همان لحظه که در بسته شد چشم روی هم گذاشتم و اشکهایم جاری شد، قلبم درد میکرد و مغزم خسته بود از دست احساساتم…
روی کمر خوابیدم و به سقف خیره شدم، هنوز زنده بودم…
هنوز زنده بودم که تمام غمهایم را برای خودم جبران کنم…
اجازه نمیدادم حالا که دیگر قباد من را حورایش نمیبیند، وقتی فقط زور گفتن، بی توجهی کردن و تحقیر کردن را در حقم ادا میکند، این روزهایم را در سکوت بگذرانم…
ادم حسودی نبودم اما، کینهای که همهیشان داشتند در دلم میکاشتند، یک روز دامن گیر خودشان میشد، نه دعایشان میکردم و نه تلافی…
اما آه سوزناکی که از سینهام کنده میشود حقم را میگیرد…
کیمیا داروهایم را با لیوانی اب آورد و بعد ازینکه برای خوردن و مشخص کردن ساعاتشان کمک کرد، با تشکر من از اتاق بیرون رفت و من به خواب رفتم.
چند روز بعد از ان روز هم جشن تعیین جنسیتش بود، به قول کیمیا این تیتیش بازیها فقط از لاله برمیآمد!
تمام خانه را با بادکنکهای آبی و سفید، کیک آبی و سفید و لباسی که لاله در ان به راستی زیبا شده بود و رنگش هم آبی بود، مزین شده بود!
چرا لاله را با خانه یکی دیدم؟ راستش چنان آبی بود همهچیز، که اگر فکر نمیکردم از تزیینات خانه باشد، عجیب بود!
ظاهرا چندان دل خوشی از بودن من در جشنشان نداشتند، اما از لجشان هم که شده، تا زمان امدن مهمانها تظاهر به خوشحالی و همراهیشان کردم.
چون قباد امروز بخاطر کارها به شرکت نرفته بود، چندان خودشان و رفتار زشتشان را تابلو نمیکردند، و البته ناگفته نماند، در تمام طول زمانی که سعی داشتم همراهی کنم و در جای وسایل و تزیینات از قصد نظر دهم، قباد اخم کرده و هیچ نمیگفت.
در اخر هم با امادگی کامل انها، من با همان لباسهای معمولی خانه، روی مبل نشستم، کیمیا زیبا و پوشیده کنارم نشست و لب زد:
_ لباس نمیپوشی؟
فقط ابرو بالا انداختم.
چشم ریز کرد و خواست حرفی بزند که صدای قباد امد:
_ پاشو برو یه چیزی بپوش، وحید اومده!
رو به من گفته بود من در عجب بودم که لاله با سر پتی و مچ و ساق پایی که از زیر دامن بلندش به خوبی مشخص بود، به پیرهن و شلوار گشاد خانگی من گیر میداد؟
موهای شلخته و گوجهای شدهام؟
لب خیس کردم و با لبخند گفتم:
_ وا، منم مثل لالهجان دیگه!
کیمیا نیشگون ریزی از ران پایم گرفت و قباد با اخم گفت:
_ با این ریخت و قیافه میخوای بشینی تو مهمونی که چی؟ الان مهمونا میرسن، لااقل مثل مادرمردهها نباش!
ابرو بالا دادم، جالب شد، او که میدانست من مادر ندارم! لبخندی زدم و سعی کردم بغضم را نشان ندهم:
_ خب مادر مردهم دیگه…
لحظهای خیره نگاهم کرد، شاید اشتباه کردم اما دیدن چشمان پشیمانش گفت که خودش هم از حرفش خجالت کشیده است!
صدای در که امد، کیمیا به استقبال نامزدش رفت و من هم با لبخندی از جا برخاستم، هنوز جای بخیهام گاه و بیگاه درد میگرفت، دست به سینه به نگاه خیره و عصبی قباد لبخندی زدم و کمی جلو رفتم، وحید با لبخند برادرانهاش سلام داد و حالم را پرسید.
با روی خوش و راحت با او احوالپرسی کردم که قباد تقریبا غرید:
_ وحید خوش اومدی پسر!
وحید نگاهی به او انداخت و کاملا عادی حالش را پرسید، کیمیا هم از فرصت استفاده کرد و کنارم ایستاد:
_ قشنگ رو دور لج افتادی حرص داداشمو دربیاری…
شانه بالا انداختم و لب زدم:
_ فکر کرده خیلی از فک و فامیلتون خوشم میاد و حرف خوب ازشون شنیدم که میشینم ور دلشون؟ گیر داده برو لباس بپوش شبیه مادرمردهها شدی!
_ خب یعنی نمیشینی پیشمون؟ پس از صبح چرا پایینی فکر کردم ذوق داری؟
لبخندی غمگین به لب نشاندم:
_ دروغ چرا، از اینکه یه بچه قراره پا تو این خونواده بذاره خوشحالم، اما خب…یه قسمتایی از وجودم نمیذاره لذت ببرم!
با لبهای برچیدهاش دست دور شانهام انداخت و نرم گونهام را بوسید که همان لحظه قباد و وحید برگشتند و ما را دیدند. کیمیا بیخیال لبخند گشادی زد و گفت:
_ تا بالا باهات میام!
لبخندی خجل زدم، اینکه جلوی آنها با من خوب باشد هنوز برایم عادی نشده بود، بیشتر به سه سالی که مدام در هر لحظهاش تحقیر میشدم عادت داشتم…
اما حالا خجالت زده بودم، گاهی حتی خودم را مقصر بعضی اتفاقات میدیدم و خوبی وحید و کیمیایی که شاید انقدری وظیفهی خوب بودن در حقم را ندارند و چندان به من نزدیک نیستند، برایم سخت بود!
البته ناگفته نماند که گویا کیمیا سعی در جبران گذشته داشت، هربار نگاه شرمندهاش را با یادآوری بعضی اتفاقات میدیدم و هربار هم یا عذرخواهی میکرد یا سعی داشت با خوب بودن جبران کند.
به همین هم راضی بودم، همینکه بداند قضاوتها و رفتارهای زشتش در حقم اشتباه بوده، کافی بود!
اینکه سعی داشت جبران کند هم برایم ارزشمند بود، حداقل این یعنی «حورا من ادم بدی نیستم و قبلا با رفتارهای زشتم، خودم را در دید تو بد جلوه دادم!»
وقتی به سمت پلهها رفتم کسی حرفی نزد، چرا بزنند؟ اصلا چه بگویند وقتی از خدایشان است من نباشم؟
در اتاق نشستم و درس خواندن را از سر گرفتم، از صدای بلندشان، موزیک و خنده و شادیشان، تمرکز سخت بود!
اقوام لاله و قباد امده بودند و مسلما کسی هم سراغ من غریبه را نمیگرفت پس هندزفری در گوش گذاشتم و با موزیک بیکلامی مشغول ادامهی درس شدم…
انقدر خواندم و خواندم تا اینکه همانگونه روی میز سرم کج شد و با موزیکی که در گوشم بود به خواب رفتم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.5 / 5. شمارش آرا 13
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
قباد هیچ حسی به لاله نداره
نویسنده بد داره این موضوع رو نشون میده
ولی کاملا مشخصه….
از غیرتی شدنش روی حورا
و بی تفاوتیش روی لاله
و فقط برا حرص حورا
باهاش خوبه
بچه از قباد. نیست.
و همین روزا مشخص میشه
که اگه نشه. با احترام سگ تو داستان 😏💩
باز خوبه حورا یکم یاد خودش افتاد
هی خدا یه رمان نیست که دختره توش سلیطه باشه؟ یعنی همه رمانا شده دختر مظلوم و آروم بخدا ایران دختراش در این حد آروم مظلوم نیستنا فقط یه تعداد خیلی کمی که تجربه نشون داده بیشتر از همه بهشون ظلم میشه هر چی بدتر باشی بیشتر عزیزی نمونه بارزش کیمیا
دخترای ایرانی همه سلیطه ان ( و این عالییییهههههه ) خببب من ی رمان دارم میخونم ماشالا دختره هرلحظع امکان ترکیدنش وجود داره😂🫂
رز های وحشی
تو همین سایته
دختره عالیهههه روش خیلی کراشم
با اینکه کم بود و خیلی داره داستان کند پیش میره ولی بشدت خوشحالم که حورا به زندگی برگشته و داره درس میخونه ، داری برای زندگیش تلاش می کنه واقعا خوشحالم از این قضیه .
یه دو خط بیشتر بنویسی نمیمیریا
در عجبم کیمیا با اینکه انقدر گذشته کثیفی داره بهترین شوهر و بهترین زندگی رو داره اونوقت حورا 😐😐😐
شانس چیز عجیببه
خدا لعنت کنه قبادو، مادر قبادو، زن صیغه ای قبادو و البته خاله ی قبادو
همه ی اینها تو دنیای واقعی وجود داره بخاطر همینه که آدم دلش میسوزه برا حورا
چی میشد هر روز ی پارت میزاشتن آدم میترسه عمرش کفاف نده بقیش رو بخونه
درسته دوست گل من هم موافقم اما ممکن در داستانهای دیگر همین مسائل رو یجورایی متفاوتتر نشونبدن پیشنهاد میکنم داستان ماهروو اگر نخوندی بخونی😐
روند داستان خیلیییی تکراری شده…
کاش تغیر کنه…
چ تلخ🥲
همش بحث تکراری. خیلی داره بد پیش میره
روند پیشروی داستان واقعا کند و خسته کننده است یا تعداد پارتها و حجمش را بیشتر کنید یا انقدر داستان را کش ندین
عزیزم من کانال تلگرام رو دارم اونم همینجوریع نحوه پارت گذاریش💫
عزیزم من تو کانال تلگرام رو دارم اونم پارت گذاریش همینجوریه
دلم برای حورا میسوزه واقعا دلم میگیره گناه داره بخدا وقتی میخونم دلم میخاد بترکه
الهی خیر نبینی قباد
فاطمه جان میشه یه پارت دیگه بزاری .😔