_ برگرد تو لاله منم میام!
بی توجه به حرف قباد رو به من کرد:
_ شرمنده عزیزم، سر صدای ما بیدارت کرد؟
_ لاله!
حتی تشر قباد هم روی این زن کارساز نبود! پوزخندی زدم و با نیم نگاهی به قباد گفتم:
_ نه عزیزم، شانس اوردم هندزفری تو گوشم بود، اگه نداشتم، قطعا مجبور میشدم هندزفری بذارم!
به در اتاق کیمیا اشاره کردم:
_ لالهجان حداقل به اون دختر رحم کنید یکم صداتونو بیارید پایین، هرچقدر من با قباد تجربه داشتم، فکر نکنم دیگه تحریک بشم، ولی اون بار اولشه ازدواج میکنه، نه؟
_ حورا برگرد تو اتاقت!
پوزخندم پررنگتر شد:
_ داشتم میرفتم، زن صیغهایت نذاشت!
داخل شدم و بی معطلی درب را بستم. نفس سنگینم بیرون زد و دستانم به لرزه افتاد، جواب دادنشان انقدر سخت بود که حالم بد شود!
چشم بستم و سعی کردم با نفسهای عمیق بی قراری قلبم را آرام کنم. اما مگر میشد؟
چهرهی قباد، ان اغوش گرم و برهنهاش، یادآوری شبهایمان، لذتها و خوشیهایمان…
فراموشی هیچکدام راحت نبود، قلبم چنان در سینه میزد و طلبش را میکرد که در ان لحظه کم مانده بود زیر تمام قول قرارهایی که با خود داشتم بزنم و فراموش کنم چه میخواستم…
روی تخت خوابیدم و چشم بستم، ای کاش بلایی میآمد و همه چیز را فراموش میکردم تا این همه خفت و خاری نصیبم نشود…
چند روز دیگر هم با درس خواندن میگذشت، درس میخواندم و گاهی، زمانی که قباد سرکار بود و خانه خلوت بود، برای خوردن چیزی بیرون میرفتم، تایم ناهار و شام هم کیمیا برایم چیزی میآورد، از ان شب هیچ دلم نمیخواست قباد یا لاله را ببینم!
چشم بسته داشتم به پادکستی گوش میدادم که سعی در انگیزه دادن برای هدف و اینده بود، داستان جامع و خوبی بود، اما گاهی انسان برای ادامه دادن انگیزه میخواهد و گاهی هم، انگیزهی ادم، انسانی دیگر است…
مثلا کسی مثل من که هیچکس را نداشته باشد، و کل دوران کودکیاش در پرورشگاه خلاصه شده است، نیاز به چه انگیزهای داشت؟
با سنگینی سایهی کسی بالای سرم چشم گشودم، ابتدا حس کردم کیمیا باشد اما با دیدن مادرجان، سریع سیخ نشسته با تعجب نگاهش کردم، هندزفری را از گوشم کندم:
_ جانم، چیزی شده؟
بار چندم بود مگر که در اتاقم میدیدمش؟ اخم در هم کشید و طلبکار گفت:
_ چرا نمیای برای شام و ناهار؟ هر روز هر شب دختر من باید واست غذا بیاره بالا؟ کلفت توعه مگه؟
خجالت زده سر به زیر انداختم:
_ معذرت میخوام مادرجون، من از کیمیا نخواستم راستش، از لطف و مهربونی خودش بوده…
_ معلومه که همینطوره، دختر من دلش سادهس، زود باوره، نمیدونم چی تو قیافهت دیده که انقدر هواتو داره، چرا باید بخاطر تو، تو روی برادرش دراد؟ پاشو بیا پایین ببینم…بدو!
با دهان باز نگاهش مبکردم، کیمیا از من در علیه قباد دفاع کرده بود؟ از در که بیرون میرفت باز هم غر زد:
_ اتاق و اثاثیهی کامل، غذا و اب کامل، خوش گذرونی هم داره ماشاالله هر هفته سر یه چی میره بیرون، بعد ناز و ادا میاد، سفرهمون نجسه انگار…
کلافه چینی به صورتم انداختم، هیچ تصورش را نداشتم اگر پایین بروم و با انها در این وضعیت روبهرو شوم چه متلکهایی قرار است بشنوم!
از روی تخت برخاستم و با قطع کردن پادکست و گذاشتن موبایل روی میز تحریر، به سمت در رفتم، ابتدا موها و صورتم را نگاهی کردو که مرتب باشد، در این خانه لالهای وجود داشت که صبح کلهی سحر هم آرایش میکرد، دلم نمیخواست از او کمتر به چشم بیایم!
