_نه……اون شب…..خدا عموت برام فرستاد…..مثل یه فرشته ی نجات…..بعدشم دست من و گرفت و برد از اونجا….یه خونه برام گرفت صیغه م کرد تا حرف پشتم نباشه و به در و همسایه ها گفت شوهرمه و هوامو داشته باشن چون فقط آخر هفته ها میتونه بیاد پیشم…..بعدم که……
اون هیچی نگفت و من ادامه دادم
_ازدواجتون رسمی شد…..
_آره…. انقدر از عموت مردونگی دیدم تو دوره زمونه ی مردای نامرد……اونم بدون توقع که…..
یه دفعه صورتم جمع تر شد و یاد یه چیزی افتادم
_ببینم بعد از عمو واقعا امیر طاهر و ندیدید یا به دروغ گفته که پیداتون نکرده….
با سر تایید کرد
_دیدمش…..بعد از یازده سال
مگه دستم بهش نرسه
اون پیرمرد و تا آخر عمر تو عذاب وجدان انداخت به خاطره خودش؟
وای که حاجی چرا گوشت و سپرد دست گربه ی بی شرم…..که اینطوری آواره نشن و عذاب نکشن
هر چند خوابشم نمیدید پسر خودش انقدر هرز بره
اصلا…..عمو چرا نگفت…..چرا این ظلم و در حق این زن کرد…..مثلا حاجی میخواست بگه نه چی میشد؟ اون که دوستش داشت یه بچه داشتن حاجی چیکار میتونست بکنه مثلا؟؟…
تلخ خندید و نم چشمشو گرفت
_همون حرف قبلش….ولی اینبار اضافه کرد که اگه قبول نکنم حاجی دخترمو ازم میگیره و نمیذاره ببینمش…..منم مجبور شدم شبونه برم…..
یه نفس بلند کشیدم و زل زدم تو چشماش
_وسایلوتونو جمع کنید….. من دو روزی کار دارم برمیگردم دنبالتون با هم میریم تهران…..اونجا همه چی رو براتون فراهم میکنم…..
#جزرومد
#پارت۱۷۵
تا اومد حرف بزنه و مخالفت کنه اجازه ندادم…..
_از طرف عموم……تمام حق و حقوقتونو بهتون میدم
_ولی من هیچی نمیخوام…..
محکم و جدی بهش گفتم
_سهم دارید از دارایی حاجی بهتون میدم نیازی ام به کار کردن نیست
در ضمن اونجا پیش دخترتونید…..
_حاجی اگه میخواست…..
محکم پلک زدم
دخترشم به خودش رفته که چند بار باید براش تکرار کرد دیگه
_خانم…….حاجی اون زمان حال خوبی نداشت بعدشم همه چیزو سپرد دست من الانم باید امانت زن پسرشو بهش برگردونم و اینکارم میکنم…..ولی اول یه کار مهم تر دارم
باید برم تبریز…..سراغ امیر طاهر
از خونه زدم بیرون و اولین کاری که کردم زنگ زدن به فروشگاه فرشمون تو تبریز بود
_عه….زشته…..
_جااان…..
صدای پر از هوس و آروم اون و لحن پر از عشوه ی اون زن میگفت داشتن چه غلطی میکردن اونم اونجا……جلوی چشم کارگرا و کارمندا….
_بفرمایید…..
حالا که آبرو سرش نمیشه میدونم چیکارش کنم هم تقاص اون دروغاشو باید پس بده هم هرز پریدن و بردن آبروی حاجی رو…..
بزن رو اسپیکر
_ببخشید…..شما؟
داد زدم
_بزن گفتم……
_بفرمایید…..
_حاجی یه عمر زحمت کشید تا مزدش برسه به آدمی که هر جایی کثافت کاری میکنه و براش آبروی نداشته ی خودش که به جهنم آبروی اونو رو ببره؟؟
#جزرومد
#پارت۱۷۶
_جواب نمیدی یا خجالت میکشی….هرچند آدمی به وقاحت تو نمیفهمه خجالت یعنی چی…..
_هزار بار گفتم با من درست حرف بزن محمد طاها من پدرتم…..جیرانم زن شرعی و قانونیمه
یه پوزخند زدم
_چرا تموم نمیشن این زنای قانونیت؟چرا اصلا هر جوری کثافت کاری میکنی بو گندش تا اینجا میاد؟
سکوت و سکوت……
ولی نمیدونه این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست
هر چی داری و نداری و ازت میگیرم
_گوشی رو بده سرلک
به جای اون زنِ جواب داد اونم با ترس…..
_نیستن…..من تازه جاشون اومدم هر امری دارید در خدمتم……
سرلک زنی که خودم استخدامش کرده بودم به خاطره متانت و نجابتش…..پس دکش کرده و یکی هم جنس خودش خراب آورده
_خدمت تو بدرد همونی که کنارته میخوره……
یه نفس عمیق کشیدم
_حیف خون شمس که تو رگ و ریشه ی توعه….. وسایلتو از اونجا جمع کن من زیاد وقت ندارم به خاطره ت تلف کنم
ریحانه&
میخواستم برم پیش مامان و بچه ها ولی مامان زنگ زد و گفت تو فکرِ بیان تهران منم از خدا خواسته منتظرم ببینمشون
فقط باید تا آخر اردیبهشت و امتحاناشون صبر کنیم
ولی چیزی که خیلی برام عجیبه رفتار اون پسر اس؟
بعد از اون افتضاحی که تو جمع پیش اومد
زیاد دورو بر من پیداش نمیشه یعنی یه جوری شده
خونسرد که بود کاری ندارم…..شاید بشه گفت آروم تر شده باهام
حالابرام خیلی مهم نیست فقط نقشه نداشته باشه برام…..
یک هفته ام هست که کار پیدا کردم یعنی پسر عموی دوست سوگند که دکتره منشی میخواست اونم منو معرفی کرد
ولی دکتره یه جوریه……..خیلی خیلی راحتِ با مریضاش….
هرچند شاید دکترای زیبایی همشون همین جوری ان…..
تازه روز اول یه روپوش تنگ و چسبون بهم داد که به زور دکمه هاشو بستم منم اصلا نتونستم و بهش گفتم عوضش کنه اونم دو سایز بزرگتر گرفت
این خیلی بهتره…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 102
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.