«- ما قبلاً همدیگه رو دیدیم.. پسره هم خودش یه چیزایی رو سربسته گفته ولی من رک و راست جواب منفی دادم و گفتم فعلاً نمی خوام به جز درس خوندن به چیزی فکر کنم.. زن دایی خیال می کنه خودش خیلی زرنگه که قراره زودتر از بچه برادرش پیش قدم بشه.. ولی اگه مطرحش کنه.. پسره خودش می گه که بیخودی زحمت نکشن!
– فکر کن یه درصد.. تو این دوره زمونه پسری دست رد به سینه همچین درخواستی بزنه.. اونم وقتی طرفش یکی مثل تو باشه که از هیچ طریقی نمی شه روش ایرادی گذاشت!»
دستام مشت شد و چشمام خیس از یادآوری حرفای اون روز.. نه فقط اون روز.. همه حرفایی که یه زمانی تو گوشم خوند و من ابله باهاشون خر شدم.
نمی دونستم سرزنش کردن خودم کار درستیه یا نه.. چون هرکسی.. هردختری جای من بود.. هر دختری تو شرایط من.. تو این همه بی کسی و بی پناهی.. دل می بست به این حرفا.. حتی اگه.. حتی اگه براش شک برانگیز باشه و یه صدایی مدام تو گوشش بگه اشتباهه ولی.. دوست داشتم این اشتباه و مرتکب بشم.. اینم تاوان همین دوست داشتن بود که باید پس می دادم و چاره ای جز این نداشتم..
– درین خانوم؟
با صدای آرمین به خودم اومدم و نگاه شرمنده ام و بهش دوختم.. اصلاً نفهمیدم چی گفت که حالا منتظر بود تا من جواب حرفاش و بدم..
ولی با همون فکر که قصدش شروع یه رابطه برای آشناییه بی حواس و بی تمرکز.. خیره به آینه و چراغ های روشن ماشین میران که درست پشت سرمون بود لب زدم:
– خب.. حرف اون موقع من این بود که.. می خوام فقط به درس خوندنم فکر کنم. الآنم چیزی عوض نشده.. من هنوز اولویت زندگیم درس و دانشگاهمه..
– بله ولی چیز زیادی ازش نمونده.. از عمه پرسیدم.. مثل اینکه این ترم تمومش می کنید. من فقط اگه مطمئن باشم.. خب.. چه جوری بگم.. مطمئن بشم شما قراره مال من بشی.. قول می دم مزاحمتون نشم و بذارم با خیال راحت درستون و تموم کنید و بعد اقدام کنم برای.. شروع رابطه امون.
دستام و جوری مشت کردم که کف دستم از فشار ناخونام به سوزش افتاد.. کاش آرمین می فهمید که مُرد اون درینی که می تونست با شنیدن این جمله ها.. سرخ و سفید بشه. الآن فقط تنها حسی که بهش دست می داد انزجار و حالت تهوع بود..
«مال من بشی..»
هه.. تو هم یه عوضی هستی لنگه میران.. شاید هدف ها یکی نباشن ولی.. تهش همه اتون فقط یه چیزی می خواید و تا بهش برسید.. یادتون می ره چقدر با شعور و محترم بودید.. می شید یه حیوون.. یه هرزه.. یه آشغالی که.. فقط زخم زدن و درد دادن و کیف کردن بلده..
– نظرتون چیه؟
دیگه واقعاً نمی دونستم چی باید بگم و چه بهونه ای بیارم که راضی بشه فعلاً دست از سر من برداره.. چون حالا دیگه بحث چزوندن میران نبود و خودم هیچ تمایلی نداشتم با این آدم وقت بگذرونم.. نه فقط آرمین.. با هیچ بنی بشر دیگه ای..
اما قبل از اینکه بخوام بهونه هام و به زبون بیارم گوشیش زنگ خورد و با یه ببخشید تماس و وصل کرد و مشغول صحبت شد.
