_ما فقط با اونا کار داریم ،اونایی که پولدارن و بی درد و اصلا نمیتونن درک کنن که ما بدبخت بیچاره ها چی می کشیم…و میخوام حقمو از اونا بگیرم
سکوت خودم را شکستم،با یک اخم بر پیشانی و بدنی که از ترس یخ زده بود شروع کردم به حرف زدن:
_ما نباید برای اینکه زندگی دلخواهی داشته باشیم دیگران رو بدبخت کنیم.حالا هر جور که خودت دوست داری ..من ترجیح میدم تو خیابون زندگی کنم.تو هم اگه احساس می کنی اخلاق من و نمی پسندی دوستیمون و بهم بزنی.
یه آهی بلند از ته دل کشیدم و لبخند رضایت بر روی لبم نشست.پشت کردم و بالشی زیر سرم گذاشتم ریز ریز گریه کردم.
طوری که احساس می کردم،بی کس ترین آدم دنیا هستم.با صدای در متوجه شدم که آیدا رفته.
چشم هایم را بستم …
و بعد از فکر طولانی به خواب رفتم.
*
با ریختن قطرات آب بر صورتم پلک هایم لرزید.با دستم چشم هایم را مالیدم و بلند شدم.
دیدم سقف چکه می کند،همانطور که چینی به بینی ام دادم به سمت پنجره رفتم..و در را باز کردم.
هوای سرد باعث شد لرزی در بدنم حس کردم.باران شدید می بارید.و من یاد مادرم افتادم،زمانی که باران می گرفت و صدایم می کرد و میگفت:
“ترنم چرا میری سمت بارون؟نمیگی سرما میخوری …منم آش شلغم درست نمی کنمااا”
دوباره فکرم درباره ی گذشته بود… و این مرا آزار می داد.
که هر روز و هر ساعت دارم به مادر و پدرم فکر می کنم.
به سمت آینه رفتم و دستی روی موهام کشیدم.اشک هایم رو صورتم خشک شده بود و چشم هایم سرخ شده بود.
صورتم را شستم و در صندلی چوبی نشستم.دستم را زیر چانه ام گذاشتم..بعد از مدتی باران قطع شد. و هوا روشن شد.
به سمت کمد رفتم و مانتو ام را پوشیدم. و به همراه کیفم از آنجا بیرون آمدم.
به امید پیدا کردن کار که روز و شبم را سیاه کرده بود. کاش بتوانم کار خوبی پیدا کنم.
همانطور که قدم میزدم به کفش هایم نگاه کردم.دیدم درز هایش باز شده جورابم خیس شده بود.و پاهایم تاول زده بود
ولی امیدم را از دست نداده بودم.
یک سالن آرایشگاه دیدم و داخل رفتم.تازه سالن باز شده بود.یک خانم مسنی در حال دم کردن چای بود.
_سلام خانم،نیازی دارید کسی اینجا کار کنه؟
سر تا پا نگاهی به من انداخت .که من سرم را پایین انداختم از اینکارم خجالت می کشیدم.
_چی بلدی؟
سرم را به نشانه ی نه تکان دادم و لب زدم:
_اگه کار خدماتی باشه انجام میدم..حتی نظافت.
_نه عزیز،لازم ندارم.
همانطور که سرم پایین بود “روز خوش “را زمزمه کردم و بیرون آمدم.
چشمم خورد به مزون لباس عروس داخل رفتم در دلم دعا می کردم که قبولم کند چون داشتم نا امید میشدم.
مشخص بود که هنوز کامل در آن باز نشده و یک خانم با تلفن مشغول صحبت کردن بود .
تقه ای به در زدم تا توجه اش را به خودم جلب کنم.اخمی کرد و گفت:
_بله؟
لب برچیدم و آرام گفتم:
_نیاز دارید کسی اینجا کار کنه؟
حس کردم با نگاه سنگینش مرا اذیت می کند.تا حالا در عمرم اینگونه حسی نداشتم حسی شبیه به حقارت
_نه دختر جون ..
بدون یک کلمه حرفی از آنجا بیرون آمدم بغض داشتم.چند روز بود خواب درستی نداشتم؟چند روز بود دنبال کار کردن بودم که نتیجه ای نداشت.
راه رفتن با کفش باعث میشد پاهایم بسوزد.آب بینی ام را بالا کشیدم..و به خیابان نگاه می کردم..
(بچه ها با امتیاز دادن من و خوشحال کنید)
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالیه،عالی.تازه ماجرا جالب شده.
دوستان من می خوام تازه شروع به خوندن این رمان بکنم به نظرتون خوبه هست یا ن
ارزش خوندن داره من دوست دارم.
الانم که داره هیجانی میشه
عالیه
قلم زیبا و داستانی متفاوت…