رمان تارگت پارت 281 - رمان دونی

 

 

 

 

جدی جدی تو همون چند لحظه انگار داشت وارد دنیای خواب می شد که صداش هم حالت گرفته و کش دار پیدا کرده بود وقتی گفت:

– می ریم حالا.. چند دقیقه هیچی نگو!

نفس عمیقی کشیدم و چشمام و بستم.. سعی کردم اهمیت ندم به این حجمی که پام و اشغال کرده.. شاید دردی به جسمم وارد نمی کرد ولی روحم و از چند جا خراش می داد وقتی به این فکر می کردم که این آدم.. کسی که باعث و بانی تمام زجرهای چند هفته اخیر زندگیمه.. حالا با خیال راحت روی پام دراز کشیده..

دیگه واقعاً نمی دونستم به غرور خورد شده ام چه جوابی باید بدم در برابر این سکوت های گاه و بی گاهم.. ولی خب.. دروغ چرا.. خسته بودم!

واقعاً توان جنگیدن سر هر مسئله ای رو نداشتم. منم دلم آرامش می خواست ولی برعکس میران نمی تونستم به همین راحتی به دستش بیارم.

چشمام و باز کردم و با اخمای درهم از کلافگی زل زدم به صورتش.. صورتی که می تونست نگاه هرکسی رو به سمت خودش و جذابیت هاش بکشونه.. به خصوص الآن که چشماش بسته بود و اون نگاه تیزی که بعضی وقتا حتی می تونستم تو عمقشون شیطان و ببینم دیده نمی شد.. در نظرم جذاب ترش کرده بود و این مسئله چیزی نبود که بخواد در اثر نفرتم از این آدم.. کمرنگ بشه و بگم حالا که ازش بدم اومده.. به هیچ وجه جذاب نیست!

محو چهره اش بودم و خطوط میزون شده ریشش که نسبت به همیشه بلندتر شده بود و اصلاً نفهمیدم کی دستم لا به لای موهای لعنتی و نرمش فرو رفت..

مطمئن بودم غیر ارادی بود و شاید فقط اثر لذتی که همیشه خودمم از این کار می بردم و از همون اول اول دلم می خواست دستام و تو این موها فرو کنم این کار و کردم..

ولی زود به خودم اومدم و خواستم عقب بکشمش که مچ دستم اسیر دست میران شد و با همون چشمای بسته.. زمزمه کرد:

– بذار بمونه.. خرابش نکن!

وقتی دید تقلا نمی کنم تا دستم و از تو دستش بیرون بکشم.. کم کم انگشتاش و از دور دستم باز کرد و دوباره به آرامش خودش برگشت..

 

 

 

 

منم درست عین یه رباتی که اراده ای از خودش نداره.. به کارم ادامه دادم و اون لحظه توی ذهنم فقط داشتم به یه چیزی فکر می کردم..

که اگه الآن این جا نبودم و این حال خوش و این هوای خوب نصیبم نمی شد.. یا داشتم تو خونه فکر و خیال می کردم و تهش به گریه کردن ختم می شد.

یا تو خونه میران در حال فحش دادن به خودم بودم که چرا بازم دیشب تن دادم به خواسته اش و نتونستم برای حفظ غرورم هم که شه جلوش و بگیرم..

هرچند که اینم یه جورایی مخالف عقل و منطقم بود.. ولی حضورم تو این فضا باعث شده بود تا کمتر سختگیر باشم و اون درینی که چشم دیدن این آدم و نداشت و یه گوشه وجودم نگه دارم.. تا وقتی برگشتیم تهران.. دوباره خودش و نشون بده.

*

غروب بود که میران ماشین و سرکوچه امون نگه داشت و من با این که کل مسیر از شمال تا این جا داشتم فکر می کردم که به خاطر این کارش ازش تشکر بکنم یا نه.. بازم به نتیجه ای نرسیده بودم و تو سکوت به رو به روم خیره موندم..

با این که همراهم دیگه اون آدمی نبود که از حضورش در کنارم لذت ببرم ولی.. نسبت به روزهای مزخرف چند هفته اخیر.. روز خوبی و برام به وجود آورد..

به خصوص این که بیش از حد باهام راه می اومد و حتی وقتی بعد از صبحونه رفتم کنار دریا و با وجود اینکه از حساسیت هاش خبر داشتم پاچه های شلوارم و تا زانو بالا کشیدم و رفتم تو آب.. میران با وجود اینکه نگاهش هزارتا حرف داشت هیچی نگفت و فقط تو سکوت همراهیم کرد و مدام دور و بر و می پایید تا کسی بهمون نزدیک نشه و آرامشی که من با همون کار تو جونم نشسته بود به هم نخوره..

