رمان تارگت پارت 62 - رمان دونی

 

×××××
به محض باز کردن چشمام.. اولین چیزی که از ذهنم رد شد درین بود.. حتی قبل از اینکه موقعیتم و بسنجم یا به ساعت نگاه کنم.
شاید چون اون لحظه ای که داشتم می خوابیدم همه حواسم به این بود که واسه دومین بار تو چند روز گذشته شب و اینجا موند و این می تونست یه قدم مثبت و پیش بینی نشده دیگه باشه.. یا شایدم برای اینکه.. صدای قصه گفتنش هنوز تو گوشم بود چون آخرین چیزی بود که قبل از خواب شنیدم.
واسه همین.. بی اهمیت به کوفتگی های بدنم که حس می کردم نسبت به دیشب.. بیشتر هم شده.. یه ضرب رو تخت نشستم و نگاه گیجم و دور تا دور اتاق چرخوندم.
اینجا نبود و خب.. انتظار دیگه ای هم نداشتم.. با اون خجالتی که هنوز موقع حرف زدن با من تو بعضی از مسائل گونه هاش و قرمز می کرد.. محال بود با میل خودش شب و اینجا بگذرونه.
با احتیاط و یه دستی که بند پهلوم شده بود.. از جام بلند شدم و نگاهم تازه به ساعت افتاد.. نزدیک هشت بود و نمی دونستم این دختره.. امروز چی کار داشت و کی باید بیدار می شد..
به قدم هام سرعت دادم و قبل از هرکاری رفتم بیرون که پیداش کنم.. فقط خدا خدا می کردم تا قبل از بیدار شدنم نرفته باشه که در اون صورت کلاهمون بدجور می رفت تو هم.
ولی هنوز پام به اولین اتاق بعد از اتاق خودم نرسیده بود که با دیدنش رو کاناپه سالن اخمام تو همون فرو رفت و نزدیکش شدم..
این دختر خل بود؟ این همه اتاق و تخت خواب.. واسه چی خودش و با این مشقت توی کاناپه ناراحت دو نفره جا کرده بود؟
اینجوری که وضعیتش بعد از بیدار شدن.. حتی بدتر از تن و بدن کوفته من می شد.. واقعاً عقل تو سرش نبود یا داشت ادای آدمای خنگ و درمیاورد؟
یا شایدم خودآزاری داشت و خوشش می اومد از تحمل سختی و مشقت.. این مرحله دیگه توی بدترین حالت نقشه منم قفل بود! ولی دختره خودش با میل خودش همچین بلایی سر خودش آورده بود..
نگاهم از شالی که همچنان سفت و سخت روی سرش بود.. رو ملافه ای که روی خودش کشیده بود نشست.. وقتی انقدر احمق بود که از توی اتاق یه ملافه برای خودش آورده ولی توی همون اتاق نخوابیده بود.. دیگه من چی باید بهش می گفتم؟
مسلماً از نظر بدنی تو شرایطی نبودم که بخوام بغلش کنم و ببرمش تو اتاق.. انقدری هم ارزش نداشت که بخوام به خاطرش همچین ریسکی بکنم..
برای همین خواستم بیدارش کنم ولی.. ترجیح دادم اول برم یه دوش بگیرم و سرحال شم.. که اعصاب لازم برای سر و کله زدن با رفتارهای پر از نادونی این دختر و داشته باشم.

اینکه یه شب تا صبح و با همین وضع مچاله شده روی کاناپه تحمل کرده بود.. بیست دقیقه دیگه هم روش!
راه افتادم برم سمت اتاقم ولی یه لحظه وایستادم و نگاهم یه بار دیگه به بدنش افتاد.. واسه اطمینان از فکری که توی سرم بود یه کم دولا شدم که ببینم پاهاش رو زمینه یا نه..
که دیدم نه.. جدی جدی خودش و انقدری جمع کرده بود که روی کاناپه جا بشه و حالا که از یه زاویه دیگه.. به جز حماقت دختره بهش نگاه می کردم.. بازم به یه اختلاف سایز عجیب و غریب با خودم می رسیدم و اینکه.. چه جوری می خواست با من سر کنه و تو رابطه امون دووم بیاره؟
پوفی کشیدم و راه افتادم سمت اتاق.. این دیگه به من مربوط نمی شد.. خودش پیشنهادم و قبول کرد و این یعنی.. همه جوانب و در نظر گرفته و گناه حداقل تو این زمینه.. از گردن من برداشته شده!
*
بعد از گرفتن یه دوش سرسری فقط واسه سرحال شدن و رسیدن به حال و هوایی که بتونم خودم و توی نقشم بگنجونم.. لباس پوشیدم و بعد از چند بار دست کشیدن تو موهای خیسم.. رفتم بیرون!
بلافاصله نگاهم به جای خالی درین رو مبل افتاد.. حتی ملافه ای که برای خودش آورده بود هم جمع کرده بود.. مطمئناً بعد از بیدار شدنش فهمیده که منم بیدارم و احتمال اینکه رفته باشه کم بود..
با این حال با یه دستی که پهلوی پر از دردم و نگه داشته بود واسه کمتر کردن درد حین حرکت.. به قدم هام سرعت دادم و از پله ها رفتم پایین.
ولی همینکه از پیچ آخر گذشتم و سر و صدایی از آشپزخونه به گوشم رسید.. ترجیح دادم بیخودی درد به خودم تحمیل نکنم و آروم تر قدم برداشتم.
نزدیک تر که شدم از پشت دیدمش.. ناخودآگاه بود لبخند کجی که روی لبم نشست.. پیراهنم و هنوز درنیاورده بود و الحق با وجود گشاد بودن بهش می اومد..
هرچقدر فکر کردم یادم نیومد که قبلاً لباسم و تن دوست دخترام دیده باشم.. اونا اغلب یا خودشون مجهز پا تو خونه ام می ذاشتن و به لباسای من احتیاج پیدا نمی کردن.. یا اینکه.. ترجیح می دادن بدون لباس بگردن تا اینکه بخوان از من چیزی بگیرن!
قبل از اینکه بخوام به این فکر کنم من کدوم و ترجیح میدم به سمتم برگشت و با لبخند کوچیک روی لبش نگاه نگرانی به سرتا پام انداخت..
– سلام.. صبح بخیر.. چرا اومدی پایین؟ داشتم صبحونه ات و آماده می کردم بیارم بالا!
حین عقب کشیدن صندلی لب زدم:
– فکر کردم رفتی.. اومدم ببینم هستی یا نه!
– بهتری؟

