نگاه خیرهی قباد به وضوح روی من سنگینی میکرد، اذیت کردنهای نیاز که شروع شد، تمام کردن غذایم شد مصیبت.
قباد تند تند غذایش را خورد و از جا برخاست.
_ نیاز رو بده من تو راحت غذا تو بخور!
قدردان نگاهش کردم، نیاز را برداشت و برد.
بعد از غذا دور هم نشسته بودیم که کیمیا با سینی چای آمد.
برای همه گذاشت و دوباره به آشپزخانه برگشت، برخاستم که به کمکش بروم که قباد دستم را گرفت و مانع شد:
_ بذار، خودش میاره!
متعجب نگاهش کردم، حدس زدم بخواهد کیک را بیاورد. برای همین نشستم تا هرطور دوست دارند جشن را بگیرند.
همینکه به فکرم بودند برایم به قدر کافی دل انگیز بود.
کیمیا آمد، کیکی که رویش مامان کوچولو تولدت مبارک نوشته بود را هم با شوخی و خنده و ارزو کردن فوت کردم. بریدیم و با شلوغ بازی پسرها هم به قدری خندیدیم.
شب خوبی بود، حتی نیاز زیاد بهانه نمیگرفت، انگار او هم آن جو مثبت و انرژی خوب را دریافت کرده بود.
وقت کادوها که رسید کیمیا جعبهی بزرگی برداشت و مقابلم گذاشت. گیج نگاهش کردم:
_ یکم زیادی بزرگ نیست؟
نیشش را شل کرده پاپیونش را باز کرد:
_ باز کن غر نزن، همینم مونده بخوای ایراد بگیری، عروسی گفتن، خواهرشوهری گفتن، واه واه!
با شوخی و خنده جعبه را باز کردم، دیدن آن خردکن مخصوص پیاز و سیب زمینی بلند به خندهام انداخت. چند روز پیش بود که سر گریه کردن با تندی پیاز غر زده بودم و حالا برایم خردکن گرفته بود.
« قادرم برا من کار انجام بده نیست 😐😂» خودم اومدم 👋🏻
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 139
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خوش برگشتی ادمین جان
رمان فئودال هم بذارید لطفاً
قادرم قادر های قدیم😂😂خوش اومدی
خوش اومدی 😂