ریحانه&
بالاخره امروز آوردیمش خونه
با اینکه صورت جمع شده و خیس عرقش میگفت چقدر درد میکشه ولی ویلچر؟؟ اصلا…. فقط عصا
عالیه خانم یکی از اتاقای پایین و براش آماده کرده اونم با هزار تا بهونه میگفت من فقط اتاق خودم راحتم و این حرفا
ولی وقتی با لجبازی پله های ورودی رو به سختی اومد و به نفس نفس افتاد اونم با کمک امیرحسام و عصا،خودش کوتاه اومد اینجا بمونه
انقدرم اصلا هم به روی خودش نیاورد که کم آورده
اخلاقاش مضخرف ولی حتی فکرشم نمیکردم انقدر غد باشه
اما اینکه چه دردی و تحمل میکنه رو تا عمق وجودم حس میکردم
امیر حسام داشت کمکش میکرد رو تخت جابه جا بشه…..منم عصا رو از دستش گرفتم
من و مامانم یه روزایی حال و روزمون همین بود از صدقه سری منوچهر
ولی خب بازم به اندازه ی الان محمد طاها درد نکشیده بودیم
فکر که میکنم به خاطره من اینطوری شده بازم دلم میترکه و میخوام زار بزنم به خاطره حماقتم ولی خدا رو هزار بار شکر میکنم که بدتر از این نشد….
_ریحانه؟!بیا اینا رو درست کن….
از فکرم اومدم بیرون و نگاه خیسم تو چشماش نشست
مطمئنم الان دیگه خیلی بیشتر از قبل ازم بدش میاد که باعث حال و روزشم
بدون اینکه دوباره نگاش کنم رفتم کنارش و بدون توجه به فاصله ی خیلی نزدیکمون که لعنتی تو این وضعم تپش قلبمو زیاد کرده بود مشغول صاف کردن بالشای پشتش شدم
#جزرومد
#پارت۲۵۲
بالشا کم بودن و میدونستم اینطوری راحت نبود
ولی تا اومدم بگم
تکیه شو بی هوا داد و بازوی گچ گرفته به خاطره کتفش خورد تو صورتم….
سنگین بود و از دردی که به استخون گونه م انداخته بود یه چشمم جمع شد
مثل همون روز تو شرکتش….
_آخ….
_آخ….
صدای جفتمون در اومد
میتونستم بگم از قصد زد تا دلش خنک بشه ولی یه نگاه به چشماش میگفت واقعا خودشم انگار ناراحت شده
_امیر حسام حواست کجاست؟
باید آروم به بالشا تکیه ش بدی….در ضمن اینا کم بود میخواستم برم بیارم بازم
_مگه سالمم همون طوری ولم میکنی یه طرفی برم….ده کیلو گچ بهم آویزونه که الان خورد به صورتش….
من به خاطره محمدطاها گفتم ولی اون چی؟؟
به خاطره من اینطور با امیرحسام دعوا میکنه؟
امیر حسامم طلبکار شد ولی با لحن شوخش گفت
_ببخشید تروخدا مهندس….بهت گفتم یه لحظه خودتو نگه دار تا من بگیرمت اونوقت معلوم نیست کجاها چرخ میزنی خودتو ول کردی تو صورتش….
یه لحظه از من نگاه دزدید؟ نه بابا؟
ولی صدای امیرحسام باعث شد برگردم سمتش
_ریحانه این چیزیش نمیشه….تو خودت خوبی؟
پشیمون شدم از تندی با امیر ولی دست خودم نیست…هر آخی که میگه قلب من از جا کنده میشه
دستم و از صورتم برداشتم و آره ی آرومی به دروغ گفتم و راه کج کردم سمت کمدی که سرویس خواب داشت و دوتا بالش ازش برداشتم و رفتم کنار تخت
منتظر به امیرحسام خیره شدم ولی شونه بالا انداخت و بهش تشر زدم
_ بلندش میکنی؟!
#جزرومد
#پارت۲۵۳
کمکش کرد….
خوبه باز هم هیکل هستن وگرنه میخواستیم چیکار کنیم؟
_صورت اینُ؟؟….ریحانه صورتت کبود شده که….درد میکنه نه؟؟چیکار کردی تو پسر؟
به امیر حسام خندیدم
_فکر کنم از قصد زد تا منم مثل خودش بشم
اینطوری ازم انتقام میگیره ها…توام یاد بگیر بعدا همین طوری برام تلافی کنی
_چشـــــم بانوووو…..
_چقدر تو لوووسی…
_آااخ….چیکار داری میکنی؟
صداش دورگه شد
اصلا امیر بلد نیست آروم بهش برسه و فکر نمیکنه با تکون اضافه چه دردی تو تن آدم میپیچه….
_باید یه پرستاری چیزی بگیریم تو بلد نیستی اصلا…. ببین صورتش کبود شد
نگاه قرمزش سمت من برگشت….
_لازم نکرده….برو بیرون میخوام استراحت کنم….
انقدر با یه لحن بد گفت که اول جا خوردم ولی بعد دل پرم که دنبال بهونه بود پرتر شد
آخه به من بیشعور چه که وقتی انقدر ازم بدش میاد
سرم و انداختم پایین و رفتم بالا تو اتاق خودم….
اولین کاری که کردم گوشی رو برداشتم به مامان زنگ زدم تا یه ذره آروم بشم
گفتم کتکش زدن ولی بین خودمون بمونه….هرچند….کی رو داشتیم مگه بهش بگه؟؟
به هر حال کار از محکم کاری عیب نمیکرد
اینم گفتم براش دعا کنه زودتر خوب بشه تا عذاب وجدان من آروم بگیره
این آخریا رفتارش بهتر شده بودا ولی نمیدونم چرا دوباره زد به سرش و منو به چشم یه آدم اضافی دید که تو شرکت الکی الکی ضایعه م کرد
آره…اصلا از اول تقصیر خودش بود
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 103
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام
نوبن این رمان هم امروزه، بیشتر حوالی بعدازظهر میذاشتند