خستگی رانندگی های چند ساعته و پشت سر همش هم یه طرف قضیه بود.. به خصوص اینکه تو مسیر برگشت به ترافیک سنگینی خوردیم و کلافه شدیم و بازم میران چیزی از این خستگی به روش نیاورد.. همه اینا نمی ذاشتن نسبت به این کار بی تفاوت بمونم..

– پیاده نمی شی؟

 

 

 

 

با صداش نگاهم و از رو به رو گرفتم و زل زدم بهش.. چشمای سرخ شده اش و به زور باز نگه داشته بود.. با این که می تونست با زورگویی های همیشگیش بره خونه اش تا استراحت کنه و منم با خودش ببره.. ولی بدون اینکه حتی من یه کلمه حرف بزنم.. اومد اینجا و خب.. اینم یه دلیل دیگه بود برام که مثل همیشه سرد و سنگی نباشم.

ضمن این که.. به خاطر تصمیمم.. باید یه کم سیاست هم به خرج می دادم.. قرار بود از میران وقت بگیرم برای فکر کردن که تو این مدت کاری به کارم نداشته باشه.. پس اگه یه کم ملایم تر رفتار می کردم.. بیشتر باور می کرد که جدی جدی قراره واسه همچین تصمیم احمقانه ای.. فکر کنم!

نتیجه همه این درگیری ها.. شد جمله ای که با صدای بیش از حد آروم به زبون آوردم:

– مرسی بابت امروز.. فکرش و نمی کردم خود واقعیت هم بلد باشه حال بقیه رو خوب کنه..

با همه خستگیش لبخندی زد و دستش و برای نوازش صورتم با پشت انگشت اشاره اش دراز کرد..

– خودمم فکرش و نمی کردم چون هیچ وقت تلاشی برای خوب کردن حال بقیه نکرده بودم.. ولی تو برام با بقیه فرق داری..

هرکاری کردم نتونستم در ادامه اون ملایمت یه لبخندم بزنم.. چون مطمئناً به یه پوزخند مسخره تبدیل می شد و دستم و رو می کرد..

میران هم انقدری تیز بود که خیلی زود متوجه نقش بازی کردنم بشه.. پس بهتر بود که اغراق نکنم و بعد از یه خدافظی زیر لب خواستم پیاده بشم که صدام زد:

– درین؟

نگاهی بهش انداختم که پرسید:

– کی بهم خبر می دی؟

– هر موقع به نتیجه رسیدم!

– می دونم.. ولی یه زمان به من بده.. تا کی منتظر بمونم؟

– مگه قراره بعدش چی کار کنی؟

– بالاخره.. هر کاری یه مقدماتی لازم داره.. چه تصمیمت برای بچه دار شدنمون.. چه تصمیمت برای تا آخر عمر همین شکلی زندگی کردنمون..

گیج از حرف هایی که یه کلمه اش هم نمی فهمیدم.. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

– نمی دونم.. حداقل یه هفته!

فکر کردم مخالف کنه و بگه زیاده ولی فقط سرش و تکون داد و دستش و برای دست دادن به سمتم دراز کرد..

– پس یه هفته دیگه.. می بینمت!

 

 

 

 

راضی از این که یک هفته آینده ام بدون دیدن میران سپری می شه.. باهاش دست دادم و اینبار سریع تر پیاده شدم که دیگه حرفی نتونه بزنه..

خیلی خوش خیال بود که فکر می کرد من.. به همین راحتی راضی به گرفتن همچین تصمیم عجیب غریبی می شم.. و خیلی خوش خیال تر بود که فکر می کرد من.. به همین راحتی.. بیخیال بچه ای که به دنیا آوردم می شم و بعدش می تونم به زندگی خودم ادامه بدم..

هرچند که میران هم همین و می خواست و اون بچه فقط یه بهونه بود که بتونه باهاش من و پیش خودش نگه داره که خب.. بازم راه عاقلانه ای رو انتخاب نکرده بود..

در خونه رو با کلیدم باز کردم و رفتم تو.. خوشبختانه امروز جمعه بود و اگرم متوجه اومدنم می شدن لزومی نداشت توضیح بدم که چرا زود برگشتم..

هرچند که ترجیح می دادم کلاً باهاشون رو به رو نشم که خب.. خیال خامی بود چون به محض بالا رفتن از پله ها.. دیدم که در باز شد و منم یه کم مکث کردم..

