رمان دالاهو پارت 26 - رمان دونی

 

 

سوالم رو بی جواب گذاشت.

این کار رو هر بار و هر دفعه انجام میداد و من رو وسط دو راهی می ذاشت.

خواب از سرم دیگه پرید اما من هنوز قصد داشتم یاسر رو از اتاقم برونم.

– اگر جوابی براش نداری، برو …

 

اخم هاش رو گره داد.

– جوابش رو میخوای؟

 

سری تکون دادم و پتوم رو بیشتر بغل گرفتم.

– هوم! بگو دیگه.

 

انگشت روی بینیش گذاشت که ولوم صدام رو پایین بیارم.

– پاشو لباس بپوش پس.

 

نیم خیز توی جام نشستم‌.

– مگه لختم که لباس بپوشم؟ برو بیرون …چرا راحتم نمیزاری؟

 

سمت چوب لباسی رفت و از روی مانتو مشکی رنگم رو برداشت.

– اینو بپوش بیا بیرون.

 

به پنجره اشاره کردم‌.

– هوا سرده، من نمیام بیرون! میخوای کجا ببریم؟

 

بلا فاصله شالم رو هم سمتم گرفت‌.

– اینجا راحت نیستم …لباس گرم بپوش اگر سردته، مگه جواب سوالت رو نمی خواستی؟

 

بی میل چشم هام رو مالیدم و از تخت پایین اومدم.

یاسر همینطوری منتظر نگاهم می کرد که اخم کردم.

– نمیخوای برگردی؟ شاید ادم خواست لخت بشه!

 

حواسش سر جاش اومد و پشتش رو بهم کرد.

با این که نمی خواستم برهنه بشم اما راحت نیودم جلوش لباس عوض کنم و مانتوم رو پوشیدم.

– با چشم های پف کرده می خوای ببریم کجا؟

 

جلو اومد و انگشتش رو زیر پلکم گذاشت.

– کسی نگاهت نمیکنه …چشم هات هم چیزیش نیست یکم قرمز شده.

 

 

 

یکم هول زده به نظر می رسید.

من هنوز هم قهر بودم.

به نوعی نمی خواستم وا بدم.

چی میشد اگر بعد از این همه مدتی که من دنبالش بودم، اون یک قدم جلو می ذاشت.

 

به رابطه بیمون کاری نداشتم.

من اون رو فقط به چشم معشوقم میدیدم که حالا کاری کرده بود که احساس خیانت بهم دست بده.

– پوشیدی؟

 

سری تکون دادم که اروم چراغ رو خاموش کرد و به بیرون اتاق همراهیم کرد.

دایه جای همیشگیش رو کنار بخاری پهن کرده بود و چون خوابش سبک بود استرس برای قدم هام بیشتر شد.

به محض بیرون رفتن نفس راحتی کشیدم که یاسر درب ماشین رو برام باز کرد.

چه کار جنتلمنانه ای …یا شاید هم از نظر من خیلی خاص بود.

 

– نمی گی میخوای کجا بریم؟ من خوابم می اومد. افتاب نزده کی از خونه میاد بیرون؟

 

ماشین رو روشن کرد و بخاری رو روی درجه اخر گذاشت.

– اونی که میخواد بره کله‌پزی.

 

از اسم کله پزی متعجب شدم.

من از این غذا متنفر بودم اما بیشتر باعث چندشیم می شد.

– اه اه …جا دیگه نبود بری؟ من نمیام ها، خوشم نمیاد.

 

راه افتاد و همینطور که به جلو نگاه می کرد جواب داد:

– مگه نمی خواستی جوابت رو بگیری؟ اخ و پیف و اه نداریم دیگه.

 

دست به سینه نشستم.

اون برای جواب دادن به من داشت بیشتر ازم باج می گرفت تا به کار های مورد نظرش تن بدم و منم زیاد بدم نمی اومد در کنارش تلخ و شیرین رو تجربه کنم.

 

 

 

به رسیدن به کله پزی متنظر شد تا شالم رو مرتب کنم.

راستش با این که من زیاد از خونه بیرون نمی اومدم و کسی هم منو نمی شناخت اما همش استرس این رو داشتم که یک نفر مارو ببینه.

 

– نمیشه توی ماشین …

 

سری به نشونا نفی تکون داد.

– کی توی ماشین کله پاچه می خوره؟ پیاده شو ببینم.

 

بی میل پیاده شدم.

حتی از این فاصله بوش باعث میشد بخوام عوق بزنم اما سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم و فقط انگشت روی بینی‌م گذاشتم.

 

یاسر به سکو هایی که شبیه اتاقک کوچیک بود اشاره کرد که برم بشینم.

مطمعن نبودم این وقت صبح هم کسی برای کله پاچه بیاد اما واقعا به جز ما چند نفر دیگه هم بودن که دختر و زن شاملشون نمی شد.

 

یاسر زیاد برای سفارش منتظرم نذاشت و زود اومد.

سعی کردم جایی بشینم که کسی نگاهش بهمون نیوفته و به پشتی تکیه دادم.

 

– چرا تو خودت جمع شدی؟

 

دستی به بازو هام کشیدم.

– سردمه!

 

کتی که تنه‌ش بود رو در اورد و سمتم گرفت.

– اینو بپوش گرم بشی.

 

سرم رو با طرفین‌ تکون دادم.

– نچ نمی خوام …تا جوابم رو ندی هیچ کاری نمیکنم.

 

کفشش رو در اورد و روی سکو اومد.

این بوی نفرت انگیز داشت بیشتر اذیتم می کرد که یاسر دقیقا کنارم نشست و دستش رو دور گردنم انداخت.

 

ترسیده سرم رو بالا اوردم و نگاهش کردم که لب زد:

– تو گفتی کاری نمیکنی، خودم دست به کار شدم گرمت کنم.

 

 

 

اب گلوم رو بعلیدم.

من بی جنیه تر از این حرف ها بودم که بتونم فاصله کم رو بینمون تحمل کنم.

وقتی توی عطر مردونه‌ش غرق میشدم و تن صدای بمش رو می تونستم از این فاصله گوش بدم دیگه خلع قدرت نفش کشیدن می شدم و از دیوار دفاعی خودم پایین می اومدم‌.

 

– یکی ما رو می بینه!

 

پوزخندی زد.

– اول این که کسی به اینجا دید نداره، دوم مگه جواب سوالت رو نمی خواستی؟

 

چشم روی هم فشار دادم.

– پس چرا جوابم رو نمیدی؟ خوشت میاد منتظرم بذاری؟

 

سرش رو نزدیک تر اورد.

– چه تضمینی میدی که من جواب بدم و تو تا اخرین لقمه کله پاچه رو بخوری.

 

حتی اسمش هم باعث می شد من مجددا عوق بزنم و دست جلوی دهنم بگیرم.

– نکن اینجوری، به خودم شک میکنم ها.

 

چرا به خودش شک می کرد؟

سوال توی ذهنم رو به زبون اوردم.

– شک چرا؟

 

آروم پچ زد:

– اینجوری که شبیه زن های حامله داری دل آشوب میشی می ترسم با یه بوس کار دستت داده باشم.

 

از حرفش خجالت کشیدم.

لپ هام گل انداخت.

واقعا یاسر چنین رویی هم داشت و تا الان پنهانش کرده بود.

– نه، اینطوری نیست! فقط من از کله پاچه بدم میاد نمی تونستم بخورم …بهونه داشتی جواب سوالم رو ندی؟

 

متفکرانه و جدی دوباره پرسید:

– سوالت چی بود؟

 

کلافه نفسم رو فوت کردم.

– گفتم غیرتت اجازه میده که دختر دوستت رو ببوسی و لمس کنی؟

 

بی معطلی به اطراف نگاه کرد و توی گوشم پچ زد:

– دخترش مال کسی نبوده که نگران مدیون شدنش باشم.

 

 

 

از زمزمه صداش کنار گوشم مور مور شدم و بی اختیار خنده ارومی کردم اما طوری که حتی یاسر متوجه‌ش نشه.

– چون بی صاحبم اینجوری هر وقت دلت بهم نزدیک میشی و هر وقت دلت رو میزنم به سرت میزنه تنبیه‌م کنی؟

 

ابرو هاش رو به هم گره انداخت.

– کی گفته تو بی صاحبی؟ حرف های جدید میشنوم.

 

رو ازش برگدوندم و سرم رو چرخوندم که انگشت زیر چونه‌م گذاشت.

– منو نگاه کن، اون طرف چی داره هی چشم هاتو می دزدی؟

 

دست روی چشم هام گذاشتم.

– وقتی گریه می کنم، چشم هام قرمز میشه، دماغم بزرگ میشه …زشتم! اینجوری دوست ندارم نگاهم کنی.

 

خواست چیزی بگه که مرد سبیل کلفتی با سینی بزرگ طرفمون اومد.

– خدمت شما.

 

یاسر زیر لب تشکری کرد که به محض دور شدن گارسون نگاهم به کله پاچه توی سینی افتاد و بی اراده سرم رو توی سینه یاسر پنهان کردم.

– ایی اینو از جلو چشم من دور کن! دلم شور میخوره میبینمش.

 

خنده آرومی کرد و سرم رو فاصله داد.

– نگاهش کن عادت کنی، صورت معصومش رو نگاه داره الماس میکنه یه لقمه هم که شده ازش بخوری.

 

از توصیفات یاسر خنده ای کردم و نیم نگاهی بهش انداختم.

– حتی فکرشم نکن!

 

خم شد و از قسمتی تکه گوشت به نسبت قشنگ تری داشت برام لقمه ای گرفت.

– مثل این که قول و قرارمون یادت رفت؟ خوش داری این یاسری که الان میبینی بشه همونی که ازش میترسیدی؟

 

لقمه رو از توی دستش گرفتم و چشم بسته توی دهنم گذاشتم.

 

 

 

بر خلاف طعمی که انتظار داشتم، انقدر بد نبود که نتونم ببعلمش و چشم هام رو باز کردم.

 

یاسر خیره نگاهم کرد.

– چطور بود؟

 

بعد از اون همه لجبازی نمی خواستم یهویی بگم خوشم اومده و با ناز لب زدم:

– هعی بدک نبود، من قبلا حتی نمی خوردم و همیشه دست مامان و بابام رو پس می زدم.

 

لقمه ای توی دهن خودش گذاشت و قبلش پرسید:

– پس مامانت هم دوست داره!

 

سری تکون دادم و انگشت اشاره‌م رو به نشونه خط و نشون کشیدن براش بالا اوردم.

– اره دوست داره، ولی تو نباید با اون بیای!

 

دستش رو از دور کمرم باز کرد.

– من پایه این سوسول بازی خوردن ها نیستم، چشم هاتو ببند هرچی جلوته بخور تا تضمین بدم فقط با خودت میام.

 

با دیدن مجدد اون محتوات سینی چینی به بینیم دادم.

– همین یک لقمه هم که دادی کافی بود، تو بخور من نگاهت میکنم.

 

برام بطری نوشابه هی باز کرد و سمتم گذاشت.

این رفتار های مردونه به دور از هر غرور کاذب و ساختگی با جنسی از مهربونی باعث میشد من حتی بیشتر از قبل هش دل ببندم.

 

– اینجوری که چیزی نمیفهمم ازش.

 

پشت پلک نازک کردم و ابرویی براش بالا انداختم.

– خوشگلی چشمم نمیزاره از گلوت پایین بره یا چی؟

 

لقمه ای دستچین شده ای مجدد سمتم گرفت.