خدا رو شکر کردم برای حرف زدن ماشین و نگه نداشت.. چون میرانی که داشت پا به پامون پیش می اومد.. انگار فقط منتظر همچین فرصتی بود..
از حواس پرت آرمین سوءاستفاده کردم و یه لحظه کامل برگشتم تا از شیشه عقب ببینمش.. بلکه بتونم حالت صورتش و تشخیص بدم و بفهمم چقدر عصبیه.. ولی چیزی دیده نشد.
در عوض همون موقع میران سبقت گرفت و جلوی چشمای مبهوت مونده ام.. از سمت من درست کنار ماشین آرمین وایستاد و با نگاه خونسرد و بی تفاوتش خیره ام شد و بعد لبخند زد.. یه لبخندی که حتی عصبی به نظر نمی رسید و انگار به عادی ترین صحنه ممکن داره نگاه می کنه.
انقدر شوکه شدم از این حرکتش که حتی نتونستم روم و برگردوندم تا آرمین متوجه چیزی نشه و میران با حرکت بعدیش این شوک و چند برابر کرد..
شیشه های هر دو تا ماشین پایین بود و خیلی واضح دیدم همونطور که یه نگاهش به خیابون بود و یه نگاهش به من.. دستش و برد سمت کمربند ماشین و یه کم از بدنش فاصله داد و بی صدا لب زد:
– کمربندت و ببند..
گفت و بلافاصله شیشه رو کشید بالا.. من موندم و یه دهن نیمه باز مونده و یه ذهن قفل شده ای که دیگه هیچ قدرتی برای تجزیه و تحلیل کردن اتفاقات دور و برش نداشت.
– چی شده؟ چی می گفت یارو؟
با صدای آرمین نفس حبس مونده ام و بیرون فرستادم و سریع شیشه رو دادم بالا..
– هیچی!
– نگاهش اینور بودا.. مزاحمت شده بود؟!
نفهمیدم چرا ولی بی اختیار دستم رفت سمت کمربندم و حین بستنش بحث و عوض کردم:
– می شه یه کم تندتر بری.. من قرصام و خونه جا گذاشتم.. داره از زمانش می گذره..
به خیالم اینجوری می خواستم از میران و فکر توی سرش فرار کنم و شده حتی به اندازه یکی دو تا ماشین ازش فاصله بگیریم که آرمین هم به حرفم گوش داد و پاش و گذاشت رو گاز.. هرچند که میران همچنان داشت موازی با ما حرکت می کرد و عقب نمی افتاد..
– چه قرصی؟
– هان؟ چیزه.. آنتی بیوتیکه.. دکتر داده. چیز خاصی نیست.
– آهان به خاطر اون شب که مریض شده بودی؟ دیدم حالت خوب نیست.
اصلاً ذهنم پیش حرفای آرمین نبود و بی حواس لب زدم:
– آره آره همون شب.
– الآن بهتری؟
دیگه تحمل شنیدن صداش و نداشتم.. اونم وقتی همه ذهنم پر شده بود از میران و اینکه چرا خواست کمربندم و ببندم.. واسه همین خواستم یه جواب پرت و پلا بدم و بعد ازش بخوام موزیک بذاره تا حداقل دیگه مجبور نشم صداش و بشنوم که همون موقع ماشین میران یهو سرعت گرفت و ازمون جلو زد.
با تن و بدنی یخ زده و لرزون خودم و روی صندلی محکم کردم و چهارچشمی بهش زل زدم تا ببینم می خواد چیکار کنه..
همون جا برای چندمین بار اعتراف کردم این آدم یه دیوونه به تمام معناست که به محض هدایت ماشینش تو لاینی که ما داشتیم می رفتیم.. زد رو ترمز و ماشین و وسط اتوبان نگه داشت.. انقدر یهویی و سریع که آرمین نتونست ماشینی که من ازش خواستم سرعتش و بیشتر کنه رو توی این فاصله کم به موقع نگه داره و همزمان با بلند شدن جیغ پر از وحشت من محکم کوبیده شدیم به ماشین میران.
