محبت کرد بعد این شکلی کردش
میرانم تا ابد میزنه تو سرشو به چیز خوردن میوفته واسه غ که کرده
البته بعید میدونم درین از لین به بعد بتونه به هیچ مردی تو زندگیش اعتماد کنه😑کلن مردا غیر قابل اعتمادن😑😑😑💣💣💣
ترمیم پرده خطر ناکه گلم….
ممکنه ی چی بشه که نمیشه اینجا گفت مگر نه میگفتم بزن اینترنت بخون میفهمی
من فک نمیکنم خودکشی کنه چون اینطوری داستان بی معنی میشه
حدس من اینه که درین میشه همون شهرزاد قصه
/میرانو درمان میکنه /درونشون از کینه ها خالی میکنه/
میدونم خودکشی نمیکنه. میدونم یه نفر، حالا چه خود درین، چه عمه خانم، این اسب چموش رو آروم میکنه. اما فکر یه ضربه نابود کننده به میران، با توجه به این حرفها و رفتارهاش خیلی شیرینه.
و هرچقدر بخواد ادا در بیاره، این مکثها و خیره موندنهای میران به یه گوشه، یعنی داره با اون یکی میرانِ شب مهمونی خونه درین، میران عاشق درین میجنگه. و برای اون میران هیچ چیز بدتر از این نیست که درین صدمه ببینه. نبود درین هر دوتا میران رو نابود میکنه. یکی رو از به تباه رفتن نقشههاش، یکی رو از زور از دست دادن عشقش
آره دیقا خیلی خوب صحبتشو کردی
من دقیقا همین فکرو میکنم یه اتفاق سنگین برا درین میوفته که باعث میشه میران به خودش بیاد البته زجر بکشه و از درون نابود بشه
جنگ بین میران عاشق و میران پر از کینه
امیدوارم
داستان اینجوری شه باحال میشه
ولی درین نمیدونه ک مادرش چجوری مرد که حالا بخواد انتقام بگیره
بهش میگه. دقیقاً تو جواب همین چرا.
خوب اینطوری خوبه ، دل منم خنک میشه😂
ولی ت هیچ وقت نویسنده نشو
چون داستان و یه جوری غمگین پیش میبری ک خواننده ها دق میکنن😐😂😂
شت😂