بهتر نبودم ولی لزومی نداشت راه به راه ضعفام و پیشش به زبون بیارم.. حتی اگه قرار باشه پیشش نقش بازی کنم.. حتی اگه یه آدم کمبود محبت عقده ای باشم که از این نگرانی ها.. بگی نگی بدم نمیاد..
– خوبم!
نگاه کنکاش گری به صورتم انداخت و همینکه منم بهش خیره شدم.. برای اینکه این طرز نگاه کردنش و توجیه کنه سریع گفت:
– ولی زیاد خوب به نظر نمیای!
بیخیال یه تیکه نون تستی که می خواستم بخورم شدم و با جدیت گفتم:
– حال بدم به خاطر درد نیست.. عصبانی ام!
– چرا؟
– پشیمونم کردی از اینکه گفتم دیشب اینجا بمون!
سینی وسایلی که می خواست با خودش بیاره تو اتاقم و همونجا رو جزیره وسط آشپزخونه گذاشت و ناباورانه زل زد بهم..
– چی کار کردم؟
– فقط در یه صورت کار دیشبت به نظرم منطقی میاد.. که یه جوری بهم ثابت کنی هرشب تو خونه ات.. خودت و به زور واسه خواب تو یه کاناپه دو نفره جا می کنی!
نمی دونم چه برداشتی از لحن تند و عصبانیتم داشت و فکر می کرد چی قراره ازم بشنوه که به محض شنیدن این حرف نفسش و فوت کرد که توپیدم:
– انقدری مسئله بی اهمیتی نیست که نفس راحت بکشی. توضیح قانع کننده می خوام!
گیج و ناباور از اینکه این موضوع چرا انقدر عصبانیم کرده.. یه کم من من کرد و بعد.. مسخره ترین جوابی که می تونست داشته باشه رو به زبون آورد:
– خب.. روم نشد!
– واسه چه کاری؟
– که برم تو.. یکی از اتاقا بخوابم!
پوزخندی زدم و سرم و به چپ و راست تکون دادم.. انگار اون دوشی که گرفتم هیچ تاثیری رو آروم شدنم در برابر حرفای مسخره اش نداشت..
هرچند که خودمم نمی دونستم دقیقاً از چی انقدر عصبانی ام وقتی.. در ادامه نقشه ام.. زندگی واسه این دختر قراره خیلی سخت تر از یه شب تا صبح خوابیدن روی کاناپه باشه!
– یعنی فکر می کنی من ازت خواستم بمونی.. که شب روی کاناپه بخوابی و خودت و آزار بدی؟ اونم وقتی به جز اتاق من چند تا اتاق دیگه تو این خونه هست که وقتی برای برداشتن ملافه رفتی توشون حتماً چشمت به تخت خواب گوشه اتاقم افتاده.. یا شایدم چندشت می شه رو تخت خواب خونه یه پسر مجرد بخوابی که اگه اینجوری باشه.. دیگه حرفی ندارم و حتی.. شایدم بهت حق بدم!
– من کی همچین حرفی زدم؟ خودم اینجوری راحت بودم.. مشکلی نداشتم! برداشتتم صد در صد اشتباهه.. اگه به چندش شدنه که من..
اشاره ای به پیراهن توی تنش کرد و ادامه داد:
– دیشب لباس تو رو پوشیدم و با این کارم دیگه انتظار ندارم به همچین چیزی فکر کنی.. در ضمن.. تو خونه خودمم زیاد پیش میاد که از شدت خستگی یا حتی تنبلی.. حوصله ام نمی کشه برم تو اتاق و همونجا رو مبل می خوابم! اگه خیالتم راحت می شه بگم که این سومین شب متوالیه که دارم رو کاناپه می خوابم..