– ای داد بیداد.. جلومون که خالی بود این از کجا سبز شد؟ خوبی شما؟
آب دهن خشک شده ام و به زور قورت دادم و حین نفس نفس زدن با تکون جزئی سرم جواب آرمین و دادم.. جز ترس و دردی که به خاطر فشار کمربند به قفسه سینه ام وارد شده بود.. آسیبی ندیدم ولی.. ولی روحم بود که تیکه تیکه شده بود و زخمی و ضعیف و تسلیم شده.. یه گوشه ای داشت پرچم سفیدش و تو هوا تکون می داد.
من آدم جنگیدن تو این نبرد نابرابر نبودم اونم وقتی حریف انقدر ازم قوی تره که هربار می تونه یه جوری خلع سلاحم کنه و من و این شکلی به زمین بزنه.
همزمان با بیرون اومدن میران از ماشینش.. آرمین هم پیاده شد و من با همه خشم و نفرتم زل زدم بهش که با چه خونسردی و آرامشی داشت درباره نحوه تصادف با آرمین بحث می کرد. بدون اینکه حتی نیم نگاهی به منِ در آستانه فروپاشی بندازه.
منی که حالا همه وجودم پر شده بود از شرمندگی نسبت به آرمین که با تصمیم اشتباه و عجولانه ام.. اونم درگیر جنگ و جدالم با این آدم روان پریش کردم و باعث شدم همچین خسارت وحشتناکی بهش وارد شه.
ولی آخه تقصیر من چی بود؟ کدوم آدمی به ذهنش می رسید که میران ممکنه بعد از همراه شدنم با آرمین همچین کاری بکنه؟ اصلاً چطور همچین چیزی امکان داشت؟
هرچند خب.. یه کم تقصیر کار بودم.. منی که تو این دو سه روز داشتم میران واقعی و می شناختم.. باید قبل از هر تصمیمی.. این و در نظر می گرفتم که دیگه با یه آدم منطقی که همیشه با عقل و درایتش جلو می ره طرف نیستم.. حالا دیگه باید تو هر کاری.. انتظار بدترین واکنش ها رو از سمت میران داشته باشم.. تا آخرش این نتیجه کارم نشه و به غلط کردن نیفتم!
کمربندی که حافظ جونم شده بود و میران لطف کرد قبل از اقدام احمقانه اش بستنش و متذکر شد باز کردم و دستگیره در ماشین و کشیدم..
یه جورایی حتی پشیمون شدم از بستن کمربند.. تا لحظه آخر کنارمون می روند.. شاید اگه می دید به حرفش گوش ندادم همچین کاری نمی کرد.
از ماشین که پیاده شدم سر جفتشون به سمتم چرخید و من با اضطرابی که می دونستم کاملاً روی چهره ام تاثیر گذاشته زل زدم به آرمین که گفت:
– بشینید تو ماشین.. چیزی نیست الآن تموم می شه!
میران بود که با پوزخند جوابش و داد:
– الآن تموم می شه؟ دقیقاً چه جوری قراره تموم بشه.. نمی بینی چه بلایی سر ماشینم آوردی؟
آرمینم عصبی شد و از ژست جنتلمن گونه ای که سعی داشت جلوی من حفظش کنه در اومد و توپید:
– داداش مثل اینکه جدی جدی باورت شده مقصر منم..
– یعنی با اینکه از عقب زدی بازم طلبکاری؟
– از عقب زدم که زدم.. سرعتم واسه این خیابون کافی بود و از حد مجاز بیشتر نشد.
– اینجا مسئله سرعت نیست.. مسئله حفظ فاصله با ماشین جلوییه که رعایت نکردی.
– ماشینی جلوی من نبود.. شما همون لحظه که ترمز کردی به زور ماشینت و چپوندی تو لاین ما.
– من که اصلاً نمی دونم درباره چی داری حرف می زنی. خیابونه و همه ماشینا تو مسیرشون هزاربار لاین و عوض می کنن.. این بهونه ها عدم رعایت فاصله کافی رو توجیه نمی کنه.
آرمین پوفی کشید و سرش و به چپ و راست تکون داد. کاش می تونستم برم جلو و بهش بگم بیخودی تلاش نکن.. این آدم قبل از هرکاری فکر همه جا رو می کنه.. انقدری که دیگه دست و پا زدن بقیه هیچ تاثیری نداشته باشه جز وقت تلف کردن.
– خب الآن می گی چی؟ خسارت می خوای؟ خیله خب ماشینم بیمه داره پرداخت می کنم.
– صبر می کنیم افسر بیاد..
– داداش بیا سوار شو برو.. ببین چه ترافیکی درست کردی.
– تا افسر نیاد و مقصر و تشخیص نده نمی تونم ماشین و تکون بدم. اومدیم و ماشین و کشیدیم کنار و افسر که اومد تو به کل منکر شدی چی کار کردی.. تکلیف من چیه؟
– ای داد بیداد! من که دیگه قبول کردم مقصرم.. حرفت چیه؟
روش و برگردوند بره سمت ماشینش و تو همون حال گفت:
– حرفم همونه که گفتم.. بمون تو ماشینت تا افسر بیاد..
یه لحظه مکث کرد و روش و به سمت منی که هنوز نمی تونستم بدون کمک بدنه ماشین خودم و سرپا نگه دارم برگردوند و گفت:
– البته به نظر بهتر باشه برای خانوم ماشین بگیری و بفرستیش خونه. هم کارمون طول می کشه.. هم معلومه که خیلی ترسیده.
با لبخندی که میران به دنبال حرفش زد یه چیزی تو وجودم فرو ریخت و چیزی به غش کردنم نموند که آرمینم متوجهش شد و توپید:
– ما خودمون حواسمون هست.. شما بفرمایید.
میران اینبار به یه پوزخند اکتفا کرد و سوار ماشینش شد. عجیب بود که تک تک حرکاتش برام معنا داشت و نمی تونستم از کنارشون ساده رد بشم.
یه جورایی با این حرف بهم فهموند باید یه ماشین دیگه بگیری و بری خونه.. وگرنه علاوه بر افتضاحی که به بار آوردم.. یه کار دیگه ای می کنم که دیگه انقدر راحت نتونی از زیرش در بری.
– خوبی درین خانوم؟ رنگت خیلی پریده؟
سریع و دستپاچه نگاهم و به آرمین دوختم و سرم و به تایید تکون دادم..
– می خوای یه کم بشینی تو ماشین؟
میران سوار ماشین خودش بود ولی.. نگاه خیره اش و هنوز رو خودم حس می کردم. انگار کنار گوشم وایستاده بود و حتی همین حرف آرمینم شنیده بود و حالا.. منتظر جواب من بود.
واسه همین آروم لب زدم:
– اگه.. اگه یه ماشین بگیری من برم خونه ممنون می شم.
– آره خودمم همین قصد و داشتم.. زمان قرصتم نزدیکه. این یارو هم بدجوری دندون گرده علاف می شیم.
ناخودآگاه دلم براش سوخت که حالا به جای من.. اون باید با این ورژن جدید از میران که بدجوری روی اعصاب راه می رفت زمان بگذرونه که لب زدم:
– ببخشید!
چشماش گرد شد و پرسید:
– واسه چی؟
– من.. من گفتم سرعتت و بیشتر کن.
– نه بابا.. این چه حرفیه؟ گفتم که سرعتم مجاز بود. این یارو نمی خواد قبول کنه مقصر خودشه..
نگاه متاسفی به ماشینش که نسبت به ماشین میران حتی آسیب بیشتری دیده بود انداختم و نالیدم:
– داغون شد که..
– فدای سرت..
