حرف منو؟؟
داغ کردم خودش نمیذاره درست باهاش رفتار کنم
_ریحانه راستی راستی با ده تومن میخوای شکلات شیرینی بدی؟؟
اول ساکت داشت نگاش میکرد و تکون نمیخورد
_چته؟؟
_ده تومن؟؟ یعنی ده میلیون؟؟
_آره دیگه…..
تکیشو از رو صندلی جلو کشید
آروم و شمرده شمرده میخواست خودشو مطمئن کنه
_ببین….تو الان داری میگی….حقوق یک ماهه من….میشه….ده میلیون تومن…..
_آره دیگه….
بدون مکث جواب داد
_من تو درمانگاه یک میلیون و دویست میگرفتم
همین قدر؟ البته که خودش چند بار گفته بود که فقط وقت میده به مریضا ولی بازم خیلی کم بود
دوباره عذاب وجدان گندی که امیر طاهر زد برگشت سراغم
لعنت به اون و ذات خرابش که زندگیه بچه ی برادرشو به جایی رسوند که با وجود بودن تو این خاندان به خاطره ده تومن اینطوری ذوق میکنه
امیر حسام خودش و صاف کرد
_خب کارت اینجا حسابداریه…..فرق میکنه…..محمد طاها هم حواسش هست همیشه. حتما دیده چطوری داری زحمت میکشی و تلاش میکنی و این براش خیلی مهم تر از کینه ش به توئه….
من دیگه کینه ندارم بهش…..
با این حرفا میخواد خودشو شیرین کنه باز؟
_آره خب وگرنه صد در صد تو گزینش اول رد میشدم
#جزرومد
#پارت۲۰۷
بلند خندید
_قبول کن خییییلی کلافش میکنی با کارات…..اگه مراعات میکنه به خاطره عشقشه
عشقم؟؟به اون؟!
پوزخند زدم….
مضخرف میگه؟ اصلا چی داره میگه؟ کی گفته؟اون چی میدونه؟فکر کرده چون باهاش خوب رفتار میکنم یعنی عاشق شدم؟
ببینم مگه منو نمیشناسه امیر حسام ؟
اصلا….من و عشق و عاشقی و این دختر؟
این چه مضخرفی بود؟
برم پایین حسابشو برسم؟؟
_میدونم…..
تو فکر خودم همه چی رو ردیف میکردم که اون دهن باز کرد
چی رو میدونه؟
یعنی چی؟
این کنجکاوی برای شنیدن ادامه ی حرفش برای چیه؟
این تپش قلب چی؟
من چرا پر از یه حس عجیب شدم؟
_به خاطره مامان بزرگه…..وگرنه منو میکشت…..با یا با لگد از خونه مینداختم بیرون…..
لبه ی بام و محکم گرفتم و پلک بستم
به چی فکر میکردم؟…..معلومه به خاطره مادرِ
اون میخندید و اون دخترم ادامه میداد
_باور کن بعضی وقتا فکر میکنم الان میخواد بیاد منو بزنه…..هرچند سابقشم داره…..
_مثل سه روز پیش که نزدیک بود با آب جوش خودتو بسوزونی…..
_آره…..توام فهمیدی؟؟
#جزرومد
#پارت۲۰۸
_فهمیدم؟خودم شونشو گرفتم بهت حمله نکنه بنده ی خدا وگرنه از سوختن در رفته بودی از کتکای اون نمیتونستی در بری
من ضرب دستشم کشیدم سنگینه هاااا….
صدای خندشون که نگرانی های منو به مسخره گرفته بودن عین مته مغزم و سوراخ میکرد
دختره ی احمق داشت دوباره بلا سر خودش میاورد و هیچ متوجه نبود
_ولی خدا روشکر در رفتی
آخه آب جوش ریختن کار توعه اونم سماور به اون بزرگی
_خب هنوز عادت نکردم دستور بدم به آقای بکتاش….سماورم خالی بود داشت چپ میکرد تقصیر من چیه؟؟
تقصیر تو گیج بودنته
گوشی رو برداشم تا به امیر زنگ بزنم بگم بیاد بالا ولی یلدا اومد بام
_سلام…..حاج خانوم تو خونه ی دار منتظرتونن
خونه ی دار
خونه ای که تا هشت سالگی اونجا با خانوادم زندگی میکردم
همونجایی که ازش بدم نمیاد متنفرم
نه به خاطره اون پدر و مادر بی مسئولیت
به خاطره اینکه احساس میکنم اونجا نقطه ضعف منِ…..
روزایی که اونجا تو خون خودم تنها و پر از ترس دست و پا میزدم هیچ کس به دادم نرسید
هیچ کس گریه ها و جیغ و دادامو نشنید جز عمو امیرعلی که بالاخره پیدام کرد
تا نوجوونی کابوسم بود و میخواستم خراب بشه ولی حاجی نذاشت
فکر میکردم به خاطره سختگیریاشِ ولی عمو بهم گفته که حاجی میخواد از هیچی نترسم میخواد بجنگم با دونه دونه نقطه ضعفام و پشت سرشون بذارم تا کوه نشن و جلوم قد علم نکنن
منم همین کارو کردم و الان خیلی وقته حسی که به اونجا دارم ترس نیست و فقط تنفرِ یه حس انزجار
اونجا رو هم به خاطره مادر که عاشق فرش بافتن بود کرد خونه ی دار…..و یه جورایی آموزشگاه برای نوه های شمس…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 48
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.