_بفرمایید….
سرمو گرفتم بالا و دیدمش
نمیدونم یهو از کجا پیداش شد ولی فرشته ی نجات ما بود
_افتاده بود زمین شما هم حالتون خوب نبود من برش داشتم…..
به دستش نگاه کردم…..چادرم بود
به زور سرپا شدم و سرم کردم
_آب میوه تونو نخوردین که….اینطوری شما هم ضعف میکنید
ضعف کنم به جهنم
وقتی نمیدونم محمدطاها تو چه وضعیه
دستم میلرزید که گرفتمش به دیوار تا بتونم بشینم ولی دیدن امیر حسام که داره سمتم میاد پشیمونم کرد
منم به طرفش پا تند کردم که بهم رسیدیم و دوباره بغضم ترکید
_م….محمدطاها…
نگران و با ترس پرسید
_چی شده؟
_ی….یک ساعتِ اتاق عمل….
چشماش درشت شد
نگاهش به اون مردی که کنارم بود افتاد و بعد به من
_اتاق عمل برای چی؟؟ تو فقط گفتی بیمارستانید
_ا…اگه….چیزیش بشه چیکار…کنم من؟
دیگه داد زد
_ریحانه درست حرف بزن ببینم…..
حرفامو گم کرده بودم و فقط گریه میکردم
چی بهش میگفتم
اینکه تقصیر من شد دنبالم اومد
اینکه دلیل حالش منم
_شما بشینید من بهشون میگم….
_شما کی هستی اصلا ؟
_میگم خدمتتون….خانم شما بفرمایید الان از حال میرین…
چقدر ممنون آدمی بودم که حتی نمیشناختمش ولی تو اون شرایط تنهامون نذاشت
و همه ی کارا رو خودش انجام داد
#جزرومد
#پارت۲۴۳
ملافه رو روش مرتب کردم و زل زدم به صورتش
داغون شده بود
زخمی که از بالای ابروی چپش تا کنار موهاش بخیه خورده بود
چشم کبود و زخم لب سمت چپش
و گونه ی کبود سمت راست صورتش
منوچهرم هیچ وقت اینطوری ما رو نزده بود
و الان این زخما برای صورتش زیادی بودن….
برای صورتی که با بابای خوشگلم مو نمیزد…..شایدم به خاطره همین خیلی بیشتر از یه پسرعمو براش نگران بودم
چون شبیه بابا بود….
اشکایی که این دفعه آروم رو صورتم میریختن و با دستم پاک کردم و رو به پرستار گفتم
_کِی به هوش میاد؟؟
شیش ساعت دو تا عملش طول کشید
هم دوتا از دنده هاش که شکسته بود
و دکتر گفت شانس آورده که به قلبش آسیبی نرسیده….
هم استخون کتف چپش و عمل کردن….
هر چند…..بدنش رو خورد کردن
شکستگیه زانوی سمت چپش
ساعد دست راستی که زیر پاهای اون کثافت بودم بد آسیب دیده ولی استخوناش سالمن مثل ساق پای راستش
_انشالله فردا…..توام صدات خیلی گرفته امشب و با خیال راحت استراحت کن
خیال راحت؟!
ماموری که داشت ازم سوال میپرسید گفت ظاهرا ضرب و شتم ولی با نظم بهش آسیب زدن
شکستگی ها برای سمت چپ و آسیب سبک تر برای سمت راستش
این یعنی با کینه و نفرت بوده
امیر حسامم با گفتن اینکه کیوان ۲۳ سال پیش کی بود که اسمش وسط اومد به مامورا یه سرنخ داد
_مگه میتونم؟
_تازه ازدواج کردین؟!
#جزرومد
#پارت۲۴۴
ازدواج؟!فقط چون نگرانشم؟
_پسر عمومه…..
_پس اون آقایی که بیرون گفت همسرشی که….
تازه نگاه سوالیم سمت امیر حسامی که همون لحظه از در میومد تو کشیده شد
_رسمی نشده ولی همسرش….آخه آدم به خاطره یه پسر عمو این بلا رو سر خودش میاره؟؟
تو اون وضعم داشت شوخی میکرد اما یه ترسی تو نگاهش داشت
شایدم من اینطوری حس میکردم
پرستارم یه نگاه خندون بهم کرد و رفت….
_مهم الان نسبتمون چیه؟چرا بهشون دروغ گفتی؟
نشست رو صندلی و سرشو بهش تکیه داد
_دروغ که نگفتم بالاخره اون تصمیم الکیش به کارمون اومد…..ولی باز اگه میخوای بندازنت بیرون برو بهشون بگو چون من یکی دیگه کشش حرف زدن ندارم ….
معلومه که نمیخواستم…..
_به بابا خبر دادم الانا میرسه…بهش گفتم فعلا به کسی نگه….وقتی فردا به هوش اومد دکترشم میاد با اونم باید حرف بزنم…..بعدش باید بریم آگاهی برای چهره نگاری از اونجا تو رو هم ببرم خونه….
انقدر پشت سر هم ردیف کرد که نمیتونستم دلیل هول شدنش رو بفهمم
چشم باز کرد
_میتونی دیگه؟
_چی رو؟
_چهره نگاری….یه پدری ازشون دربیارم….
منم نگران و ناراحت بودم ولی اون علاوه بر حسای من یه حس دیگه داشت
_چرا نا آرومی؟
لبخند محوی زد و نگاه حسرت بار و دلسوزی به محمد طاها کرد
_الان اگه خودش بود اون حروم* ده ها پشت میله های زندون بودن….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 48
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.