– راستش.. دیدم چند روزه تهرانیم و هنوز فرصت نشده با هم حرف بزنیم. واسه همین آدرس و از عمه گرفتم تا بیام دنبالتون و تو مسیر برگشتن به خونه با هم حرف بزنیم. یا اصلاً اگه مایل باشید و شام نخورده باشید.. بریم یه رستورانی جایی.. چون ما فردا داریم برمی گردیم.. دیگه فرصت نمی شه.
یه لحظه تحت تاثیر اعصاب متزلزل شده ای که پیدا کرده بودم.. خواستم حسابی بهش بتوپم و کنفش کنم و بگم وقتی تو این چند روز نتونستی حرف بزنی یعنی خودم نخواستم.. یعنی لزومی ندیدم..
ولی.. ولی بعدش چی؟ آرمین و رد می کردم و می رفتم سوار ماشین میران می شدم؟ من که همین الآن با دیدنش حس مرگ بهم دست داد و داشتم دنبال یه راه فرار می گشتم.. خب.. چه راه فراری بهتر از آرمین که مقصدش با من یکیه و بدون اینکه خودش متوجه باشه می تونه فرشته نجاتم بشه.
با اینکه اصلاً حوصله شنیدن حرفاش و نداشتم و با این اوضاع داغون روحیم نمی دونستم چه جوابی باید بهش بدم.. ولی با نهایت شرمندگی باید امشب ازش سوءاستفاده می کردم.. واسه یه کم نفس کشیدن و فرار از زندان و قفسی که اون آدم واسه ام ساخته بود.
می دونستم واکنشش به این کارم ممکنه دوباره به ضرر خودم تموم بشه.. ولی هرکاری هم می کرد دیگه بدتر از بلایی که امروز سرم آورد نمی شد.
اصلاً.. مگه خودش نگفت می خوام با دست خودم هرزه ات کنم؟ حالا بشینه تماشا کنه که چه جوری تو این کار.. قراره بهش کمک کنم!
نفس عمیقی کشیدم و درحالیکه وسط گرمای تابستون داشتم از درون می لرزیدم خیره تو چشمای منتظر آرمین که هیچ شباهتی به اون آدم نداشت و این می تونست یه امتیاز مثبت براش باشه لب زدم:
– باشه بریم.. ماشین داری؟
راضی از قبول کردنم سریع گفت:
– آره آره.. یه کم پایین تر پارک کردم.. بفرمایید.
قبل رفتن نگاهم ناخودآگاه کشیده شد سمت میران.. ترس تو جونم افتاد از فکر اینکه الآن یهو پیاده می شه و مشتش و تو صورت آرمین می کوبونه و من و رسوا می کنه.. کاری که اصلاً ازش بعید نبود.
ولی فقط با نگاهی متفکر.. حین خاروندن چونه اش بهم زل زده بود و عکس العمل دیگه ای نشون نمی داد که من بتونم حرکت بعدش و پیش بینی کنم.
واسه همین ترجیح دادم بهش فکر نکنم و همین کاری که تو لحظه حس کردم درسته رو پیش ببرم.. شاید لازم بود که یه جاهایی بهش بفهمونم.. همیشه نمی تونه با زور و اجبار کارش و پیش ببره.
با همه اینا درحالی سوار ماشین آرمین شدم که استرس همه جونم و درگیر کرده بود.. به خصوص وقتی حرکت کردیم و من با یه نیم نگاه به عقب دیدم همون لحظه چراغای ماشین میران هم روشن شد و پشت سرمون بدون اینکه عجله ای داشته باشه راه افتاد.
همون لحظه به غلط کردن افتادم ولی خب دیگه آب ریخته رو نمی شد جمع کرد و من تا همینجاش هم.. یه جورایی باید فاتحه ام و می خوندم.
– موزیک بذارم؟
گیج و گنگ روم و برگردوندم سمت آرمین و لب زدم:
– چی؟
– موزیک.. بذارم؟ تا وقتی برسیم رستوران.
نفسی گرفتم و درحالیکه فقط حواسم به آینه بغل بود واسه چک کردن ماشین میران و در عین حال نمی خواستم واکنش هام انقدری شک برانگیز باشه که آرمین بفهمه یه مرگم هست گفتم:
– فرقی نمی کنه.. فقط.. اگه ممکنه بریم خونه. من تو هتل شام خوردم.
دروغ گفتم چون مطمئن بودم رستوران یه مکان فوق العاده مناسب برای هنرنمایی میرانه که توش هر کاری می تونه ازش بربیاد.. ولی الآن که سوار ماشین بودم و تا وقتی برسیم جلوی در پیاده نمی شدم.. امید داشتم که هیچ کاری نکنه و بره..
– باشه هر جور راحتید.. پس حرفام و الآن بزنم دیگه.
