خونسرد سر بالا انداخت و اخرین تکه نارنگی را از پوستش جدا کرد و روی بشقاب چید:
_ نه… کیمیا داره میاد، نیاز رو مگه میداره تا من ببرمت دکتر برات دارو و مسکن بنویسه، دیشب اصلا حالت خوب نبود!
سر تکان دادم، نمیخواستم بخاطر مریضی در خانه ماندگار شوم:
_ نه نمیش…
حرفم را کامل نزدم که گلویم گرفت و به سرفه افتادم، سوزشش چندان بد بود که صورتم از درد چین خورد.
سری به تاسف تکان داد و بشقاب را مقابلم گذاشت:
_ بخور تا من نیازو بذارم سر جاش، میام صبونه خوردنتو ببینم، بعد میریم دکتر…سریع!
چنان مثل پدرها با من هم رفتار میکرد که اگر کسی نمیدانست، فکر میکرد من دخترشم و نیاز همسرش!
اخم کردم و به بوسهای که فرق سر نیاز کاش زل زدم، کل ماچ و بوسههایش نصیب دخترش میشد.
تکه نارنگیای برداشتم و به دهان بردم، شکر خدا شیرین بود و معده را اذیت نمیکرد:
_ تا اخرشو بخوری، ویتامین سی داره!
صدایش از اتاق نیاز آمد، دست زیر چانه گذاشتم و با حس و حال عجیبی که از خودم سراغ نداشتم مشغول خوردنش شدم.
برای من پوست کنده بود، مراقب نیاز بود و نگذاشت من را بیدار کند و عجیبتر، دیشب پاشویهام کرد و تبم را پایین آورد.
حس بدی نسبت به گارد گرفتنهایم پیدا کرده بودم، هنوز که شوهرم بود…تنها دلیلی هم که به دنبال طلاق نرفته بودم نیاز بود، یعنی درواقع…اگر حرکتی، نقصی، اشتباهی، چیزی میدیدم سریع پیگیر میشدم و بهانه میشد به دستم اما…
#پارت684
نکرد، هیچ اشتباهی نکرد! طی تمام این ماههایی که کنارم بوده هیچ خطایی نکرده و رفتار بدی نداشته! تمام رفتارهای منفی از جانب من بود.
زنگ خانه را که زدند، احتمال دادم کیمیا باشد، قبل از انکه من از بشقاب دل بکنم، قباد از اتاق بیرون آمد و به سمت در رفت.
_ برو بپوش که بریم.
اخم کردم:
_ صبونه چی؟ قرار شد بم صبـ…
دوباره گلویم گرفت و سوزش پیدا کرد، اب دهان که قورت میدادم هم بدتر.
جوابم را نداد، کیمیا که داخل شد با نگرانی نگاهم کرد:
_ خوبی تووو؟ دیشب نفمیدم گوشیم سایلنته هرچی زنگ زدی نشنیدم، رنگ و روت که پریده…
دستش را به پیشانیام زد:
_ خوبم کیمیا…
_ نه اصلا خوب نیستی، هنوز تب داری که!
سر چرخاندم تا دستش که برایم حکم یخ داشت را بردارد.
_ داداش ببرش بیمارستان، من هستم پیش نیاز…عجله هم نکنید امروز خودم غذا میپزم با وحید هم ناهار بیاید اینجا!
_ بچهها چی؟
کیفش را روی مبل انداخت و به سمت اتاق نیاز رفت:
_ سپردم به مامان وحید…بدویین شما دیر شد!
قباد نگاهش را به من داد، سکوت و سر جا ماندنم را که دید ابرو بالا داد:
_ میخوای لباساتم من تنت کنم؟
چشم ریز کرده بخاطر سوزش گلویم لب زدم:
_ گفتی صبحونه بم میدی!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 203
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
جورم اوزی آچیلیپ😂
حورا خیلی داره ناز میکنه کاش زودتر قباد رو ببخشه