در اسانسور که باز شد، با قباد بچه به بغل روبهرو شدم، اما نشد پاسخ تلفن را ندهم:
_ من به شما عرض کردم دیگه نمیخوام اثری از شما تو زندگیم ببینم خانم، به خاله نبات هم گفتم! تمومش کن!
تماس را قطع کردم و سعی کردم ارام شوم، قباد به سمتم آمد، طوری که انگار هیچ نشده باشد نیاز را بوسید به سمتم گرفت:
_ چیشده؟ کسی اذیتت میکنه؟
عادی پرسیده بود، صرفا چون پاسخم به پشت خطب را شنیده:
_ نه، بذار درو باز کنم بعد نیازو بده بم!
سری تکان داد، کلید انداختم و در را باز کردم، به سمتش برگشتم و نیاز را که حسابی سرحال بود را از آغوشش گرفتم:
_ حورا؟ کی بود پشت خط؟
نگاهی به سویش انداختم:
_ کس مهمی نبود! چرا میپرسی؟
شانه بالا داد:
_ میگم نکنه کیومرث باشه، اما گفتی خاله نبات…اسمش برام آشناس، میشناسمش؟
کمی خیره نگاهش کردم، کیومرث هم بعد از تیمارستان افتادن لاله خبری ازش نبود، نمیدانم چه بلایی سرش آمده!
با اینکه میدانستم، با حالت گیجی پرسیدم:
_ کیومرث؟
سری تکان داد، با پوزخندی دست در جیبهایش فرو برد:
_ هوم…همون، چیز…همدانی، که ادا خواستگار درمیاورد برات!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 150
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عاشق این رمان هستم
خب تو یه اسکل بیش نیستی
نویسنده خیلی دیگه داری طول میدی نگاه کن ببین ۳۶۶هستیم هنوز اتفاقی نیفتاده
ما هیچ خودت خسته نشدی واقعا