چشمام و محکم بستم و باز کردم.. اینم وقت گیر آورده بود..
– چه حرفی؟ آخه.. آخه دیگه حرفی نمونده. ما قبلاً یه بار با هم صحبت کرده بودیم.. فکر نمی کنم لزومی داشته باشه دوباره همون بحث ها تکرار بشه.
– ولی.. ما اصلاً حرف خاصی با هم نزدیم.. من یه موضوع کلی مطرح کردم و شما بدون اینکه بخوای کامل حرفام و بشنوی گفتی فعلاً فقط قصد درس خوندن داری و خب…
آرمین حرف می زد و من بدون اینکه بخوام داشتم به مکالمه ای که یه روز درباره این آدم با میران داشتم فکر می کردم..
وقتی مچم و گرفت و فهمید به خاطر آرمین حاضر نشدم با داییم اینا برم خونه اشون.. روزی که شبش میران و دعوت کردم خونه ام.. روزایی که حس می کردم خوشبخت ترین دختر دنیام.. که از بین همه آدم های دنیا.. جنتلمن ترینشون نصیبم شده و من اصلاً دیگه لزومی نداره به امثال آرمین حتی فکر کنم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.1 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واقعا این نبودنشون دیگه عجیبه امکان اینکه فیلتر شدن وجود داره..؟!
نه گذاشتم جدید
ای بابااااااااااااا
امشب شب مهتابه حبیبم رو میخوام
حبیبم اگر خوابه طبیبم رو میخوام
خواب است و بیدارش کنید
مست است و هشیارش کنید
نانانای نای نانانا نای نای 😂🤕
این رمان مال خانم گیسو هست شاید ایشون پارت جدید نزاشته و ادمین هم پارتی نیست که بزاره!
اگ اینطوری بود فاطی حتما میگف
نه.. هیچ رمانی پارت نمیزارن
شاید تو اغتشاشات گرفتنش:/
خدا نکنه
😆 😆 😆 ولی جدی یعنی چه شده 🤔
یه روز بی پارت دیگه
هعییییییی هعی 🙂
شاید رفته مسافرتی زیارتی جایی
انشاءالله
اما بنده خدا پایه بود به کامنتها واکنش نشون میداد. الان نه خودش و نه بقیه ادمینها هیچ واکنش و پاسخی ندارن. فکر کنم دچار اختلافات ساختاری شدن و زدن به تیپ و تاپ هم، وگرنه یکی بالاخره باید اینجا یه واکنشی نشون میداد، جواب این همه کامنت رو میداد.
امیدوارم حدسم غلط باشه، و رفاقتهاشون به راه باشه و حال و احوال تن و دل همهشون خوش.
ولی مودبانه اینه که جواب مخاطب رو بدید
اختلال ساختاری 😂
خوب بود
سلام قشنگم
ادمینی که رمانو میزاشت متاسفانه نیستن چون ایشون رمان هارو میزارن خبری ازشون نیست….
خوب ما هم نگران نبودن ایشونیم، نبودن از خبرهای خوبی مثل شوهر کردن و ماه عسل رفتن و نینی به دنیا آوردن شروع میشه خدای نکرده به هزار خبر بد که انشاءالله هیچ کدوم نباشه ختم میشه. گفتم شاید بقیه ادمینها خبری داشته باشن، ما هم از نگرانی در بیایم
ادمین کجاییییییییییییییییییییی
دقیقا کجایی؟
کجایی عزیزم؟
ط بی من کجایی؟
سومین روووز بازم پارت نداریم…
ای بابا
هعی روزگار 🤕
عه باز پارت نداریم ازفاطی هم خبری نیست چرا
من نگرانشم نکنه اتفاقی افتاده براش *خدا نکنه*😐
ادمینها و نویسندههای دیگه از فاطمه خانم خبر ندارن؟؟؟؟
گذشته از شوخی و پارتها که منتظریم، واقعاً نگران خودشم هستیم، یه خبری به دنبال کنندهها بدید
سلام
کسی ادرس ادمین رو نداره بریم در خونهاش؟ شاید بنده خدا تو آسانسور گیر کرده باشه! زیر دوش حموم کله کف زده آب قطع شده باشه! موبایلش افتاده باشه زیر تخت دستش نرسه بهش! بریم نجاتش بدیم.
کسه دیگه ای نیست که جواب بده؟
چرا پارت نمیزارید..
ای بابا دو روزه پارت نداریم کههههههه
رمان جلو ک نمیره
بعد پارتم نداریم
یعنی شتِ خدایییی😕💔
پارت جدید کو؟
من نگران ادمینمون شدم!!!
فاطمه خانم کجا تشریف داری، انشاءالله سالمی؟؟
نه خودت هستی نه پارتهای داستانهایی که شما میذاری.
یه خبری از خودت بده