– که دو تاش تو خونه من بوده!
– من مشکلی نداشتم.. سختش نکن!
پوف کلافه ای کشیدم و سرم و به چپ و راست تکون دادم.. دیگه نمی شد حرفی زد.. این آدم به شدت داشت در برابر فهمیدن مقاوت می کرد و هرچقدر این مکالمه بیشتر طول می کشید من بیشتر عصبی می شدم و اون موقع می ترسیدم که کنترل خشم خودم و از دست بدم و همین اول کاری ذهنیتش و خراب کنم!
هرچند که با جمله بعدیش.. یه لیوان آب تو آتیش درونم ریخت و یه کم.. آرومم کرد..
– با همه اینا.. دلیل اصلیم این بود که تا حد ممکن نزدیکت باشم که اگه یهو.. کاری داشتی و صدام زدی.. بشنوم صدات و.. بالاخره واسه همین دیشب اینجا موندم.. نه اینکه تا صبح تخت بگیرم بخوابم!
خیره شدم تو چشمای تیره اش که هنوز دقیق نمی تونستم تشخیص بدم که مشکیه یا قهوه ای زیادی تیره.. ولی خب از نظر ظاهری خوش حالت بودنش و از نظر باطنی مظلوم بودنش.. غیر قابل انکار بود..
درحالیکه نگاهم و حتی به اندازه چند ثانیه نمی تونستم جا به جا کنم.. حرفش یه بار دیگه تو سرم مرور شد.. دروغ چرا.. انتظار شنیدن همچین حرفی رو نداشتم و یه جورایی دهنم و بست.. انگار زیادی تند رفتم و دختره.. از سر نادونی همچین کاری نکرده بود..
البته که بازم می شد اسمش و نادونی گذاشت.. محبت بیش از اندازه به آدمی که درست و حسابی نمی شناسیش یا حتی شب موندن تو خونه اش.. اگه نادونی نیست پس چیه؟
دستم و برای گرفتن لقمه دراز کردم و اینبار با لحن آروم تری پرسیدم:
– یعنی انقدر خوابت سبکه.. که اگه از تو اتاق و پشت در بسته صدات می زدم بیدار می شدی؟
اونم بالاخره لبخندی رو لبش نشست و با خیال راحت تری مشغول خوردن صبحونه اش شد..
– معلومه که نه! ولی خب.. تا صبح چند بار بیدار شدم و بهت سر زدم.. اگه تو یه جای گرم و نرم می خوابیدم.. محال بود بتونم بیدار شم و از جام دل بکنم!
دستم از حرکت وایستاد و حتی فکی که داشت با بالا و پایین شدن لقمه توی دهنم و خورد می کرد دست از فعالیت برداشت..
همه وجودم شده بود چشم و با نهایت دقتی که می تونستم داشته باشم زل زدم به این دختری که انگار.. جدی جدی فرق داشت با بقیه.
من توی نقشم بارها سعی داشتم بهش بفهمونم که جذب این تفاوتش شدم و حالا.. می فهمیدم این حرفم خیلی دروغ و دغل محسوب نمی شد..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ماه دل pdf از ریحانه رسولی

  خلاصه رمان :   مهرو دختری ۲۵ ساله که استاد دفاع شخصی است و رویای بالرین شدن را در سر می‌پروراند. در شرف نامزدی است اما به ناگهان درگیر ماجرای عشق ناممکن برادرش می‌شود و به دام دو افسر پلیس می‌افتد که یکی از آن‌ها به دنبال انتقام و خون خواهی و دیگری به دنبال نجات معشوقه‌اش است. آیهان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نذار دنیا رو دیونه کنم pdf از رویا رستمی

  خلاصه رمان:     ازدختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختریکه کلفت خونه ی مردی شدکه تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه….روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه چیزایی هست….چیزایی که قراره گرفتار کنه دختریرو که از زور کتک مردی سرد و مغرور لال شد…پایان خوش…قشنگه شخصیتای داستان:پانیذ۱۷ ساله: دختری آروم که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بادیگارد pdf از شراره

  خلاصه رمان :     درمورد دختریه که بخاطر شغل باباش همیشه بادیگارد همراهشه. ولی دختر از سر لجبازی با پدرش بادیگاردها رو میپیچونه یا … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
رمان شاه خشت
دانلود رمان شاه خشت به صورت pdf کامل از پاییز

  خلاصه: پریناز دختری زیبا، در مسیر تنهایی و بی‌کسی، مجبور به تن‌فروشی می‌شود. روزگار پریناز را بر سر راه تاجری معروف و اصیل‌زاده از تبار قاجار می‌گذارد، فرهاد جهان‌بخش. مردی با ظاهری مقبول و تمایلاتی عجیب که.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.6 / 5.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک

  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.  

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x