روی تشک لم میدهد، یکی از پیژامههای وحید را پوشیده، با بالاتنهی برهنه.
بدنش برایم تازگی دارد، قبلا ابدا نمیگذاشت موهای سینهاش زیاد بماند، همیشه تمیز و شیو شده بود.
اما حالا انگار چند هفته میشد که اصلاح نکرده، حتی ته ریشش هم پررنگتر است.
رو میگیرم، خود را با تعویض لباسهای نیاز سرگرم میکنم:
_ دید میزدی که خانوم، من که راضیم، خودتم انگار راضیای، گور بابای ناراضی!
لب میگزم، پس کلهاش هم چشم دارد، نیاز را میخوابانم و پشت به او با همان شلوار و شومیز دراز میکشم، تشک نیاز سمت من است و تا بخوابد برایش عروسک کوچک و نرمش را تکان میدهم.
شکل خرس بود یا موش؟ دم که نداشت این عروسک، اما پوزهاش به موش بیشتر شبیه بود.
_ حورا، اذیت میشی، بخاطر من نمیخواد انقد دلمهپیچ بخوابی، این جینو از پات دربیار…تو خونه خودمون تا لباس خواب نپوشی و نیمه لخت نکنی که خواب نداری!
چشم میبندم تا کمتر حرف بزند و فکر کند خوابم، نیاز هم دیگر چشمانش سنگین میشود و با بغل زدن موش کوچکش میخوابد.
_ حورا خواب نیستی، نترس من قرار نیست کاریت کنم…تشک همینه، اگه راه داشت رو سرامیک میخوابیدم، اذیت نکن سر جدت حس بدی میگیرم!
روی کمر میخوابم و دست روی شکمم میگذارم؛
_ من راحتم، انقدر غر نزن. بخواب وگرنه پیرهنتو به زور تنت میکنم!
خندید و برخاست، لحظهای ترسیدم که نخواهد شیطنت کند، اما پیراهنش را برداشت و بی حرف به تن زد، میدانم با آن یقهی رسمی ابدا خواب نخواهد داشت:
_ لجبازی میکنی چرا؟ چیکار به لباس من داری؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 195
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.