ولی کسی بیرون نیومد و فقط حس کردم دو نفر پشت در دارن پچ پچ می کنن و برای این که فکر نکنن دارم به حرفاشون گوش می دادم سریع راه افتادم برم بالا که یهو صدای زن دایی از حالت پچ پچ دراومد و بلند گفت:

– واسه چی نگم بهش؟ خجالت و من باید بکشم یا اون که اصلاً آبرو حیثیت ما عین خیالش نیـــــست؟

ضربان قلبم تو ثانیه اوج گرفت و پاهام دیگه برای بالا رفتن از پله بعدی حرکت نکرد.. دست لرزونم و رو نرده های راه پله گذاشتم و دو دل موندم که برم پایین یا نه که این بار صدای دایی رو شنیدم:

– باشه.. اصلاً حق با توئه.. ولی الآن وقتش نیست.

– چرا وقتش نیست؟ پس کی وقتشه؟ دختره هر موقع دلش می خواد میاد.. هر موقع دلش می خواد شب برنمی گرده و معلوم نیست کجا می مونه.. والا به خدا آبروم رفت پیش در و همسایه.. مردم کور نیستن که.. می بینن دختره به جای اینکه شب برگرده خونه صبح زود میاد.. هرکس دیگه ای باشه می فهمه یه گندی داره می زنه که تهش آبرو حیثیت ما به باد می ره..

 

 

 

 

دایی به خیال این که من بالا رفتم و دیگه صداشون و نمی شنوم.. در و بست.. ولی من که زیاد فاصله نگرفته بودم شنیدم که جواب داد:

– من خودمم بابت این رفتارش از دستش عصبانی ام.. هر وقت دیگه ای بود حتی تو گوشش می زدم که دیگه این غلط و تکرار نکنه.. ولی الآن می گی چی بگم بهش.. وقتی انقدر زبونم کوتاهه؟

– ول کن دیگه تو هم.. زبونم کوتاهه کوتاهه! حالا چون با چندرغاز پول پیش اون تو این خونه موندیم زبونمون باید کوتاه باشه و بذاریم هر گهی دلش خواست بخوره؟ این همه مدت اون تو خونه ما زندگی کرد.. بدون این که ازش پولی بگیریم چطور هیچی نبود.. اینم به اون در!

– بحث فقط سر پول پیش نیست!

– پس چیه؟

– ای بابا.. تو مثل این که اصلاً حالیت نیست.. انگار اصلاً تو این خونه زندگی نمی کنی.. ندیدی یک ماهه که دارم در به در دنبال یه کار می گردم و دست از پا درازتر برمی گردم تو خونه؟

– چه ربطی به این دختره داره؟

– ربطش اینه که فردا موعد اجاره خونه امونه که طبق قرارمون من باید بدم.. اونم وقتی هیچ کاری نکردم و یه قرون پول تو جیبم نیست. بذار فردا برم سراغ درین.. با چرب زبونی راضیش کنم کرایه یارو رو بده.. بعدش سر فرصت می شینیم باهاش درباره این رفت و آمد کردن های وقت و بی وقتش حرف می زنیم.

دیگه پاهام توانایی نگه داشتن وزنم و نداشتن که همون جا نشستم رو زمین و نفس حبس مونده توی سینه ام و با بدبختی بیرون فرستادم..

خدایا.. این دیگه چه مصیبتی بود که رو سرم نازل شد؟ من داشتم از میرانِ صد پشت غریبه می نالیدم؟ پس گله و شکایت خانواده و فک و فامیل خودم و به کی می کردم؟

آدمی که من به خاطرش تمام این مدت.. ساکت موندم و عذاب رابطه های زوری میران و به جون خریدم.. من و به چشم یه کیسه پول می دید که بی عرضگیش و جبران کنم؟

یا زنش که درجه قصاوت و بی وجدانیش.. حتی از اون آدم هم بیشتر بود:

– وایستا ببینم.. مگه شما با اون یارو صاحبخونه که این جا رو خریده.. قراردادی نوشتید که توش مطرح بشه پول کرایه رو تو باید بدی؟

 

 

 

 

– نه.. ولی با خود درین طی کردم!

– بیخود طی کردی.. اصلاً بزن زیرش.. وقتی قرارداد و سند و مدرکی نیست.. چه جوری می خواد ثابت کنه که تو همچین قولی دادی؟ طرف حساب صاحبخونه هم همون کسیه که بهش پول پیش داده و باهاش قرارداد بسته.. خودشم باید اجاره خونه رو بده.. والسلام! اگه نده که کسی نمیاد سراغ تو! پای خودش گیره!

– خیله خب.. حالا برو بشین.. در هر صورت فعلاً وقت حرف زدن نیست!