اما خب، حداقل من مثل او برا خودنمایی هم کاری نمیکردم! یعنی دوست داشتم بدانم وقتی کنار قباد هم میخوابد باز هم آرایش دارد؟
باز گفتم قباد، خوابیدن و لاله و فرزندشان و…انگار افکار من هیچ برنامهای جهت تغییر نداشتند!
پلهها را پایین رفتم، صدای جر و بحثشان میامد، از کنار دیوار رفتم تا متوجه بحث شوم، ابتدا صدای کیمیا را شنیدم:
_ داداش بس کن تو رو خدا، اصلا چه آزاری بهتون رسونده که انقدر بهش زخم زبون میزنید!
مادرش در جواب سریع گفت:
_ خبه خبه، چخ طرفداریش هم میکنه، خوبه یادته چه حرفایی به پسرم میزد، این همه گفت پسرم عیب و ایراد داره، گفت بچهش نمیشه، مرد نیست، مردونگی نداره…بیا، نتیجهش جلو چشاته…
مکثی شد و دوباره صدایش را شنیدم:
_ شکم لاله رو نمیبینی مگه؟ هی داره بزرگتره میشه، کور شدی الحمدلله کیمیا؟ فردا تو از شوهرت حامله شی، ببینی دامادم چقدر خوشحاله میفهمی حس داداشتو، میفهمی که داداشت حق داره!
_ بس کنید دیگه مامان، کیمیا تو هم غذاتو بخور انقدر حرف نزن…
_ خب عشقم مامانت راست میگه دیگه، حورا خیلی بی چشم و رو شدهها، ببخشید اینو میگم زشته، خجالت میکشم… اما همین چند شب پیش اومده بود گوششو چسبونده بود به در اتاق ما که ببینه چیکار میکنیم، انگار باید مراحل بچهدار شدنمو به چشم میدید تا باور کنه!
_ استغفرالله، غذاتو بخور لاله…چه بحثیه جلو مامان؟
سکوت که کمی برقرار شد از فرصت استفاده کردم و داخل رفتم، هیچ از حس و حال بدی که در وجودم پیچید نداشتم که بگویم…
اینکه اینگونه راحت تهمت میزد و هیچکس نمیگفت «نه، اینگونه نیست!»
گویا قرار بود کل این ماههای اخر را در بدبختی و فلاکت بگذرانم تا بتوانم سر پا شوم و از همهیشان فاصله بگیرم…
نمیدانم حتی مشکل قباد با دور شدن من چه بود، او که زنش جور بود دیگر، محلی هم به من نمیداد، انگار که اصلا وجود ندارم، حالا به رفتنم گیر میداد؟ هم خر را میخواهد هم خرما را؟
پشت میز نشستم و سعی کردم به همه بی توجه باشم، نه سلامی کردم نه نگاهی، اما نگاههای سنگین را حس میکردم…
غذا کشیدم و بی توجه به نگاههایشان میل کردم و سعی کردم حتی کمی زیاد بخورم تا فکر نکنند که از رفتارهایشان سوءتغذیه میگیرم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دوستانیکه مرتب حورا رو سرزنش میکنن میدونن بی کس و کاری و بدون پشتوانه خانواده چه دردی داره؟یک روز فقط یک روزتون و بدون خانواده تصور کنید فقط کسی مثل من میتونه حورا رو درک کنه یادتون نره اینجا ایرانه جایی که یک زن تنها حتی تو یه واحد آپارتمانی باشه همون خانمهای همجنسش بهش هزار تهمت میزنن و اسمش و میندازن سر زبونا تا جایی زندگی رو براش سخت میکنن که جهنم قباد براش میشه بهشت راحت قضاوت نکنید بی کسی بدترین درده حورا آیینه خیلی از زنهای ایرانیه حتی دخترهایی هستند که پدر دارن خانواده دارن ولی فروخته میشن و زندگی اونا حتی هزار برابر سختتر از حوراست من خیلی برخورد دارم با چنین خانمهایی البته در سالهای اخیر در شهرهای بزرگ مثل تهران خانما راحتترن ولی شهرهای کوچیک و روستاها چنین زنهایی نمیتونن ادعای استقلال کنن البته منم مثل شما از اینکه حورا هی از عشقش به قباد میگه و در حسرتشه حالم بهم میخوره امیدوارم نویسنده جوری تموم نکنه که حورا باز مثل قبل عاشق و شیفته کنار قباد زندگی کنه حتی اگر قراره بمونه باید قشنگ ادبش کنه و به راحتی کوتاه نیاد
اهایییی نویسنده عزیز یه چند ماهی ببر جلو این داستان رو جنگ و دعوا و تحقیر و…… رو خودمون تصور میکنیم خیالت راحت
