شماره رو گرفتم
یه بوق دوتا بوق تا جواب داد
_سلاااام ریحانه خانم چه عجب یاد ما کردی
_سلام…..
_صدات چرا اینطوریه؟
_چطوری؟
_گرفته…..گریه کردی؟
اینم که فهمید
آب دهنمو قورت دادم
_هیچی….دلم برای مامان و بچه ها تنگ شده همین….
_اینقدر خودتو اذیت نکن….مگه نگفتی میخوان بیان؟
_آره گفتم ولی دلِ دیگه…..میگم……
خدایا حالا نگه چقدر پروئه منو راننده شخصیش کرده
ولی چاره ندارم
_چیزی شده؟؟
_نه….نه…..میگم میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟؟
_آره حتما…..بگو؟؟
_عههه……میتونی به مامان بزرگ زنگ بزنی بگی من و سوگند و بردی سینما یا شهر بازی یا هر جای دیگه و دیر میرم خونه؟
_یعنی چی؟؟ میخوای بری بیرون؟
اَه چقدر سوال میپرسه؟
_نه…..یعنی آره میخوام یه فیلم ببینم من بگم تنهام نگران میشه سانسشم ۷ به بعده
خوبه دیگه
دروغ از دهنم نمیوفته
ولی همش به خاطره مامان بزرگه
_۷ تا ۹ که برسی عمارت میشه ده شب….تنها میخوای برگردی؟
عمارت…..عمارت….
_اره دیگه برای همین به تو زنگ زدم به مامان بزرگ بگم شما باهامید نگران نشه
_نه تنها که نمیشه بری….صبر کن فردا خودم میبرمتون
_نه امشب باید ببینم…….مزاحم توام نمیشم
_محمد طاها چیکار میکنی؟گوشی رو بده
مگه اونم اونجاس؟؟
وای خدا
#جزرومد
#پارت۱۸۱
_کجایی؟؟
از اون روز تا حالا باهاش حرف نزده بودم یعنی اونم باهام حرف نمیزد وهمه چیز آروم بود انگار که نیستیم
ولی الان دوباره صداش حرص داره
لبمو محکم گاز گرفتم و زمزمه کردم
_مطبم….
_چی شده؟؟
واقعا فکر کرده به امیر حسام نمیگم به اون میگم؟؟
_هیچی….
تلفن و زود قطع کردم تا دوباره سوال پیچم نکنه
چه گیری کردم از دست همشون
عیبی نداره
ساختمون تا ۹ بازه همینجا میمونم بعد خودم میرم میگم مریض زیاد داشت کارم طول کشید بعدم به بهونه ی خستگی میرم تو اتاقم تا زخم صورتمو نبینه
جدیدا فهمیدم خیلی دوسش دارم و یه جورایی بهش عادت کردم
الانم باید یه زنگ بهش بزنم نگران نشه…..
تا خواستم شماره رو بگیرم گوشیم لرزید
میدونستم ،تا نفهمه چی شده ول نمیکنه که جناب آقای رئیس ولی منکه جواب نمیدم بذار بترکه از فوضولی
انقدر زنگ خورد تا قطع شد
یه نفس راحت کشیدم ولی به ثانیه نکشیده یه پیام اومد
“واقعا مطبی؟”
نه دروغ میگم…..دارم تو خیابونا ول میچرخم و از خوشی نمیدونم چیکار کنم؟
جواب ندادم و چند ثانیه بعد دوباره پیام اومد
“همین الان میگی کجایی و چه غلطی کردی وگرنه من میدونم و تو”
#جزرومد
#پارت۱۸۲
باز شروع شد؟؟
حتما الان دوباره میخواد بیاد یقه مو بگیره بیشعور
از لجم براش زدم
“چیزی نیست که به تو ربطی داشته باشه”
گوشی رو انداختم روی پله
سرمو به دیوار راه پله ها تکیه دادم
فکر کردم و حسرت خوردم
من اینجا چیکار میکنم؟؟
وسط آدمایی که وصله ی ناجورم بینشون
آدمایی که یدونه مانتوشون پول حقوق یه سال منه……خنده داره نه ولی راسته…..اینو وقتی سوگند بردم خرید فهمیدم
ولی من حتی نتونستم یه روسری برای مامان بخرم ترسیدم پولش خیلی بشه و کم بیارم جلوشون……آره من همینم زندگیم همینه اینجا چیکار میکنم خدا؟
از اینجا بدم میاد از آدماش بیشتر
ای کاش به مامان بزرگ بگم بیاد پیش ما زندگی کنه اونطوری اونم تنها نیست منم پیششون برمیگردم…..
سوزشش صورتم که با اشکای دوباره سرریز شدم بیشتر شد امانم و برید
مسخره…..تو دیگه چرا آروم نمیمونی
بیا خوبت شد؟دوباره یادش افتاد یه وحشی چنگم انداخته
دیوونه شدم دیگه
از زور تنهایی دارم با اشکام حرف میزنم…..لعنتی حتی زورم به ایناهم نمیرسه که بند داره میریزه
بلند شدم رفتم سمت سرویس همون طبقه
تو آینه به صورت قرمز خودم نگاه کردم ۴ تا خط خونی با اشکهای خشک شدم روش
یه پوزخند به حالم زدم
ای کاش همین الان برای مامان یه عکس مینداختم و براش میفرستادم و میگفتم
پارت جا مونده دیروز
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 111
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنونم