نیاد تو یه وقت….بلا…بلایی سرم نیاره….
یعنی؟؟؟؟ نه…..
تو ذهنم که بهش فکر کردم روح از تنم رفت
ترس جلوی این احساس تهی بودنم هیچی نبود
دستامو گذاشتم جلوی دهنم و آروم آروم هق زدم
_خدایا غلط کردم……غلط کردم…..
فقط سالم برگردم خونه….ترو خدا نجاتم بده از اینجا…خدایااا
صدای محکمی که به در فلزی کارگاه خورد از جا پروندم
بعدش صدای داد همون آدم ولی چون فاصله داشتم و این پشت بودم آرومتر از قبل به گوشم رسید
_آفرین…..همین طور لال بمونی کاری به کارت ندارم…..
تا کی؟؟ لعنتی…..
جمع کن خودتو…..
الان چیکار کنم؟؟..چیکار کنم؟؟
گوشی….گوشی….
اشکامو پس زدم و
دست انداختم تو کیفم .درش آوردم
_امیر حسام….نه….اون….اون نمیتونه….
چرا باید اون بیاد تو سرم؟؟
مثل اون روز تو ساختمون مطب
یا وقتی دستمو بریدم یا روزی که تو خونه ی خودمون منوچهر کتک زده بود
ه…هر چی؟ الانم بیاد….
تو تماسا که نبود چون اصلا بهش زنگ نمیزنم
فقط تو دفتر تلفن دارمش اونم برای اینکه مثل دفعه ی قبل نیوفته به جونم ذخیره ش کردم…..
شماره رو اصلا نگرفت که…..
گوشی رو از گوشم فاصله دادم تازه دیدم آنتن نداره
خدایا…..
چند بار عین دیوونه ها شمارشو گرفتم
با اینکه میترسم از جام بلند شم و یه کم جابه جا بشم تا ببینم آنتن هست یا نه…..ولی چاره ای نیست…..
#جزرومد
#پارت۲۲۷
تا اون یه ذره شجاعتم و جمع کردم و آماده شدم برای بلند شدن دوباره به در کوبیده شد که از ترس برگشتم سرجام
انگار که با هر تکون ریزم اونو به سمت خودم میکشونم
درمونده تر از همیشه گوشی رو کوبیدم رو پام و تو خودم جمع شدم
به من چه دزد کیه؟ به من چه ضایع کردن اون؟ به من چهههه…..خدایا….غلط کردم…..
***
نمیدونم ساعت چنده ولی هوا دیگه تاریک شده بود و مجبور شدم چراغ قوه ی گوشی رو روشن کنم برای یه ذره نور
یه چوب بزرگم تو بغلم گرفته بودم تا اگه کسی اومد حداقل از خودم دفاع کنم
انقدرم گریه کرده بودم که اشکام خشک شده بودن ولی هق هقای ریزم تمومی نداشت و هر چند دقیقه یه بار شروع میشد
بدتر از همه، چیزی که از تو دلم و خالی میکرد این بلاتکلیفیه لعنتی بود ولی اونم هزار بار شکر چون بهتر از عملی کردن حرف اون کثافت بود که بیاد تو و بخواد…..واای خدا….
صورتمو پاک کردم و آب بینیمو بالا کشیدم
مسخره س ولی اگه مامانم پیشم بود اگه مامان بزرگ ایران بود تا الان نگرانم شده بودن ولی الان شبیه آدمای بدبختم که کسی رو ندارن حتی بیوفتن دنبالش….
بی کَسی یعنی همین دیگه….
خدا چه جهنمیه من گیر کردم؟ مگه اون پرادعا نمیگفت باید مراقبم باشه پس چی شد
هر چند بعید نیست از خداش باشه یه بلایی سرم بیاد تا از شرم…..
#جزرومد
#پارت۲۲۸
صدای باز شدن در اومد
یاخدا….اومدن
از جام بلند شدم و چراغ قوه ی گوشی رو خاموش کردم تا نورش نزنه اینور
چوبو آماده نگه داشته بودم و فقط دعا دعا میکردم و که نیان این ور
همین طور زمان میگذشت و من با شنیدن صدای قدم هایی که نزدیک تر میشد تا مرز سکته
پیش میرفتم که نور مستقیمی خورد تو چشمم
بدون اینکه اون و ببینم
چوبی که تو دستم بود و بالا بردم ولی قبل از اینکه بهش بخوره دستام رو هوا موند
جیغی که اومد از گلوم بیرون بره با دستش خفه شد
به عقب هلم داد و به الوار خوردم اونم خودشو چسبوند بهم….
وسط تقلاهام بودم و تو دلم التماس خدا رو میکردم که یه دفعه…..
_هیسسس…منم…..مننننم….
صداش آشنا بود و خاص ولی اون لحظه یادم نمیومد چرا؟؟
که نور و گرفت رو صورت خودش…
محمدطاها…
قفل شدم و دست و پام بی حرکت
فقط زل زده بودم بهش که نگاهم تار شد
دستش و از رو دهنم برداشت و اولین حرفی که به ذهنم اومده و به زبون آوردم
_اومدی؟
چشماش کاسه ی خون شد و دوتا فکش به هم قفل
_آره اومدم…..ولی جای تو بودم آرزو میکردم من آخرین نفری باشم که پیدات میکنه….
چشمام خالی شد و دیگه واضح میدیدمش
برام مهم نیست چی میگه
اینکه دعوام میکنه هم برام مهم نیست..تنها چیزی که تو این لحظه برام مهم بود و خیالمو راحت میکرد این بود که بازم…….اومد……خودش….برای اینکه من و پیدا کنه…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 91
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.