حالم از قباد که اینقدر بی عرضه است بهم میخوره یاداره میخوره پرش میکنند یا بعد از خوابیدن پر میشه بر علیه حورا. حورا جمع کن خودتو عابروی همه ما زنها رو هم بردی دیگه اینقدر خاک بر سر نیستیم بشینیم بزنند تو سرمون. ولی دوستان این نویسنده حرف های مارو به هیچیش نمیگیره اصلا براش مهم نیست میاد دو خط چرت و پرت مینویسه و میره خسته شدیم بخدا اه اه
کاش هرکسی که از راه میاد نویسنده نشه
چون ذهن کلی آدم و مشغول میکنه
نویسنده رمان حورا تو داری به شعور و شخصیت زن توهین میکنی
سناریو رمانت روز به روز بدتر میشه
این چه رمانیه
نویسنده ریدی بیا پایین
بسه دیگه
تکراری شره
همش حرفای تکراری
چیزای تکراری
وقتی اینقدر سناریو نویسیت داغون بوده برای چی رمان نوشتی
الان پی دی افش کنی ۳۰۰ صفحه اش فقط یه چیزه
😐
الان ما یکی دوماهه فقط بحث جدا شدن حوراییم
هیچ اتفاق خاصی هم نیوفتاده😐
اون لاله هم نزاییده 😐 اصن هیچی رمان جلو نرفته
لیلی هم بود از مجنون جدا میشد با این وضع
که حورا جدا نمیشه
بخدا دهنمون سرویس شد
من یادمع ک از دو سالگیم این رمانو شروع کردم😐 هنوزم که هنوزه هیچ نرفته جلو رمان فقط چس ناله های قباد و لاله و حورارو باید بشنویم😐😐😐 ما سال ۱۴۰۲ هستیم و رمان مث کش تومبون الپ ارسلان داره کش میاد اهههعععععع بسه بابا😐😐
تا کی اینجوری تاتی تاتی میخواهد جلو بره داستان
چه انگیزه ای بهتر و قوی تر از مستقل شدن و آزادی حتما باید به خاطر یه نره خر دیگه باشه؟ 😐 😏
اتفاقاتی ک داخل رمان می افته تکراریه….هوووووففف..یکم ببرش جلو
خدا لعنت کنه نویسنده افسردگی گرفتینم
اصلا خاک بر سرت با این نوشتند☹️
نویسنده عزیز خواهش میکنم خواااااااهش میکنم یکم روند رمان رو ببر جلو
باور کن خوندن این پارت ها آدمو فقط افسرده و ناراحت میکنه چی میشه هر روز یه پارت بزاری یا پارتها رو یه کم طولانی کنی
کاش بشه به نظر خواننده رمان هم اهمیت بدی بزار از خوندن رمان لذت ببریم نکه منتظر این باشیم که پارت بعدی چه بلایی دیگه ای سر حورا فلک زده میاد
همش چرت وپرت
به طرز عجیبی از این یکنواختی داستان که اصلا جلو نمیره و یکم هیجان وارد نمیشه دارم خسته میشم
خیلی داستان داره به طور کسل کننده ای پیش میره نویسنده وقتشه تموم کنی این مسخره بازیارو
به نظرم حورا یک عدد احمقه که این همه تحقیر و تحمل میکنه واقعا به چیه این قباد خر امید داره که ول نمیکنه بره بابا یه ذره برای شخصیت حورا ارزش قائل شو مثلا نویسنده. به نظرم این نویسنده دوست نداره هیچ تغییری بده به روند داستان میخواد همین رویه رو تکرار و تکرار و تکرار کنه. ولی بازم به امید اینکه دست لاله عوضی به زودی رو بشه و اون قباد احمقم دماغش بسوزه و حورا از این نکبتها جدا بشه مجبوریم بخونیم.
خب چیکار کنه خوبه؟
جلو دهن لاله و مامان قبادو چسب بزنه؟
حالا اگه خانواده داشت یه چیزی…
چه عجب یکی هم با من هم عقیده شد😅😅واقعا هم اگه حورا کسی رو داشت محال ممکن بود یک روزم بمونه و تحمل کنه ولی الان بدون پول سرمایه پشتیبان چیکار میتونه کنه قباد هم که میخواد زجرش بده ادای عاشقا رو در میاره و میگه نمیزارم بره البته چون حورا بچه پرورشگاه هست اگه از بهزیستی کمک بخواد حتما کمکش میکنن من چند سال پیش یه مراجعی داشتم تو شرایط حورا بود البته اون و پدرش فروخته بود ارجاش دادم بهزیستی اونا طلاقش و گرفته بودن الانم زندگی خوبی داره با چرمدوزی زندگیش و میگذرونه کاش نویسنده رمانها قبل شروع نوشتن رمان در مورد ایده ای که دارن تحقیق کنن با روانشناسها مشورت کنن اونوقت میتونن یه رمان قوی بنویسن که بشه تجربه زندگی نسل جوان
سکوت میکنم و لبخند میزنم🙂🫠