دست خودم نبود که چشمام پر از اشک شد.. اون زمانی که هنوز با میران آشنا نشده بودم آرمین و رد کردم چون اصلاً اونی نبود که می خواستم و من.. حتی دلم نمی خواست به اندازه شناخت و آشنایی باهاش وقت بگذرونم.. بعداً که اون میران کذایی رو شناختم دیگه به کل نه فقط از این آدم.. از هر جنس مذکری که فرق داشت با میران دوری کردم چون به نظرم.. تافته جدا بافته ام و پیدا کرده بودم.
ولی حالا.. حالا که چهره زشت و کثیف اون دیوی که این نمایش مسخره رو درست کرد و دیدم و شناختمش.. از خودم بدم اومد بابت رد کردن یکی مثل آرمین.
شاید از نظر چهره و ظاهر نسبت به میران حرفی برای گفتن نداشته باشه ولی.. دل مهربونش و از اون مهم تر.. صداقتی که توی لحنش بود و اصلاً نمی شد با اون آدم مقایسه کرد.
انگار حتماًَ باید به این مرحله از خفت و نابودی می رسیدم.. تا نتیجه می گرفتم که قرار نیست فقط اون چیزی که تو ذهنمه.. ملاک باشه واسه انتخاب شریک زندگی.
صدای باز شدن در ماشین میران و که شنیدم.. ناخودآگاه تو جام پریدم. می دونستم اینم یه هشداره واسه وقت تلف کردنم که سریع کیفم و از تو ماشین آرمین برداشتم و بدون اینکه حتی نیم نگاهی به میران که حالا با وقاحت کنار آرمین وایستاده بود و نگاه خیره اش و حس می کردم بندازم گفتم:
– من می رم دیگه.
– صبر کن الآن خودم یه ماشین می گیرم برات.. بریم جلوتر که این ترافیک نباشه. نمی دونم مردم دقیقا چی و دارن نگاه می کنن.
خودش جلوتر از من راه افتاد واسه نگه داشتن یه تاکسی و من.. یه لحظه سرم به عقب برگشت و یه نگاه به میرانی که حالا داشت سیگار دود می کرد انداختم.
مطمئناً نهایت وقاحتش و می رسوند که بدون ترس از نگاه بقیه.. وسط خیابون برام چشمک زد و با اون لبخند مزخرف سیگار کشیدنش و ادامه داد.
هرچند.. شاید اگه منم جاش بودم و این حس برتری توی هر رقابتی نصیبم می شد.. همین جوری راه به راه لبخند و چشمک می زدم و حرص رقیب و چند برابر می کردم.
ولی خب.. فعلاً.. فقط و فقط باید نقش یه بازنده تمام عیار و بازی می کردم.
سوار ماشین که شدم.. با حس اینکه دیگه خودداری و وانمود کردن جلوی آرمین تموم شد به اشکام اجازه دادم روی صورتم بریزه و چاره داشتم زار می زدم برای این وضعیتی که هرچقدر نگاه می کردم هیچ پایان مشخصی براش نبود که دلم و خوش کنه.
صدای زنگ پیام گوشیم که بلند شد از تو کیفم درش آوردم و با همون چشمای خیس.. پیامی که میران فرستاده بود و باز کردم.
این آدم.. همه جا چشم داشت؟ یا دیگه زیادی براش رو بودم؟
«گریه نکن بادوم من.. بازی اشکنک داره.. ولی ببین من چه آدم مهربونی ام که نذاشتم سرت تو این بازی بشکنه..»
*
نیم ساعتی بود که رسیده بودم خونه و یه دوشم گرفته بودم و با وجود خستگی شدید.. وقتی حس کردم خواب از چشمام فراریه به خاطر ذهن درگیر و مشغولم.. راه افتادم سمت آشپزخونه یه قهوه درست کنم که صدای چند تقه به در خونه ام بلند شد.
