عاطفه دست پاچه بود.
دوباره اتاق رو نگاه کرد.
هیچ دستمال کاغذی جا نمونده بود …تمام ملحفههای رو تخت رو عوض کرد که صدای بلبلی زنگ از توی حیاط پیچید.
صاحب خونهش با گوش های سنگینش تا الان نتونسته بود بفهمه کی به خونهش رفت و آمد میکنه.
چاقدش رو پوشید و با استرس درب رو باز کرد.
یاسر می دونست تا رسیدن به زیر زمینی نباید حرفی بزنه.
قد بلندش رو یکم خم کرد تا داخل بره و نفس رو بیرون داد.
– سقفهش کوتاه تر شده.
عاطفه به قد و بالای یاسر نگاه کرد.
– ماشالله هنوز هم سن رشدی …!
یاسر همونجا روی پله جلوی درب نشست که چادر عاطفه سر خورد.
– نبینم اینجوری غم داشته باشی؛ طوری شده؟
عجیب بود.
یاسر تا حالا چند باری راجب آهو به عاطفه گفته بود و اون رو محرم رازش می دونست اما این زن امکان نداشت دوباره سوال تکراری رو نپرسه.
– گفته بودم کامم تلخه …هنوزم هست!
پای یاسر نشست.
دقیقا کنار دستش و زانوش رو لمس کرد.
– باز هم آهو؟
مردونه سر تکون داد.
– این دفعه هم خودش، گفتی بچهست بزار بچگی کنه دو روز دیگه از سرش می پره.
– نپرید؟
شونه های یاسر در هم شکست.
– ای کاش همین که تو می گفتی می شد، خودمم گرفتار شدم؛ گفتم امانت طاهر دستمه اومدم براش پدری کنم یادم رفت چطور دین و ایمونم رو بهش باختم.
#دالاهو_305
– بهت نگفتم؟ نگفتم این دختره که خودش اومده بهت گفته یه روز آخر کار خودشو میکنه …مثل مامانشه دیگه، اونم همینجوری طاهر رو …
یاسر اجازه ادامه دادن نداد.
برداشت عاطفه از آهو براش قابل درک نبود.
هنوز هم در نظرش آهو یک موجود ظریف و پرستیدنی با روکش طلا بود.
– الان چی؟ حالا که کار از کار گذشته بگو من چه گلی به سرم بریزم؟
عاطفه بی هیچ درنگی روی زمین جلوی یاسر چهارزانو زد.
حالا اون هم باید فکر می کرد باید با این مرد چه کنه؟
هرچند اون هر بار که مرد جدیدی رو ملاقات می کرد می تونست تا اعماق وجودش رو بفهمه اما یاسر جز اون دسته به حساب نمی اومد.
– بیا با هم فرار کنیم! بگو از این زندگی خستی شدی، بگو یه خبطی کردی افتادی توی این مخمصه و پشیمونی.
فرار از نظر یاسر برای نامرد ها بود.
اصلا کجا می رفت؟ احساستی که جا مونده بود که چیکار می کرد.
– بچه شدی؟ با تو فرار کنم؟ من اهل جا زدنم؟
عاطفه دستی به سرش گرفت.
– مشکل همینه، تو یکی حداقل اهلش نیستی …برات هم افت داره بگی یه فاحشه رو داری با خودت این ور و اون ور می بری …بالاخره گناهش کمتر از دل باختن به دختر خوندهت نیست.
یاسر دستی به موهاش کشید و کلافه زمزمه کرد:
– تو هم به من نیش زبون بزن؛ من تورو هیچ وقت با وضعیت زندگیت قضاوت نکردم که حالا خودت داری جار میزنی!
پشیمونی از چشم های عاطفه می بارید.
با هر حال اون توی این شهر غریب بود و همه اون رو به عنوان دختر فراری میشناختنش اما به لطف یاسر کسی جرعت نکرده بود بین در و همسایه اسمی در بیاره و مضحکه خاص و عام بشه.
این بحث و مجادله رسما بی فایده بود.
یاسر نیومده بود از کسی مشاوره بگیره که تمام مدت به زندگی خودش گند زده بود.
اون لازم داشت با یکی حرف بزنه تا حداقل احساس سبکی داشته باشه.
دست به زانو از جاش بلند شد.
– اینجا موندنم بی فایدهست …اگر جیزی لازم نداری برم؟
عاطفه به دیوار تکیه داد.
– طاهر هم همیشه میخواست بره همین حرف رو بهم میزد …
دوباره اسم طاهر برای یاسر تداعی شد.
– صلوات بفرست انقدر به قبلا فکر نکن.
چادرش رو سفت کرد.
– چطوری فکر نکنم؟ هرچقدر هم که اون من رو تک و تنها ول کرد ولی باز هم نمیتونم منکر این بشم که واقعا از ته قلبش دوسم داشت.
این حرف ها برای یاسر تکراری به حساب می اومد.
تا به همین امروز هزار بار داستان زندگی عاطفه و سرباز فراری به اسم طاهر دوست صمیمیش رو گوش داده بود.
از زیر زمین بیرون اومد و خم شد تا با رفیق غمهاش خداحافظی کنه.
– کار داشتی زنگ بزن!
تکیه عاطفه از درب گرفته شد.
– پنجشنبه دارم میرم سر مزار طاهر هرچند که ازش دل خوشی ندارم …خدا میدونه اگر همون موقع ها منو یه لنگ پا وسط ناکجا آباد ولمونمی کرد و بچهم رو نمی گرفت الان من جای افاق زن تو میشدم.
قلب عاطفه زیادی بزرگ بود.
اون میوتونست به راحتی عاشق هر مردی بشه که ذره ای لطف در حقش میکنه.
– برو تو دیگه سوز میاد …فعلا.
یاسر درب حیاط رو بهم زد.
اون نمی تونست بیشتر از این تاوان اعمال طاهر رو پس بده.
محبوبه ای که فقط به صورت سوری شده بود زن طاهر و عاطفه ای که تمام هست و نیستش رو باخته بود و حالا هم آفاقی که دل دخترش رو به گرو گذاشته بود.
یاسر توان این حجم از فکر و خیال رو نداشت.
حتی حرف زدن با عاطفه هم نتونست آرومش کنه.
بی حوصله پشت فرمون نشست.
حتی ماشینش هم هنوز بوی عطر آهو رو می داد.
با صدایی که از سمت تلفنش بلند شد، حواسش رو جمع کرد و بی معطلی با دیدن اسم آفاق جواب داد:
– بله؟!
آفاق از پشت خط صداش رو صاف و زنونه کرد.
– یاسر خان کجا موندی پس؟ آهو رو رسوندی؟ نمیخوای بیای دیرمون میشه ها!
انگار که یاسر حواسش رو پیش آهو جا گذاشته بود.
– دارم میام؛ چی دیر میشه؟
آفاق هنوزم هم شرم داشت بابت حرفی که میخواست بزنه اما بالاخره یاسر شوهرش بود و باید این قضیه رو باهاش در میون میذاشت.
– ماردت سفارش کرده یه وقت از دکتر زنان بگیرم.
هنوز هم یاسر قرار نبود دو هزاری کجش بیوفته و مجدد پرسید:
– طوری شده؟ دکتر چرا؟
آفاق بیشتر از این نمیتونست موضوع رو بشکافه.
– حالا شما بیا من بهت میگم.
تلفن قطع شد.
یک مکالمه ای که هیچ سودی برای یاسر نداشت و صرفا فقط میخواست تحمل کنه.
آرزو می کرد کاش از خواب بیدار بشه و دوباره به پشت سرس نگاه کنه و آهو رو در حالی که برای اولین برا بهش ابراز علاقه میکنه روی صندلی عقب ببینه و از رفتن به محضر منصرف بشه.
ناچار راه افتاد.
جاده براش خسته کننده بود.
وسط راه چند باری به تماس های کاریش جواب داد و در نهایت جلوی درب خونه ایستاد.
هنوز هم منتظر بود آهو درب رو باز کنه اما بر خلاف رویاهاش آفاق حاضر و آماده بیرون اومد.
با نشستنش روی صندلی جلو به خودش اومد.
– شرمنده زیاد منتظر موندی، یکم کار داشتم بیرون.
افاق از بوی سیگار توی ماشین می تونست متوجه کار فوری یاسر بشه و زنانه خندید:
– طوری نیست پیش میاد!
برای یاسر قابل درک نبود این حجم از آوده خاطر بودن آفاق.
حداقل انتظارش می رفت یه سوال خشک و خالی راجب وضعیت آهو توی خوابگاه بپرسه و بی دریغ هیچ سوالی دریافت نکرد.
عصبی مجدد ماشین رو استارت زد.
– کجا برم؟
آفاق کفش رو بغل گرفت.
– آدرسش رو از توی این کاغذه نوشتم …اینجا نیست مطبش باید بریم ریجاب.
یاسر از پشت فرمون بودن کلافه شد.
دلش میخواست پیاده بشه و به زانو هاش توان مجدد بده اما نمی خواست جلوی آفاق آدم ضعیفی به نظر برشه که با رفتن آهو از پا افتاده.
– نگران آهو نیستی؟
با این سوال یاسر، آفاق متعجب شد.
– چرا نگرانش باشم؟ بچه که نیست؟ تو کوچه و خیابون هم ولش نکردم.
لب هاش توسط دندون های قویش گزیده شد که حرف بیجایی نزنه.
– گفتم شاید جای خالیش رو حس میکنی و پشیمون شدی.
آفاق آسوده خاطر سر به پنجره تکیه داد.
– چند ماهی که اونجاست به جایی بر نمیخوره؛ یه عمر بزرگش کردم به همین زودی که دلتنگش نمیشم …
سکوت یاسر از هر ناسازایی دردناک تر بود.
دلش میخواست آفاق همین حالا ادعای پشیمونی کنه و با چشم بهم زدنی آهو رو به خونه برگردونه.
بیحوصله به آدرس روی داشبورد نگاه کرد و وارد خیابون اصلی شد.
– نگفتی! دکتر واسه چی میخوای بری؟
آفاق که مدام سعی داشت جواب این سوال رو غیر مستقیم به یاسر برسونه زیر لب “نچ” کرد و ادامه داد:
– حالا میریم اونجا خودت میفهمی یاسر خان، شما از آهو بد تری انقدر سوال می پرسی.
دست خودش نبود.
حتی با کوچک ترین اشاره هم یاد آهو توی خاطرش زنده میشد.
صدای گرفتهش رو صاف کرد و دقیقا جلوی ساختمون پزشکانی که اسم روی کاغذ بود، ایستاد.
– همینجاست؟!
آفاق با سر تکون دادنی پیاده شد و با دیدن یاسر که سر جاش مونده بود، سرش رو از پنجره داخل برد.
– پیاده نمیشی؟
یاسر تا حالا پاش رو چنین جایی نذاشته بود و خیال میکرد ورود برای آقایون ممنوعه.
– اجازه میدن؟
آفاق تک خندهای کرد.
– اره …بخوای فکر کنی در اصل اینجا بیشتر به آقایون خدمات میدن تا خانم ها چون اصولا خانم ها خودشون رو برای شوهراشون به آب و آتیش میزنن.
این بار با سی سال سنی که داشت هنوز هم از بیان این چنین مسائلی احساس شرم می کرد و سع می کرد زیاد کشش نده.
به محض رسیدن به طبقه اول، درب رو برای آفاق باز کرد که پیاده بشه و خودش هم پشت سرش حرکت کرد.
برای اولین بار توی ذهنش از تصمیماتش احساس پشیمونی می کرد.
از این که باقی زندگیش رو تصمیم گرفته بود با زنی بگذرونه که دیوانه وار عاشق دخترش بود.
منشی که پشت میز بود با دیدنشون سر بالا اورد که آفاق جلو رفت
– ببخشید من وقت قبلی داشتم …میتونم برم داخل؟
منشی نگاهی به یاسری که سرش رو بالا گرفته بود انداخت و آب گلوش رو از حجم جذابیتش فرو برد.
– بله بفرمایید …خانم دکتر منتظرتونن!
یاسر روی صندلی نشست و خواست همون بیرون منتظر بمونه که آفاق آرنجش رو گرفت.
– باید با هم بریم تو؛ چرا نشستی؟
رفتنش لازم بود؟
چیزی نمونده بود که عرق شرم از روی پیشونیش سر بخوره.
هرچقدر که آدم تحصیل کرده و با سوادی بود اما باز هم اون توی جایی بزرگ شده بود که هنوز هم بابت چنین مسائلی پرده ای از حیا پوشیده بود.
از جلوی چشم منشی که قصد نداشت نگاه سنگینش رو از روی یاسر برداره دور شدن و داخل اتاق رفتند.
دکتر با دیدنشون بلند شد و با صدای زنونه پا به سن گذاشتهش لب زد:
– خیلی دیر کردید؛ میخواستم برم.