– کدومش رو بگم که جفت بناگوشش رو بخوری؟

 

 

 

انگشتم رو به طرفین تکون داد‌

– اصلا نمی خوام بگی …

 

تک ابرو بالا انداخت و شونه هاش رو عقب داد.

– خود دانی به هر حالی!

 

حرصی لبم رو جوییدم‌

– آه خب بگو دیگه، ببین هی داری یه بهونه پیدا میکنی که از اون جمله قشنگ ها بهم نگی یه وقت پرو نشم.

 

در حالی که با اشتها داشت صبحانه چربش رو میل می کرد، سر تکون داد.

– مرز پرو بودن و نبودت یک تار موعه …زیادی تفاوتی نداره، صبح هم دیدم زیادی مظلوم شدی دیدم بهت نمیاد، گفتم یکم بهت رو بدم.

 

دست به سینه شدم.

– یعنی چون عذاب وجدان گرفته بودی می خواستی خوشحالم کنی؟ اونم با کله پاچه؟

 

به ساعت مچیش نگاه کرد و پرسید:

– نشدی؟

 

دروغ بود اگر می گفتم “نه”.

من حتی توی جهنم هم کنار یاسر احساس خوشبختی می کردم و خوشحال بودم.

– شدم اما هنوز از دلم در نیومده.

 

نا امیدانه به پشتی تکیه داد.

– پس کاریش نمیشه کرد، میتونی به قهر بودنت ادامه بدی.

 

با این که من زیاد چیزی توی موبایلی که تازه برام گرفته بودن، نداشتم اما سعی کردم به نشونه قهر سرم رو باهاش گرم کنم تا بالاخره یاسر غذاش رو به اتمام برسونه‌.

 

قبل از اون کفشم رو پوشیدم که بازوم رو گرفت.

– بمون با هم بریم …این همه سبیل کلفت رو نمیبینی؟

 

سری تکون دادم که کفش هاش رو پوشید و به محف رسیدن به پیشخوان، سوئیچ ماشینش رو بهم داد.

– برو بشین تو ماشین الان میام.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی

    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی

    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم، انگشتان کوچکم زنجیر زنگ زده تاب را میچسبد و پاهایم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یلدای بی پایان pdf از زکیه اکبری

  خلاصه رمان :       یلدا درست در شب عروسی اش متوجه خیلی چیزها می شود و با حادثه ای رو به رو می شود که خنجر می شود در قلبش. در این میان شاید عشق معجزه کند و او باز شخصیت گمشده اش را بیابد … پایان غیرقابل تصور !..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گوش ماهی pdf از مدیا خجسته

    خلاصه رمان :       داستان یک عکاس کنجکاو و ماجراجو به نام دنیز می باشد که سعی در هویت یک ماهیگیر دارد ، شخصی که کشف هویتش برای هر کسی سخت است،ماهیگیری که مرموز و به گفته ی دیگران خطرناک ، البته بسیاز جذاب، میان این کشمکش های پرهیجان میفهمد که ماهیگیر خطرناک کسی نیست جز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد اول به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

      خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا

  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم که داریم چیاروازدست می دیم و چه چیزایی را بدست

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بی نام
بی نام
1 سال قبل

دوس ندارم رمانت. دیگه انقد دختر وقیح نداریم .. با شوهر مادرش اینجوری باشه. تمام رمان ها دارن تو سبک های خیلی خیلی مبتذل پیش میرن

black girl
black girl
پاسخ به  بی نام
1 سال قبل

اولا که مامانش از یاسر خیلی بزرگتره
دوما این دختره از قبل پسره رو دوست داشته سوما چه زن و شوهری هم مامانش گفته بود یاسر و به چشم شوهر نمی بینه هم یاسر بر حرف مردم و… با مامانش ازدواج کرده زن و شوهری وجود ندارع این وسط://

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x