با فکر اینکه شاید دایی اینا باشن خواستم سر و صدای ایجاد نکنم تا فکر کنن خوابن و برن. ولی مطمئناً نور چراغ روشن هال از زیر در بیرون می زد و همچین کاری نمی شد کرد.
واسه همین بی حوصله راه افتادم سمت در و پرسیدم:
– کیه؟
– درین؟
صدای لرزون و نگران آفرین.. ضربان قلبم و جوری بالا برد که چیزی نمونده بود همونجا جلوی در پس بیفتم. ولی قبلش در و باز کردم و به محض دیدن رفیقی که این روزا به لطف میران حتی فرصت چند ساعت حرف زدن و باهاش پیدا نکرده بودم جوری جفتمون همزمان زدیم زیر گریه که مطمئناً صداش نه فقط به طبقه پایین که حتی به بیرون ساختمون هم رسید.
آفرین ولی حواسش از منِ رو به نابودی جمع تر بود که سریع اومد داخل و منم دنبال خودش کشید و در و بست و بعد تن لرزون و بی جونم و توی بغل گرفت و اجازه داد اینبار خودم و این شکلی سبک کنم.
هرچند این دردی که توی قلبم حس می کردم.. اگه قرار بود با چند قطره اشک سبک بشه.. تو این چند روز این اتفاق می افتاد ولی خب شاید حکم یه لیوان آب و داشت روی یه آتیش پر از شعله.. خاموشش نمی کرد اما.. واسه یه مدت کوتاه.. یکی از شعله هاش کم می شد.
*
با پاهایی که تو بغلم جمع کرده بودم روی تخت خودم و تکون می دادم و خیره به روتختیم.. تمام صحنه های این روزهای جهنمی رو.. که همین چند دقیقه پیش برای آفرین تعریفش کردم و مرور می کردم که همون موقع آفرین حین هم زدن محتویات لیوان توی دستش نزدیک شد و رو به روم روی تخت نشست.
– بگیر بخور.. فشارت می افته ها..
بعد دوباره نگاهش به لب زخمیم افتاد و اخماش تو هم فرو رفت..
– بشکنه دستش.. خودش پشیمون نمی شه از این کار؟
چند قلپ از آب قندی که داد دستم و خوردم و گذاشتمش کنار..
– تو حموم که خودش با پررویی صورت خونیم و شست.. گفت که نمی خواست دست روم بلند کنه.. ولی تو نگاهش ذره ای پشیمونی نمی دیدم. انگار بیشتر می خواست بگه حقته.. پا رو دمم بذاری همینه.
– خدا لعنتش کنه مرتیکه حرومزاده رو.. نگاه تو رو خدا یه ذره رنگ تو صورتت نیست.. اصلاً چیزی خوردی تو این چند روز؟
– خوردم فقط در حدی که وسط کارم تو هتل از حال نرم.. وگرنه.. هیچی از گلوم پایین نمی ره.
قیافه درمونده ای به خودش گرفت و نفسش و بیرون فرستاد..
– حق داری.. تا الآن فکر می کردم اون آراد خیر ندیده یه آشغال به تمام معنا از آب در اومد.. دروغ چرا.. بعد از اون جریان یه کمم به رابطه تو و میران حسودیم می شد. ولی به خدا برات خوشحال بودم که بعد از مدت ها.. بالاخره یکی و پیدا کردی که دوسش داری.. بابت این دوست داشتن هم بهت حق می دادم چون میران.. واقعاً از هر نظر خاص و جنتلمن بود.. اصلاً فکرشم نمی کردم همچین کثافتی از آب دربیاد..
همونطور که نمی تونستم نگاه خیره ام و از نقطه ای که روش گیر کرده بودم بگیرم لب زدم:
– چیزایی که درباره میران واسه تو تعریف می کردم.. شاید یک سوم چیزی بود که خودم ازش شناختم. میران.. یه فرشته همه چیز تموم شده بود واسه ام. به خدا.. به خدا هرکی جای من بود عاشقش می شد آفرین.. به خدا تقصیر من و سادگی و احمق بودنم نیست. اون عوضی کارش و خوب بلد بود.
