انقدر خسته بودم که اگه همون موقع چشمام و می بستم یه کله می خوابیدم تا صبح و منم همین و می خواستم.. ولی یه لحظه.. فقط یه لحظه فکر درین از سرم رد شد و من عین برق گرفته ها انگار که تازه یادم افتاده باشه زندگیم دستخوش یه تغییر شده و باید از این به بعد بر اساس اون پیش برم روی تخت نشستم!
به هر حال الآن دوست دخترم بود و هرچقدرم که ازش بیزار باشم مجبور بودم بر اساس نقشی که در برابرش داشتم پیش برم و یه توضیحی بابت اینهمه ساعت غیبتم و اینکه اصلاً نتونستم باهاش حرف بزنم بدم!
گوشیم و برداشتم ولی به محض باز کردن قفلش خواب از سرم برید و با اخمای درهم از تعجب مشغول چک کردنش شدم..
با اینکه گفته بودم بعد از سوار شدنت بهم زنگ بزن.. حالا نه ازش تماسی روی گوشیم می دیدم و نه حتی جواب پیامم و داده بود!
سریع رفتم تلگرامش و چک کردم.. آخرین آنلاینش برای قبل از ظهر بود.. همون ساعتی که پیام داد و گفت داره میره سراغ کارای تحقیقش!
من خیال می کردم سرش تو هتل انقدر گرم کارش شده که وقت چک کردن گوشیش و نداشته و بعدشم خودم انقدر درگیر سر و کله زدن با برادرای یلدا شدم که به کل یادم رفت.. هم حرفای خودم و.. هم زنگ نزدن درین و!
حالا.. اینکه تا این ساعت از نصف شب هنوز وقتش و پیدا نکرده گوشیش و چک کنه و اس ام اسم و بخونه.. دیگه اصلاً طبیعی نیست!
به خاطر حس انتقامی که بعد از تماس رحیم تو وجودم به غلیان افتاد بدجوری کوتاهی کردم و امیدوار بودم که تبعات بدی نداشته باشه!
مطمئناً تو این شرایط حتی اگه زنگ می زدم جوابی نمی گرفتم.. با این همه خواستم شانسم و امتحان کنم و شماره اش و بگیرم.. که همون موقع چشمم افتاد به یه نوتیفیکیشنی که از دایرکت اینستا روی گوشیم بود:
«سلام.. آقای میران محمدی؟ هستید؟ می شه لطفاً جواب بدید.. من دوست درینم!»
مطمئناً پیام دادن دوستش نمی تونست بی ارتباط با این غیب شدنش باشه و من درحالیکه هیچ توجیهی برای تند شدن ضربان قلبم نداشتم.. صفحه دایرکت اینستاگرام و باز کردم و یه بار دیگه پیامش و خوندم.
یه ساعت پیش فرستاده بود و با این امید که هنوز آنلاین باشه جواب دادم:
«بله؟»
آنلاین بود و منتظر که بلافاصله جواب داد:
«سلام.. خوب هستید؟ تو رو خدا بگید که درین اونجاست!»
ابروهام از تعجب رفت بالا! شک نداشتم همون دوستشه که اون روز بهم گفت درباره من باهاش حرف زده.. ولی اینکه چرا فکر می کرد درین اینجاست جای سوال داشت!
«نه من.. تازه رسیدم خونه! از درین خبر ندارم.. تازه می خواستم بهش زنگ بزنم!»
«ای وای!!! پس کجاست؟ گوشیش و جواب نمیده.. من از بعد از ظهر دارم بهش زنگ می زنم! ساعت ده شب زن داییش به من زنگ زد و سراغش و گرفت.. من فکر کردم پیش شماست.. برای اینکه لو نره الکی گفتم درین شب خونه من می مونه ولی.. حالا که شما میگید اونجا هم نیس مجبورم بهشون خبر بدم!»
خیلی سریع اسم سمیع تو ذهنم زنگ خورد و فوری نوشتم:
«زنگ نزن فعلاً.. صبر کن چند دقیقه!»
سریع شماره سمیع و گرفتم و منتظر موندم.. شماره ام و داشت.. طول کشید تا جواب بده و صداش.. جوری که می خواست با تک تک کلماتش بفهمونه هنوز بابت برخورد اون شب ناراحته به گوشم رسید:
– بفرمایید جناب آقای محمدی.. امرتون؟
حالا که انقدر سریع رفته بود سر اصل مطلب منم بی فوت وقت پرسیدم:
– نامزد من امروز نیومده سرکار؟
– نامزد شما دیگه خودشون یه پا رئیسن.. اومدن و نیومدنشون به کسی مربوط نیست.. غیر از اینه؟
تمام خشمم و سرش خالی کردم و علناً داد کشیدم:
– آقای سمیع! الآن وقت گوشه کنایه زدن نیست! درین از صبح غیب شده و هیچکس ازش خبر نداره.. یه کلمه جواب سوال من و بدید و تمـــــــــام!
چند ثانیه مکث کرد و بعد با کلافگی نفسش و بیرون فرستاد..
– خیر تشریف نیاوردن!
– می تونستید زودتر از این موضوع رو خبر بدید.. نه؟
– والا من دیگه نمی دونم چه جوری باید با شما رفتار کنم که به مذاقتون خوش بیاد.. این شما.. اونم رئیس هتل که دوست دوران دبیرستانتونه.. از این بعد هر مشکلی در رابطه با خانومتون تو این هتل داشتید به خودشون زنگ بزنید و وقت من و نگیرید.. با اجازه!
تماس و قطع کرد و من درحالیکه عصبانیتم لحظه به لحظه داشت بیشتر می شد زیر لب غریدم:
– دهن تو یکی رو بعداً صاف می کنم.. فعلاً وقت ندارم!
دوباره برگشتم تو صفحه چتم با دوست درین که فعلاً تنها وسیله نزدیک شدنم به اون دخترِ بی فکر بود و براش نوشتم:
«سرکارم نرفته! به من گفت میره نشریه ای که توش تحقیقش و پیدا کنه!»
«ای وای! یعنی هنوز اونجاست؟»
«خانوم شما چرا زودتر خبر ندادی؟»
«من امیدم به جواب دادن درین بود.. آخه گوشیش خاموش نیست فقط جواب نمیده! بعدشم.. هیچ شماره ای از شما نداشتم.. شانسی پیجتون و توی اینستاگرام پیدا کردم!»
نفس عمیقی کشیدم و چند ثانیه چشمام و بستم تا تمرکز کنم و ببینم چیکار باید کرد..
احتمال اینکه درین تا این ساعت توی اون نشریه باشه خیلی کم بود.. شاید حتی زیر ده درصد..
تنها احتمال قوی و یه کم ترسناک این بود که قبل از رسیدن به نشریه.. یا شاید حتی بعدش.. توی خیابون یه اتفاقی براش افتاده باشه که شاید بهتر بود برای آروم نگه داشتن اعصابم.. فعلاً بهش فکر نکنم!
واسه همین نوشتم:
«آدرس اون نشریه رو داری؟»
«آدرس دقیقش و نه! فقط می دونم اسمش عصرفرهنگ بود.. تو خیابون ولیعصر!»
«اوکی! میرم سر بزنم ببینم چیزی پیدا می کنم یا نه!»
«به خانواده داییش خبر بدم؟»
مطمئناً اگه پای اونا وسط کشیده می شد من باید خودم و قایم می کردم که در این صورت طاقت نمی آوردم واسه همین نوشتم:
«نه فعلاً چیزی نگو! تا فردا اگه خودم پیداش نکردم خبر بده بهشون!»
«آقای محمدی تو رو خدا من و بی خبر نذارید! این شماره امه.. هر موقع فکر کردید لازمه خبر بدم بهشون فقط اطلاع بدید!»
اوکی و نوشتم و سریع از تو اینترنت آدرس دقیق نشریه رو پیدا کردم و بلند شدم.. مثل اینکه امشب جدی جدی قصد به صبح رسیدن نداشت!
*
نیم ساعتی می شد که جلوی در قفل و ساختمون تعطیل نشریه وایستاده بودم و بی هدف به دور و برم نگاه می کردم.. با کلی پرس جو از صد و هیجده و اینترنت و اینور اونور.. یه شماره موبایل از مدیر مسئولش گیر آوردم که اونم خاموش بود و این یعنی هیچ راهی برای نفوذ به داخل ساختمون وجود نداره تا وقتی صبح بشه و یکی بیاد در این خراب شده رو باز کنه!
فکر رفتن به کلانتری و به همین زودی نتیجه گرفتن هم محال بود.. چون اولاً هیچ سند و مدرکی وجود نداشت که ثابت کنه درین اون توئه و من خودمم به این موضوع شک داشتم.. اگرم خانواده درین به عنوان نزدیکترین بستگانش می رفتن و گزارش گم شدنش و می دادن.. باید یکی دو روز از غیبتش می گذشت تا شروع می کردن به گشتن و اینم به درد نمی خورد!
تنها کاری که تو این لحظه می تونستم بکنم این بود که برم سراغ درمانگاه ها و بیمارستان های اطراف تا ببینم کسی با مشخصات درین پذیرش شده یا نه!
حین برگشتن سمت ماشینم یه بار دیگه آخرین پیام هایی که به هم دادیم چک کردم.. نوشته بود نزدیکه و داره می رسه پس هر اتفاقی که براش افتاده تو همین منطقه یا تو مسیر رفتن به هتل افتاده.. احتمال دیگه ای نمی تونست وجود داشته باشه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای این پارتای حساس چرا همیشه کوتاهن😢😢
دقیقا 😑