کمی مکث کرد، هردو جرعه‌ای از قهوه را نوشیدیم، بعد از مکثی طولانی به ارامی گفت:

 

_ به قباد نمیگم اما…اگه بعدا متوجه بشه، قطعا از جفتمون ناراحت میشه…نمیخوام میونه‌مون شکرآب شه…

 

آهی کشید و زیرلب چیزی گفت، که به گمانم فکر کرد من نمیشنوم، اما شنیدم:

 

_ لعنت بهت قباد…گفتم نکن!

 

گیج نگاهش کردم، چه میگفت این کرد؟ دستی به صورتش کشید و با غمی که چهره‌اش را در بر گرفته بود خیره‌ام شد:

 

_ هرچی بشه، هستم…خیالتون راحت، قباد هم بفهمه نمیذارم اذیتتون کنه…

 

لحظه‌ای شوکه شدم، اما رفته رفته لبخندی به لبم نشست، لحن محکم و قاطعش، هر شک و شبهه‌ای از تصمیمش را در دلم پاک کرد.

 

_ ممنونم اقا وحید، امیدوارم بتونم جبران کنم…

 

دست روی چشمانش گذاشت و با محبت لبخندی زد:

 

_ خانوم ما مخلص خواهرمونیم…خیالتون تخت، نمیذارم آب تو دلتون تکون بخوره…

 

ذوق و خوشحالی‌ام داشت خودش را نشان میداد که بحث را عوض کرد:

 

_ حال کیمیا چطوره؟ خیلی وقته نتونستم سر بزنم…

 

 

 

 

 

شوکه شدنم را سعی کردم پنهان کنم و طبیعی برخورد کنم، اینکه اگر ذره‌ای به موضوع ضک کرده باشد استرس به دلم انداخت.

 

جرعه‌ای از قهوه نوشیدم:

 

_ خوبه، چطور مگه؟

 

لبخندی که روی لبش نشست را سعی کرد پنهان کند، اینجا چخبر بود؟

 

سر به زیر شد و به ارامی گفت:

 

_ هیچی، همینطوری…

 

پاپیچ نشدم، اما از طرفی ترسیدم بو برده باشند، و از طرف دیگر به نحوه‌ی پرسیدن وحید شک داشتم.

 

اگر فردا کیمیا را همراهم میدید و سپس حال بد کیمیا را میفهمید، پاپیچ میشد و به قضیه شک میکرد، ممکن بود به قباد بگوید؟

 

ترس در دلم افتاد، اما وقتی موافقت کرده بود، نمیتوانستم دیگر قضیه را بپیچانم.

 

خصوصا وقتی پرسید:

 

_ خب این جایی که میگین، قراره چی بشه که خطرناکه؟ خدای نکرده…مشکلتون که جدی نیست؟

 

نفس عمیقی کشیدم، قهوه‌ی سرد شده دیگر قابل خوردن نبود.

 

_ چیز زیاد نگران کننده‌ای نیست، حل میشه…فقط دکتر یکم ترسوند، گفت محیطش یکم خفه‌س، همراهمون اقا باشه بهتره…

 

_ چرا به قباد نگفتین؟…یعنی، میدونم اما…میگم شاید هنوزم…هوف…

 

کلافه کف دستانش را روی میز کشید و سر بالا گرفت، انگار با یادآوری قباد اینگونه عصبی میشد.

 

 

 

 

 

_ هنوزم دوسم داشته باشه؟

 

نگاهش شوکه به چشمانم دوخته شد، ترحم نبود، انگار همدردی میکرد! دلیلش را نمیدانم…

 

سر به زیر شده لب زدم:

 

_ فکر نکنم…درواقع اصلا نگاه نمیکنه…برا همین، نتونستم ازون بخوام…

 

آهی که کشید دل من را هم ریش کرد، طوری بود… انگار بخواهد بگوید با تمام جانش من را درک میکند.

 

انگار که قبلا چیزی مشابهش را تجربه کرده باشد، نمیدانم هرچه که هست…دلم را ارام کرد، دوست داشتم که بالاخره کسی هست که من را ادم حساب کند!