– می دونم عزیزم.. کدوم احمقی الآن فکر می کنه تقصیر توئه؟ اون با نقشه جلو اومده.. طبیعیه یه کاری کنه که دقیقاً به همین مرحله برسید. چیزی دست تو نبود که بتونی تغییرش بدی.. الآن فقط نمی فهمم هدفش چیه. یعنی فقط این کار و کرده چون یه دیوونه روانیه که از آزار دادن بقیه خوشش میاد؟
– نه.. فکر نمی کنم. اگه اینجوری بود خیلی زودتر از اینا وقت داشت تا با اذیت کردن من تمایلات خودش و ارضا کنه.. یه دلیل دیگه داره ولی بهم نمی گه. انگار اینجوری بیشتر دلش خنک می شه.. که من و تو یه برزخ بین زمین و هوا نگه داره.. تا واسه فهمیدن دلیلش به التماس بیفتم.
– وایستا ببینم.. نکنه.. نکنه می خواد حامله ات کنه.. درین حواست و جمع کنا!
– شاید احمق به نظر بیام که انقدر راحت بهش اعتماد کردم.. ولی دیگه انقدر شعورم می رسه که از همون شب دارم قرص می خورم. حواسم هست..
– پوووووف.. به خدا دارم دیوونه می شم درین. یعنی چی؟ تا کی قراره این وضع ادامه پیدا کنه؟ یه نگاه به خودت انداختی؟ تو سه روز شدی عین پوست و استخون! اینجوری پیش بره که دیگه چیزی ازت نمی مونه.
– می گی چی کار کنم؟
لحنم انقدر درمونده بود که چشمای آفرین پر شد و دستم و توی دستش گرفت و مشغول نوازش کردن شد.
– بمیرم الهی برات.. آره می دونم شرایط سختیه.. انقدری که منم هنگ کردم و هیچ فکری درباره اش به ذهنم نمی رسه.. ولی به خدا می تونی ازش شکایت کنی..
– آفرین..
– یه دیقه گوش کن ببین چی می گم. خودم چند وقت پیش یه همچین مطلبی رو تو این پیج های حقوقی اینستاگرام خوندم. نوشته بود اگه کسی تهدیدتون کرد که عکس و فیلمتون و تو دنیای مجازی پخش می کنه.. می تونید خیلی راحت ازش شکایت کنید.. فقط کافیه یه مدرک ازش گیر بیاری که بتونی تحویل پلیس بدی.. بعدش می گیرنش.. شلاق داره.. حتی ممکنه زندانم بندازنش.
پوزخندی زدم و سرم و به چپ و راست تکون دادم..
– آره تو قانون های نوشته شده امون خیلی اتفاقای قشنگی می تونه بیفته که حق کسی هم ضایع نشه. ولی تو واقعیت یه چیز دیگه اس. اولاً که میران به همین راحتی دم به تله من نمی ده. دوماً با اون فیلم کوفتی.. قانون اول از همه خودم و مجازات می کنه و بعدش ممکنه به خاطر رابطه نامشروعمون حتی حکم عقد بهمون بدن. این دیگه یه فاجعه اس که من با وجود خانواده داییم.. کاری کنم اسم اون عوضی بره تو شناسنامه ام.. بعدشم.. رفتارهای میران دیگه واقعاً غیر قابل پیش بینی شده.. من.. من خیلی ازش می ترسم.. بهت که گفتم امشب چی شد و اون چی کار کرد.. می ترسم از اینکه فقط بفهمه من رفتم پیش پلیس و تا وقتی مامور بره سراغش و بخوان کاری بکنن ضربه اش و بزنه. مگه چقدر زمان می بره فرستادن یه فیلم توی واتس اپ و تلگرام واسه چند نفر؟
هق زدم و با ناامیدی محض نالیدم:
– من بدبخت شدم آفرین. دیگه هیچی تو زندگی من.. به این راحتی که حرفش و می زنیم پیش نمی ره. همه چی تموم شد.. همه چــــی! زندگی و خوشبختی و آرامش منم تموم شد. از حالا تا آخر عمر فقط باید وسط این آتیش دست و پا بزنم.. تا شاید یه کم کمتر بسوزم و عمر بی فایده ام بیشتر بشه. کاش جرات خلاص کردن خودم و داشتم.. اینجوری ذره ذره مردن واقعاً سختــــه.. خیلی سخته به خــــــدا!