– باشه الآن چیزی بهش نمی گم.. ولی تو هم بدون اون کسی که باید زبونش کوتاه باشه اون دختره اس که همه کاراش داره از حد می گذره.. من خودم وقتش که شد حالیش می کنم با کی طرفه!

با نهایت درموندگی پوزخندی زدم و بعد از قطع شدن کامل صداشون.. به کمک همون نرده ها.. بلند شدم و بی انگیزه تر و ناامیدتر از روزهای اخیر.. رفتم بالا..

حسی که داشتم حتی بدتر از وقتی بود که میران همه باورهام و به باد داد و گند زد به همه چیز.. انگار که دوباره فرو ریختم..

حس یه ساختمونی رو داشتم که با یه زلزله فرو ریخت و همین که خواست به زور دوباره از اول شروع کنه و سرپا بشه.. این بار فقط با یه پس لرزه از نفس افتاد و کارش تموم شد!

تمام این مدت.. بعد از این که فهمیدم میران کسی بود که سر داییم و کلاه گذاشته و این خونه رو از چنگش درآورده.. خواب به چشمم نمی اومد از تصور روزی که دایی بفهمه همون آدم.. با من رابطه داشته..

بارها و بارها نگاه پر از دلخوری و سرزنش دایی رو تصور کردم و توی خیالاتم آب شدم از خجالت.. ولی حالا.. دیگه هیچ خجالتی این وسط نبود که بخواد من و از فاش کردن همه چیز منع کنه..

حالا دیگه با همه وجودم حس می کردم اون کسی که باید خجالت بکشه.. من نیستم.. داییم و زن داییم ان که انقدر راحت من و کردن یه وسیله برای جبران ضرر و زیانشون.

مطمئناً اگه این حرف ها رو از زبون دایی نمی شنیدم.. با وجود اینکه دیگه سر کار نمی رفتم.. تمام پس اندازم و می دادم برای کرایه خونه.. چون هنوز خودم و به خاطر کار میران پیششون شرمنده می دونستم.. ولی الآن دیگه هیچ شرمندگی و خجالتی توی وجودم نیست..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان به من نگو ببعی

  خلاصه رمان :           استاد شهرزاد فرهمند، که بعد از سالها تلاش و درس خوندن و جهشی زدن های پی در پی ؛ در سن ۲۵ سالگی موفق به کسب ارشد دامپزشکی شده. با ورود به دانشگاه جدیدی برای تدریس و آشنا شدنش با دانشجوی تخس و شیطونش به اسم رادمان ملکی اتفاقاتی براش میوفته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان او دوستم نداشت pdf از پری 63

  خلاصه رمان :   زندگی ده ساله ی صنم دچار روزمرگی و تکرار شده. کاهش اعتماد به نفس ، شک و تردید و بیماری این زندگی را به مرز باریکی بین شک و یقین می رساند. صنم برای رسیدن به ارزشهای ذاتی خود، راه سخت و پرتشنجی در پیش گرفته !     پایان خوش     به این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طرار pdf از فاطمه غفرانی

  خلاصه رمان:         رمان طرار روایت‌گر دختر تخس، حاضر جواب و جیب بریه که رویای بزرگی داره. فریسای داستان ما، به طور اتفاقی با کیاشا آژمان، پسر مغرور و شیطونی که صاحب رستوران‌های زنجیره‌ای آژمان هم هست آشنا میشه و این شروع یک قصه اس… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روابط
دانلود رمان روابط به صورت pdf کامل از صاحبه پور رمضانعلی

    خلاصه رمان روابط :   داستان زندگیِ مادر جوونی به نام کبریاست که با تنها پسرش امید زندگی می‌کنه. اونا به دلیل شرایط بد مالی و اون‌چه بهشون گذشت مجبورن تو محله‌ای نه چندان خوش‌نام زندگی کنن. کبریا به‌خاطر پسرش تو خونه کار می‌کنه و درآمد چندانی نداره. در همین زمان یکی از آشناهاش که کارهاش رو می‌فروخته

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دختران ربوده شده
دانلود رمان دختران ربوده شده به صورت pdf کامل از کیانا بهمن زاده

      خلاصه رمان دختران ربوده شده :   مردی متولد شده با بیماری “الکسی تایمیا” و دختری آسیب دیده از جامعه کثیف اطرافش، چه ترکیبی خواهند شد برای یه برده داری و اطاعت جاودانه ابدی. در گوشه دیگر مردی تاجر دختران فراری و دختران دزدیده شده و برده هایی که از روی اجبار یا حتی از روی اختیار همگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد اول به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

      خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
black girl
black girl
1 سال قبل

درین قبول می کنه بچه بیاره چون از خانواده داییش تا امید شده و اجاره رو نمی‌ده شاید بگه شما از این خونه برید اگ قرار داد به اسم منع یا به میران میگه کمکش کنه چون خونه فعلا به اسم اونه

kim.ias
kim.ias
1 سال قبل

قشنگه رمانش ؟ ارزش خوندن داره ؟ تازه میخوام شروعش کنم
حس میکنم نویسنده الکی کشش میده ! نه ؟!

𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
پاسخ به  kim.ias
1 سال قبل

اره قشنگه
نه الکی کشش نداده یه رمان باید در عین پیشرف معنای و مفهموم داشته باشه و اگه کوتاه تموم شه مسلما اسمشو نمیشه گذاشت رمان

علوی
علوی
پاسخ به  kim.ias
1 سال قبل

خوبه بخون. طولانی شدنش منطقیه. اگه ما بی‌حوصله شدیم به خاطر این نیست که آب بسته باشه به داستان. هنوز هم معمای حل نشده داره.

حدیثه
حدیثه
1 سال قبل

رمان قشنگی هست ولی دیگه بیش از حد داره کش پیدا می کنه

یسنا
یسنا
1 سال قبل

عَدو شود سبب خیر ، آنچه خدا خواهد
گاهی اوقات دشمن آدم(مثل میران) باعث میشه تازه بفهمی این همه بلا مقدمه ای بود تا از سرپناه و اطرافیانِ اصلی ات ( مثل دایی و زن دایی)نجات پیدا کنی، دشمنی میران ماهیت اصلی خانواده درین رو واسه دختر داستان مثل روز روشن کرد اون از مادرش اینم از دایی و همسرش…
تا اینجا خوب پیش رفتی ، خسته نباشید

علوی
علوی
1 سال قبل

درین به انتهای خط رسیده:
سلام زن‌دایی، کلاه‌بردار پولتون و صاحب‌خونه فعلی‌تون یه نفره؛ دوست پسر سابقم.
فهمیدم به خاطر دشمنی و انتقام اومده جلو، خواستم باهاش بهم بزنم، فهمیدم از شما هم کلاه‌برداری کرده. هزینه موندنمون تو این خونه رو هم به جز پول پیش و کرایه، این مدت از تن و بدن من می‌گرفت!! اما دیگه ظرفیت من تمومه. این هفته باعث اخراج من از کار شد. گفته بعضی از شبا برام کمه. بیا کلاً خونه‌ام بمون. من کنیز تمام‌وقت می‌خوام.
این آخری از من بر نمیاد. دارم می‌رم. قرارداد خونه به اسم منه و یک ساله (مثلاً) باید برای فسخش من باشم که پول رو تحویل بگیرم. من دارم می‌رم. پس برای یک سال آینده، تا وقتی اجاره رو بدید، می‌تونید اینجا بمونید. اون پول رو هم بعد از تموم شدن مدت اجاره، خودتون بگیرید. من می‌رم یه جایی کار پیدا کنم که این مردک میران هم نباشه. بعداً یه وکالت برای فسخ قرارداد اجاره و گرفتن پول پیش به اسم پسردایی براتون پست می‌کنم.
دنبالم نگردید که وقتی نباشم هم شما و هم من راحت‌تریم.

مشکلات همه حل می‌شه. داییه که بخار نداره، زن‌دایی یه مشت فحش و فضاحت راه می‌ندازه که به درک. ممکنه، ممکنه، پسرداییه یه نخود غیرتی بشه بره با مشت بزنه تو فک میران که کاملاً حقشه.

فقط کاش زودتر اصل داستان تموم بشه وگرنه تو این تخیلاتم درین رو با اسفالت یکی از جاده‌های کشور یکی می‌کردم و خلاص!!!!

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط علوی
neda
عضو
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

😂 😂 😂
تصور نمیکنی ک قراره چی بشه…
اون درین مظلوم و چ ب کارای ک میکنه،،،،
حرص نخور 😂

حدیثه
حدیثه
پاسخ به  neda
1 سال قبل

منم احساس می کنم درین قراره به میران رودست بزنه. تصور این که میران مثل یک شیر زخمی میشه خیلی لذت بخشه

neda
عضو
پاسخ به  حدیثه
1 سال قبل

شاید!
نمیتونم لو بدم 😂 😂
منتظر باشین پس 😂

بارون بهاری
بارون بهاری
پاسخ به  neda
1 سال قبل

جان جدت بگو فقط تهش به هم میرسن یا نه؟

دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x