قبل از این که بخوام بگم منم کسی و نداشتم ادامه داد:
– تو عمه ات و داشتی میــــــران! من هیچ کس و نداشتــــــــم! تو چهارده ساله بودی.. من هفت ساله ام بود.. به خدا روح من بیشتر از تو تیکه پاره شــــــد.. به خدا من بیشتر از تو ضربه خوردم.. به خدا من یه بار تو پونزده سالگی.. وقتی یه حرومزاده بی شرف.. هر روز تو راه مدرسه اذیتم می کرد و من هیچ کس و نداشتم تا بهش بگم مـــــــردم!
رو زانوهاش جلو اومد و با همون حال زارش که دیگه داشت نگرانم می کرد.. یقه لباسم و تو مشتش گرفت و تکونم داد:
– وقتی عقلم رسید و فهمیدم برای این زندگی کوفتی باید پول درآورد و برای پول درآوردن باید کار کرد.. هیفده ساله ام بود.. برای این که بتونم کتاب هایی که از کتاب های درسی گرون تر بود و بخرم و بتونم.. کنکور بدم.. تصمیم گرفتم کار کنم.. رفتم تو یه مغازه واسه فروشندگی.. هیچ کس.. میران.. هیـــــــچ کس.. توی زندگیم نبود.. که بهم بگه نکن.. که بگه این سن.. سن کار کردن تو نیست.. که بیاد ببینه اصلاً اون جایی که دارم کار می کنم.. برای یه دختر کم و سن و سال مثل من مناسب هست یا نــــــه! همین که فهمیدم حقوق می ده.. همین که فهمیدم من بی تجربه رو قبول کرده انگار دنیا رو بهم دادن.. من اون جا هم مردم میران.. وقتی همون روز اول.. خسته و کوفته وسایلم و جمع کردم و خواست برم بیرون که دیدم در قفله و وقتی برگشتم.. اون مرتیکه حرومزاده بی پدر و مادر داشت.. لباساش و در می آورد..
چشمام و محکم بستم و با درد و درموندگی سرم و انداختم پایین.. دیگه طاقت نگاه کردن تو چشمای دختری رو که انگار داشت یه بار دیگه تک تک اون دردها رو.. با تعریف کردن برای من.. تجربه می کرد و نداشتم.
ولی درین دوباره تکونم داد و مجبورم کرد چشمام و باز کنم و خیره بشم به اون دو تا چشمی که از شدت خشم و ناراحتی و گریه پر از خون شده بود..
– تو چه می فهمی این چیزا رو؟ چه می فهمی من.. وقتی حتی نمی تونستم دست و پام و تکون بدم.. با چه حالی جیغ زدم و کمک خواستـــــــم.. چه می فهمی وقتی زندگی و آبرو و حیثیت و پاکیت.. فقط به یه شانس بستگی داشته باشه یعنی چــــــی.. اون روز شانس آوردم و یکی به دادم رسید ولی من وقتی با چشم گریون و حال خراب برگشتم خونه و دیدم همه خوابن و اصلاً براشون مهم نبود که من تا اون وقت شب.. توی خیابون چی کار می کردم.. مـــــــردم! مردم میران به خدا مـــــــردم.. تو کدوم یکی از این دردا رو تجربه کــــــردی؟ مگه یکی دو تاس که بخوام الآن همه رو برات تعریف کنــــــم؟ همه دردا و مصیبت هایی که از سر بی کسی نصیبم شـــــــد! اگه.. اگه منم می خواستم انتقام تک تک اینا رو.. به روش خودت ازت بگیرم.. که دیگه هیچی ازت نمی مــــــــوند..
دستش و از یقه ام جدا کرد و محکم کوبوند تو صورتم.. ولی این فقط مقدمه بود تا ضربه های بعدیش و به هرجایی از صورت و بدنم که می خواد بکوبونه و منم بدون این که تلاشی برای مهار کردن ضربه هاش بکنم.. گوش دادم به ضجه های پر از درموندگیش و این شکنجه ای که با حرفاش.. به جونم مینداخت و تحمل کردم..
– تو تنها آدم زندگی من بودی! چرا خودت و کردی پست تر از اون مغازه دار بی شـــــرف؟ چرا نذاشتی باور کنم که تو این دنیا هم آدم پیدا می شـــــه.. مـــــرد پیدا می شه! چرا کاری کردی که باور کنم.. همه مثل همه ان؟ چرا تنها امیدم و ازم گرفتــــــــی؟ چرا مرد من و ازم گرفتــــــــی؟ چرا میران من و ازم گرفتــــــــــــی؟ چرا؟ چـــــرا؟ چـــــــرا؟
دیگه طاقتم تموم شد.. بدون این که بخوام به چیزی فکر کنم.. مچ هر دو دستش و گرفتم و کشیدمش سمت خودم و بعد از بغل کردنش دستام و محکم پشتش حلقه کردم که نتونه تکون بخوره..
ولی هنوز آروم نشده بود و حالا ضربه هاش و داشت به کتف و کمرم می کوبوند و جوری زار می زد که دلم تو هر ثانیه براش هزار تیکه می شد..
حالا دیگه منم داشتم پا به پاش اشک می ریختم.. من همین چند دقیقه پیش از این جهت که من.. مثل درین مشکل مالی نداشتم یه پله بالاتر بودم فکر می کردم..
ولی تا این حد نتونستم درک کنم که این مشکل.. می تونه چه بلاهای وحشتناکی رو به دنبال داشته باشه که به قول درین حتی.. یکی دو تا هم نبود و مطمئناً از این تجربه های کثیف که فقط از سر بی پولی و بی کسی.. نصیبش شده.. کم نداشته!
طول کشید تا آروم شه و تا لحظه آخر داشت تقلا می کرد تا از تو بغلم بیرون بیاد.. ولی انقدر نگهش داشتم.. انقدر کمرش و.. موهاش و نوازش کردم.. تا بالاخره گریه اش تبدیل به یه هق هق بی صدا شد و.. دستاش.. از حرکت وایستاد..
سرش روی شونه ام بود و نمی دیدمش.. ولی می دونستم از حال نرفته.. از صدای نفس هاش می تونستم تشخیص بدم ولی.. عجیب بود که بازم نمی خواست فاصله بگیره..
منم داشتم اون وسط از فرصت سوء استفاده می کردم تا این آغوشی که شاید.. دیگه هیچ وقت شبیهش توی زندگیم پیش نیاد.. طولانی تر بشه..
آغوشی که هیچ حس ترحمی توش نبود و فقط همین قلبی که ضربانش درست مثل ضربان قلب درین که از روی سینه ام حس می کردم تند شده بود.. دستورش و بهم می داد و منم.. با کمال میل اطاعت می کردم..
یه جورایی مسخ شده بودم توی اون آغوش و حس نفس های گرمی که به پوست گردنم می خورد که بالاخره از خواب خوش چند دقیقه ایم بیدار شدم و درین فاصله گرفت..
بدون این که به چشمام نگاه کنه.. یا چیزی از این بغلی که جفتمون و تا حد زیادی آروم کرد به روم بیاره.. همون جا رو به روم نشست و زانوهاش و بغل کرد..
نگاهم به چشمای پف کرده اش بود و سرخی زیر پلکش که تا نزدیکی های بینیش کشیده شده بود و احمقانه داشتم به این فکر می کردم که مگه می شه یه آدم حتی توی این شرایط هم.. قشنگی خودش و حفظ کنه که دوباره زل زد بهم..
با صدای بیش از حد گرفته ای که به سختی شنیده می شد گفت:
– حالا می دونی.. از همه اینا دردناک تر چیه؟
وقتی جوابی ازم نگرفت بهم زل زد که منم دستی رو صورت خیسم کشیدم و سرم و به چپ و راست تکون دادم..
– این که با وجودِ.. همه این دردا و مصیبت ها.. که فکرش تا آخر عمر باهام هست و هیچ وقت نمی تونم هیچ کدومشون و فراموش کنم.. من از انتقامم گذشتم. می دونی کی؟ همون شبی که برام از گذشته ات تعریف کردی و من.. فهمیدم تو بچه واقعی پدر و مادرت نیستی..
یه کم فکر کرد و انگار که خودشم تازه به این نتیجه رسیده بود لب زد:
– یا نه.. قبل از اون! همون شبی که توی رستوران هتل.. قرار کاری داشتی و من فهمیدم که اون آدم.. می خواد با یه قرارداد مسخره سرت کلاه بذاره.. فکر انتقام به کل از ذهنم رفته بود.. وگرنه.. وگرنه منم همدست کوروشی می شدم که از قصد اون قرار و ترتیب داد.. تا تو بدون هیچ تحقیق امضاش کنی و این پروسه ورشکست شدنت.. همون جا کلید بخوره.. من می دونستم کار کوروشه ولی.. نتونستم.. نخواستم که این بازی رو ادامه بدم و تو رو به خاک سیاه بنشونم.. اون شب کمکت کردم و بعد کلی بابتش از کوروش حرف خوردم.. ولی ذره ای پشیمون نشدم! شاید هنوز اعتراف نکرده بودم ولی.. تو ناخودآگاهم فهمیده بودم که.. تو ارزش این و داری که از هدفام بگذرم..
خشمی که از کوروش توی وجودم بود.. با این حرف چند برابر شد.. یعنی واقعاً قرارداد اون شب که انقدر واسه کلاهبرداری بودنش اظهار بی اطلاعی کرد.. کار خودش بود؟
درین خیلی راحت می تونست.. خودش و بزنه به اون راه و.. کار من و.. با همون قرارداد یه سره کنه.. ولی هنوز یادمه که با جدیت و اطمینانی.. حرفاش و زد و کاری کرد هرمزی آچمز بشه..
– یعنی.. یعنی تو از قبل می دونستی که قرار کاری اون شب.. کلاهبرداریه؟
– نه.. گفتم که.. ارتباطم با کوروش تقریباً قطع شده بود.. ولی وقتی اطلاعات اون شرکت و خوندم.. فهمیدم کار کوروشه و بدون ذره ای تردید.. کاری کردم تا نقشه اش بهم بخوره!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اگه کوروش عموش نبود و دلایل دیگه ای داشت و باهاش اشنا میشد برای انتقام کارای میران مثلا کوروش یهویی پیامای میران خونده یا به هرحال فهمیده بینشون چخبره و با درین همدست بشه برا انتقام خیلی بهتر میبود رمانه قابل باور میشد
حقیقتا مغزم دیگه نمیکشه
واقعا که خیلی عجیبه
به قول تتلو: باورش سخته