آفرین خودش و به سمتم کشید و محکم بغلم کرد.. منم که این روزا بیشتر از هرچیزی به یه کم محبت و هم دردی احتیاج داشتم گذاشتم به روش خودش آرومم کنه.
یه کم بعد.. در حالیکه سرم رو پاش بود و اون داشت موهام و نوازش می کرد روی تخت دراز کشیده بودم.. با شک و تردید پرسید:
– یه چیزی بگم.. عصبانی نمی شی؟
– نه.. بگو!
– می گم تو.. خب.. چه جوری بگم یعنی.. هیچ.. هیچ لذتی از رابطه اتون نمی بری؟
نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:
– به جز شب اول که مثل رویا بود برام.. تو بقیه اشون هیچ اثری از لذت و حس خوب نداشتم. فقط خدا خدا می کردم زودتر تموم شه و گورش و گم کنه.
– آخه می گی وحشیانه نیست.
– چه ربطی داره؟ مهم اینه که فهمیدم نیتش چیه و هیچ حس و علاقه ای پشت این رابطه نیست و فقط می خواد من و زجر بده. اصلاً زوریه کارش.. اینم.. یه جور تجاوزه به خدا.
– می دونم.. ولی من می گم اگه هدفش اینه که تو رو زجر بده.. چرا می خوای بذاری به هدفش برسه؟
ذهنم انقدر درگیر اتفاقات امروز بود که درکی از حرفای آفرین نداشتم و پرسیدم:
– به خدا نمی فهمم چی می گی. یعنی چی؟
– بابا جان تو می گی یارو اونجوری نیست که.. چه می دونم دست و پات و ببنده و به زور کتک و کمربند باهات سکس کنه.. خودت گفتی حتی تلاشم می کنه که تو هم یه لذتی ببری.. پس چرا تو از این فرصت استفاده نکنی؟ چرا یه کاری می کنی لذت نبری؟ اگه اون می خواد با این رابطه ها تو رو تحت فشار بذاره.. تو هم یه کاری کن بفهمه راهش غلطه و این مسئله اصلاً نقطه ضعف تو نیست که انقدر روش مانور بده..
– من.. من نمی تونم نقش بازی کنم آفرین. اون تیزه.. سریع می فهمه حس و حالم و..
«سلام خدمت دوستای عزیزم ،این چن روز ب خاطر مشکلاتی که برام پیش اومد پارتی نذاشتم ،ولی از امروز دوباره پارتگذاری همه رمانا ب روال اول بر میگردن»
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام فاطمه نازی
خوبی عزیزم نگرانت شدم
انشالله همیشه عالی باشی💞💋
سلام عزیزم اره خیلی ممنون♥️♥️♥️
عالیه قلمت مانا
ممنون بابت قلم زیباتون
میبینم راهکار آفرین هم همون راهکار منه.
بازی رو یاد بگیر، شروع کن پا به پاش بازی کردن. هر لذتی که تو بازی بهش قدرت میده رو ازش بگیر. موها رو هم با ماشین از ته بزن.
سلام ادمین جان
نبودی دلمون بذات حسابی تنگ شد. امیدوارم به هر دلیلی این روزها نبودی، برات خیر و برکت داشته باشه. همیشه سلامت و تندرست و موفق باشی
سلام خیلی ممنونم
مرسی از دعای قشنگتون♥️♥️♥️