بلند شدم و رفتم جای خودم
و همون طور که آروم آروم هق میزدم
زیپ ساکو باز کردم و جوجه رو برداشتم
بوی امیر حسین که توی ریه هام اومد و جای عطر نحس اونو گرفت تازه یه ذره آروم شدم و اشک ریختنم کمتر
دلم براش تنگ شده
همون جوری زانوهام و تو خودم جمع کردم و بغلش کردم
_فقط به خاطره تو تحمل میکنم این بی همه چیزو….
درسته زورشو نداشتم باهاش بجنگم ولی میتونستم از دستش فرار کنم و
برم یه جایی که دیگه نباشه اونم فقط با پسرم…..
میعاد&
الان یک ساعته نشستم تو حیاط
لعنتی وقتی یاد حرفاش میوفتم مغزم منفجر میشه
انگار من دیوونه ی اونم که اونطوری حرف میزنه احمق
بازم تقصیر خودش بود نمیشینه سرجاش و مدام با کارا و حرفاش کلافم میکنه
اصلا ببینم…..من اینجا چیکار میکنم؟
به جهنم
با اون پسره میومد مثلا میخواستن چه غلطی کنن؟
الانم حتما خوابیده
برگشتم و درو برعکس موقعی که از اتاق رفتم و کوبیدم آروم باز کردم
پوزخندی بهش که با همون چادر جمع شده بود زدم
حقشه…..
باید مثل چی ازم بترسه تا دست از پا خطا نکنه
#تاوان
#پارت۲۶۱
_کی میرسید؟
قرار بود امروز صبح برسن ولی یه مشکلی برای پروازشون پیش اومده بود
_تا شب….
برگشتم که دیدم نشسته بود و با زن فربد حرف میزد
ناراضی نیستم اینجام و نمیدونم چرا
_ یه عمر پز زرنگیشو میداد حواست بهش باشه
مکث کرد و جوابمو نداد
_فعلا که آویزونم شده تا شراکت و باهاش به هم نزنم
با غرور گفت مثلا…..ولی بذار خیال کنه زرنگه
تلفن و قطع کردم
فردا عروسی بود و اینجا پر از آدم و شلوغ پلوغ
انگار چه خبره…..هرچند داماد و که میبینم میفهمم برای چی انقدر ذوق داره…..
عاشق و خام…….درست مثل من وقتی منتظر بودم الهه رو تو لباس عرو……
چشمم دوباره افتاد بهش
خیلی وقته خندشو ندیدم اونم با سرخوشی و از ته دل مثل اون روزامون…..
روزامون؟ کدوم روزا…..خل شدم حتما
ولی قلبم….قلبم چرا درد میکنه؟؟
نگاهمو ازش گرفتم
معلومه خب
شب تا صبح به خاطره اون مسخره نتونستم پلک بزنم… الان خستم
یه هتلی جایی باید برم یه ذره استراحت کنم
از ناخدا که بزرگشون بود خداحافظی کردم برای کار مصلحتیم مثلا
ولی قبل از اینکه پامو از در اونجا بذارم بیرون فکرم رفت بهش
ببینم….بلا ملایی سرش نیاد حالا تنهایی…..
دستامو مشت شد
#تاوان
#پارت۲۶۲
اصلا به من چه؟
یه ذره عرضه داشته باشه خب…..مگه من برای مراقبت از اون اومدم اینجا؟
مغزم تکرار کرد و به زبون آوردم
_اومدم جلوی چشمم بال بال زدنش و ببینم چون میدونم اون فربد یه پاپاسی کف دستش نمیذاره هیچ از خجالتشم در میاد حسابی
شایدم نه، بدتر
پسره خیلی بی غیرت تر از این حرفاس…..
***
با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم
هوا تاریک شده بود؟!
مگه ساعت چنده؟؟
با یه نگاه به ساعت دیدم ۹ شبه!!
شهر نرفتم خیلی فاصله ش زیاد بود
اینجاها هم هتل یا مسافر خونه نبود ولی راننده ی ماشینی که سوارم کرد تو روستای کناری یه خونه رو نشونم داد وقتایی که اینجا مسافر زیاد میشه اجاره ش میدن
خودشونم میرن خونه ی همسایشون
خودم نمیخواستم ولی خب انتخاب خودشون بود و حتما رو درآمدش حساب کردن دیگه
منم فعلا برای دو شب اجاره ش کردم
حالا اونم میارمش امشب…..
شماره ی اینجاهاس که……
هنوزم گیج بودم ولی میدونستم اون فقط منو میشناسه که صدسالم زنگ نمیزنه مگه اینکه…… چیزی شده باشه….
بدو وصلش کردم
_بفرمایید….
_سلام….آقای میعاد پیشرو؟
_خودم هستم
_شما همسر خانم مهسا معینی هستید؟
میدونستم یه چیزی شده
_بله….اتفاقی افتاده؟
_باید تشریف بیارید کلانتری….اینجا معلوم میشه
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 113
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.