اخمهایم در هم رفت، چرا باید من را میپایید:
_ پروندهمو؟
عینکش را از چشم برداشت و با نفس عمیقی مکث کرد:
_ حوراجان مدتی هست که یکی از اقواممون، مدام ازم سوالاتی مبنا بر پس گرفتن یه دختر ۲۸ ساله داره که از قضا هم متاهله هم بچهدار شده…جالب اینکه اسمش هم حوراست!
چهرهام سخت شد و بی آنکه به باقی حرفش اهمیتی دهم لب زدم:
_ روزتون بخیر استاد…
پشت کردم بروم اما حرفش مانع شد:
_ حوراجان راهش این نیست، بنظرم بهتره صحبتهاشونو بشنوی!
خون در مغزم به جوش آمد، برگشتم و عصبی توپیدم:
_ به چی؟ به کی؟ اصلا شما چی از من و زندگیم میدونید؟ زمانی که احتیاجشون داشتم نبودن، الان هم به دردم نمیخورن، شما هم دیگه استاد بنده نیستید، این درسو حذف میکنم!
_ حورا داری اشتباه میکنی!
_ اشتباه رو شما با دخالت تو زندگی بقیه دارید میکنید استاد غفاری، نمیخوام قدم نحسشون نزدیک من و دخترم شه!
به سمت در رفتم اما هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که مانعم شد:
_ حورا گوش کن…من بهشون نگفتم که دانشجوی منی، ازم پرسیدن که تو این دانشکدهای و آیا میشناسمت یا نه اما نذاشتم بفهمن، متوجهی که؟ من از طرف اونا نیستم که بخوام راضیت کنم برگردی بهشون!
گاردم مشکوکانه پایین آمد، دستانش را روی بازوهایم گذاشت، نگاه مهربان و صادقی داشت، در عین حال محکم و زنانه، اقتدار داشت:
_ بهتره یاد بگیری شرایط زندگی هیچوقت طبق خواستهی ما آدما پیش نمیره، گاهی لازمه یه جاهایی تغییر موضع بدی، زندگیو شوکه کنی، و به خودت یه فرصت بدی! نمیگم ببخششون، من شنیده بودم که سالها پیش طی یه تصادف یه خونواده فوت شدن اما نمیدونستم دخترشون زنده مونده! فکر کنم اونا هم لازمه برات توضیح بدن، شاید وقایع چیزی نباشن که به تو گفته شده!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 161
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پس گرفتن یه دختر ۲۸ ساله !!!
از کی از کجاااا ؟؟؟ 😐🥴
واژه مسخره ای استفاده کردی واقعا خنده داره