اونم با ابروهای بالا پریده و بعد اخمی که جاشو گرفت اومد سمتم
_صورتت چیده؟
دست کشیدم رو پیشونیم
از کلافگی نمیدونستم چی بهش بگم
حیف نمیتونم وگرنه دست دختره رو میگرفتم میفرستادمش بیرون تا چند ساعت جلوی چشمم نباشه امیرم دنبالش تا باز خرابکاری نکنه
_اون مهم نیست….چیکار داشتی باهام؟
نشست ولی نگران بود
_نه دیگه اگه من صورتم کبود بود تا فیها خالدون قضیه رو روشن نمیکردی ول کن نبودی…..حالا بگو….
اون نمیدونه من باهاش فرق دارم و باید حواسم بهشون باشه؟؟
تیز نگاهش کردم و لحنم مثل همیشه شد
_امیرحسام…..
_خب بابا…..اصلا برای چی اومده بودم؟ آهان ریحانه چی شد؟
همون موقع در کشیده شد و خانم ظاهر شد
_سلام….
دیگه تعجب امیر حسام و بهت تو نگاش که مدام بین من و اون رد و بدل میشد تیر خلاص بود تا چند ساعت ولم نکنه
بلند شد رفت سمتش
_تو اونجا چیکار میکردی؟اصلا صورتت چی شده؟
_شلوغش نکن….رفته بود صورتشو تمیز کنه…..
#جزرومد
#پارت۲۰۲
_شلوغش نکنم؟ خسیس تو حتی نمیذاری من پامو اونجا بذارم…..
نمیذارم راست میگه….چون همه جا رو بهم میریزه به خاطره مسخره بازیاش
_نکنه باهم دعوا کردید؟؟؟ریحانه مشت زده وتو چنگش انداختی هااان؟؟…..نه تو هیچ وقت چنگ نمیندازی مشت میزنی…..چنگم کار دخترونس ولی پس چرا قیافه هاتون برعکسِ…
آی پدو تقریبا رو میز پرت کردم و نگاهم بهش دادم
مثل همیشه حساب کار دستش میاد که داره زیاده روی میکنه…
دستاشو آورد بالا
_خب دیگه آروم…..قانع شدم…..حالا بگو صورتت چی شده؟
ریحانه&
_صورتتون چی شده؟
حالم دیگه داره از این سوال بهم میخوره
به اون خیره شدم تا مثل همیشه خودش جمع کنه قضیه رو ولی با خونسردی ابرو بالا فرستاد انگار بگه بیا و گندتو جمع کن
منم یه به جهنم تو دلم گفتم
باشه پس از این به بعد بیخود میکنه تو کارای من دخالت کنه
سرمو چرخوندم سمت مامان بزرگ
_خوردم زمین
_خورده به شاخه ی….
هم زمان گفتیم ولی عجب سوتی ای شد
هر دو با حرص به هم نگاه کردیم
لعنتی تا حالا لال بود که چی شد باز؟
_راستشو بگید ببینم
مجبورم….
وسط چشم غره های اون
همه ی قضیه رو تعریف کردم که چشماش پر شد
خیلی حساسه روم….
#جزرومد
#پارت۲۰۳
_چرا الان گریه میکنی آخه؟؟ خودم حساب زن رو رسیدم…..
_اگه زبونم لال خدای نکرده یه بلایی سرت میومد من جواب باباتو چی میدادم؟
یه نگاه کوتاه به اون انداختم و بعد دوباره به مامان بزرگ
سوگند وقتی خرابکاری میکنه چیکار میکنه؟آها….خودشو لوس میکنه مامان بزرگم یادش میره…..
بلند شدم رفتم کنارش و دستمو انداختم دور سرشونه ش
_چه خبرته بابا چیزی نشده که……تازه…..
با ابرو به پسره اشاره کردم…
چی صداش کنم حالا؟؟……محمد طاها نه….پسر عمو هم….. نه پرو میشه دیگه
فهمیدم
_آقای شمس……گفته جوازِ دکترو باطل میکنه مگه نه؟!
با ایرو بهش اشاره کردم
کلافه پلک زد و با حرص ازم نگاه گرفت
چش شد باز؟منکه جمعش کردم
_بله مادر شما نگران نباشید……کسی حق نداره به نوه ی شما چپ نگاه کنه…..خودشم قول داده دیگه بمونه خونه پیش شما…..
کی گفته؟؟
_خیر ببینی که مواظبشی محمد طاها…..این دختر امانتِ عموته….
_خیالتون راحت…..
نشستم سر جام…..با اعتماد به نفس و خوشحالی مشغول خوردن شدم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 73
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چه جالبن اینا هر دو لجباز