ولی شماره ی خونه بود
نمیخواستم جواب بدم اما با احتمال اینکه امیرحسین باشه وصلش کردم
_بابایی….ائام….
صدای امیر که تو اتاقک ماشین از اسپیکر پخش شد لبخند و تو این روز گند و مزخرف رو لبم آورد و سر پر دردم و تکیه دادم به صندلی
_سلام بابایی….خوبی؟
_آیه….عمو…..توپ من وخیاب کید……
شیطنتش اندازه ی امیر نامرد
_آخه مامان عماد بچه س مگه سربه سر پسر من میذاره؟
_نه بابا داشتن بازی میکردن توپ رفت بالای درخت بادش خالی شد….
_آقا امیر…اصلا شام خوردی بابایی؟!
صدای بغض دارش دراومد
_آیه….بیا….
_بهونه ی تو رو میگیره مامان جان عماد هر چقدر گفت بریم برات یه توپ دیگه بگیرم زیر بار نرفت….
یاد حرف بابا افتادم که میگفت صبر کن درست میشه….الان درست شده پسرم بهونه ی من و میگیره….تنها چیزی که حالم و خوب میکنه
_امیرحسین…..تو به باباجون بگو عمو رو دعوا کنه منم میام باشه؟
_باشه….زود بیا…..
اگه بدونی مادرت چیکار کرده؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 124
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.