 

_ نمیخوام دیگه بیشتر ازین وقتتون رو بگیرم، ممنون بابت قبول درخواستم…واقعا بهم لطف بزرگی میکنید.

 

لبخند کمرنگی زد، همزمان از جا برخاستیم:

 

_ وظیفه‌س حوراخانم، نفرمایید لطفا…هرچند از قباد عاصی‌ام اما…بخاطر شما چیزی نمیگم که دردسر نشه براتون!

 

با شرمندگی و تشکر خیره‌اش شدم، پلک بر هم نهاد و با یک ببخشید کوتاه، به سمت پیشخوان رفت تا حساب کند.

 

من هم از کافه بیرون امدم، منتظر ماندم تا خداحافظی کنم، وقتی اصرارش مبنا بر رساندنم را با قاطعیت رد کردم، خواست که خبرش کنم…

 

برای زمان و مکان مراجعه به ان به قول او، دکتر عجیب!

 

به خانه که رسیدم، همه چیز عادی بود، مادرجان مشغول اشپزی بود و کسی دیگر در خانه نبود.

 

از پله‌ها بالا رفتم و بعد از تعویض لباس روی تخت افتادم. با دیدن ان جفت جوراب کوچک قرمز، و البته نیمه‌تمام…دست دراز کرده میان انگشتانم گرفتم.

 

نوع کاموایش مخملی و نرم بود، زیبا و ابریشمی…

 

لبخندی زدم، تصورش در حالی که پای کودکی درونش باشد زیادی شیرین بود…

 

چشمانم داشت سنگین میشد و آخرین چیزی که به لب‌هایم جاری شد:

 

_ خدایا…میشه یه بچه‌ی شیرین داشته باشم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان میان عشق و آینه

  دانلود رمان میان عشق و آینه خلاصه : کامیار پسر خشن که با نقشه دختر عمه اش… برای حفظ آبرو مجبور میشه عقدش کنه… ولی به خاطر این کار ازش متنفر میشه و تصمیم میگیره بعد از ازدواج انقدر اذیت و شکنجه اش کنه تا نیاز مجبور به طلاق شه و همون شب اول عروسی… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انار از الناز پاکپور

    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد انتحار پدرش بوده و از پسر عمویی که عاشقانه دوستش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آمیخته به تعصب

    خلاصه رمان :     شیدا دختریه که در کودکی مامانش با برداشتن اموال پدرش فرار میکنه و اون و برادرش شاهین که چند سالی از شیدا بزرگتره رو رها میکنه.و این اتفاق زندگی شیدا و برادر و پدرش رو خیلی تحت تاثیر قرار‌ میده، پدرش مجبور میشه تن به کار بده، آدم متعصب و عصبی ای میشه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی

  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و متعصبه خیلی وقته پیگیرشه و وقتی باهاش آشنا می‌شه صهبا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه عشق ترگل pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :     داستان در مورد دختری شیطون وبازیگوش به اسم ترگل است که دل خوشی از پسر عمه تازه از خارج برگشته اش نداره و هزار تا بلا سرش میاره حالا بماند که آرمین هم تلافی می کرده ولی…. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی

    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ماهلین
ماهلین
1 سال قبل

ای قباد ذلیل بشی 🥺

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

سلام فاطی جون خوبی عزیزم
میگم رمان تباهکاررو پارسال تا نصفش خوندم بقیش نبود الانم هر کاری میکنم پیدا نمیشه از سایت برداشته شده فک کنم
میتونم از خواهش کنم کمکم کنی

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

سلام
آهاا باشه فداتشم مرسی که هستی

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

فداتشم عشقم ولی فک کنم اون نصفش آره

Atosa
Atosa
1 سال قبل

حس می کنم وحید عاشق کیمیاست 😑

همون که کلی درس داره
همون که کلی درس داره
پاسخ به  Atosa
1 سال قبل

حس نکن

🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

Fateme
Fateme
پاسخ به  🙃...یاس
1 سال قبل

انقدر از دست فاطمه جون شاکین کلیی دیس لایک دادن😂

دسته‌ها
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x