دستم را گرفت و وارد اسانسور شدیم. سپس پارکینگ و بعد ماشین.
تا رسیدن به بیمارستان هم بخاری را روی من تنظیم میکرد و چندبار هم تبم را با کف دستش چک کرد.
داشت از بی حالی دوباره خوابم میبرد که دستم را گرفت و تکانم داد:
_ نخوابیا، جلو مردم بغلت میکنم میبرمت تو، فکر نکنی دلم میاد بیدارت کنم!
لحن تهدید آمیزش کارساز بود، سیخ نشستم و تا رسیدن به بیمارستان سعی کردم نخوابم، میدانستم حرفی که زده را عملی میکند.
رفتارهایش قشنگ بود، قشنگتر از اوایل دوستیمان، اوایل ازدواجمان، اوایل زندگیمان…
چیزهایی که فهمیدم برایم جای سوال داشت، نیاز داشتم با کسی دربارهیشان حرف بزنم، بفهمم درد چیست، چرا این تفاوت را دوست دارم؟ بیشتر از چیزی که سه سال پیش بود؟
انگار آن زمان همهچیز در عین خوب بودن نقص داشت اما حالا…زیادی همهچیز راجبش قشنگ بود، شک داشتم واقعی باشد!
دکتر معاینه کرد و دارو نوشت، داروها را گرفت و من را معطل نکرد. آمپول زدند، چندین سفارش و گواهی برای استراحت که سرکار و دانشگاه نروم.
در نهایت هم به خانه برگرداندم. باز هم تا بالا همراهم آمد و کنارمان ماند.
سوپ کیمیا را با قلمه و گوشتی که پخته بود خوردیم، وحید و قباد هم گوشهی پذیرایی کار میکردند، و من روی تخت استراحت.
دلم برای بوسیدن و بوییدن دخترکم لک زده بود اما دستورات دکتر که گفت سه روز اول را از او فاصله بگیرم تا مریض نشود را ناچار بودم رعایت کنم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 173
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حورا خیلی داره ناز میکنه خسته شدیم خودش رفته برای شوهرش زن گرفته حالا هم اینهمه داره ناز میکنه
چرا اینقدر کمه
خیلی زیاده بعد از 3 روز خسته نشی
این قسمت نحوه درمان سرماخوردگی
سلام خسته نباشی.
چرا یهو پرش کرد !! از صبونه رفتن تو آسانسور 😐خیلی هم کم بود