صبح با کرختی از جا برمیخیزم، نه نیاز بود نه قباد! اما سر و صدای بیرون میگفت که همه بیدارند.
شلوارم را پا کردم و به سمت سرویس بهداشتی راهرو رفتم، کسی پیدا نبود.
دست و رویم را شستم و موهایم را یک دور باز و بسته کردم.
از راهرو به سمت پذیرایی رفتم که به آنها ملحق شوم که صحبتشان را ناخواسته شنیدم:
_ دیشب تشک دو نفره گذاشتم یه فرجی بشه براتون، چیشد؟
_ غلط کردی مرتیکه، من مگه خودم ازین غلطا نمیتونم بکنم؟ حورا اندازه کافی ازم بدش میاد همین مونده کاری که کردیو بفهمه بدتر به جونم بیوفته!
ابروهایم بالا پرید، وحید هم کم زیرک نبود! چه فکرها، تشک دو نفره برای من و قباد، که رابطهیمان را درست کند؟
_ زر نزن بابا، یواشتر کیمیا خوابه…زن بیچاره از نگاه کردنش بهت داد میزنه دوست داره، تو گاوی جبران نمیکنی به من چه؟ گفتم ثواب کنم، خیر سرم رفیقتم!
صدای خندهی آرام قباد میآید، پشت بندش نق زدن نیاز، دخترکم ما ما میگوید و من را میخواهد:
_ جانم بابا؟ ماما میخوای؟ بریم بیدارش کنیم؟
سپس لحنش دوباره تغییر کرده خطاب به وحید میگوید:
_ ثواب کردی کباب میکنی جفتمونو، حورا ریزبین شده، حساسه، حق هم داره، نمیخوام با این چیزای چرت و پرت باز از خودم دورش کنم، تازه تونستم دوباره به دلش راه پیدا کنما!
حس خوبی از حرفهایش نباید بگیرم، اما میگیرم…
هیچ دغل و حیلهای در لحنش نبود، انگار واقعا تلاش کند که میانمان درست شود:
_ خونوادهش چی؟ به حرفم گوش کردی که؟ همدیگه رو دیدن؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 183
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.