یاسر در حالی که سعی داشت با دکتر چشم تو چشم نشه روی یکی از صندلی ها نشست و دکتر از پشت میزش بیرون اومد و رو به آفاق کرد.
– شما روی تخت دراز بکش تا بیا.
آفاق خجالتی نداشت.
حداقل اون بالا چندین بار با به مطب زنان گذاشته بود این امر براش طبیعی بود.
دکتر نگاهی به یاسر انداخت و پرسید:
– شما نمیاید؟
صورت متعجب یاسر نشون از بی خبریش نسبت به هر اتفاق توی این اتاق رو میداد.
– کجا؟
لبخند دکتر باعث شد احساس معذب بودن نداشته باشه.
– بالاخره خانم ها نیاز دارن همسرشون این جور مواقع کنارشون باشه …بد نیست بیاید.
این احساس باب میلش نبود.
حس خفگی ناشی از کار هایی که به اجبار می خواست انجام بده و نمیدونست دقیقا چی انتظارش رو می کشه.
با این حال بلند شد.
پشت سر دکتر به قسمتی که با پرده جدا شده بود رفت و کنار تخت ایستاد.
آفاق لباسش رو بالا داد و دکتر مشغول معاینه شد و سوال هایی پرسید که نظر یاسر اصلا مردونه نبودن.
– اخرین باری که پریود شدی کی بوده؟
آفاق جواب داد:
– شاید دو هفته پیش …
سرتکون دادن و دکتر و همزمان پرسیدن سوال بعدیش یاسر رو تا مرز فروپاشی برد.
– آخرین رابطه جنسیتون؟
هر دو میدونستن این اتفاق اصلا بینشون رخ نداده اما جوابی که آفاق داد کاملا برعکس بود.
– دیشب!
چشم های یاسر دزدیده شد.
بی اختیار دلش آهو رو طلب می کرد که با شیطنت های دخترونهش حسابی براش دلبری کنه.
– بارداری خطرناک نداشتی؟
آفاق برای جوابی که قرار بود بده مردد بود.
در واقع هیچ وقت طعم مادر شدن و بارداری واقعی رو حس نکرده بود و این گزینه همیشه جاش توی قلبش خالی بود.
– راستش برای همین اینجام …تا حالا موفق به بارداری نشدم.
صدای اطراف برای یاسر گنگ شد.
گوش هاش شنواییش رو از دست داد و چشم هاش هم قابلیت دیدن رو از دست داد و لحظه ای انگار از زمین پر کشید.
آفاق چی داشت میگفت؟
این حرف ها اصلا شوخی جالبی نبود.
به خودش اومد.
حالتش رو نرمال کرد و به آفاق خیره شد.
منتظر بود که چیزی بگه اما اون قصد نداشت لام تا کام حرف بزنه.
می تونست بفهمه چی شنیده اما ذهنش نمیتونست درکش کنه.
شاید این جواب هم می تونست مثل جواب قبلی یک دروغ ساختگی باشه اما نگاه آفاق چیز دیگه ای میگفت.
دکتری که قصد نداشت سوالاتش رو به پایان برسونه مدام پرسش می کرد اما یاسر هنوز هم اون جمله لعنتی توی ذهنش تکرار می شد تا بالاخره با رفتن دکتر از پشت پرده، حواسش برگشت و به آفاق خیره شد.
– منظورت چی بود؟
آفاق با دستمال کاغذی سعی کرد ژله روی شکمش رو پاک کنه و عادی جواب داد:
– منظورم از چی، چی بود؟
دندون های یاسر روی هم ساییده شد.
نمی تونست از حجم از بیخیالی رو تحمل کنه و با صورت جدی تری بهش خیره شد.
– از این که تا حالا باردار نشدی؛ شوخی بود دیگه نه؟ جواب دروغ به دکتر دادن کمکی بهت نمیکنه …
صورت آفاق متعجب نبود.
هیچ حسی نداشت و خیلی نرمال جواب داد:
– شوخی نکردم؛ کاملا جدی بودم! کجاش رو تعجب کردی؟
ذهنش قرار نبود از آهو آزاد بشه.
تمام توانش رو جمع کرد تا جمله ای که مغزش پیچ و تاب میخورد رو به زبون بیاره.
– پس آهو چی؟
آفاق نگاه بی تردیدی نثارش کرد.
وقتش بود که حرف بزنه …وقتش بود که یاسر رو در جریان بزاره و خودش رو خلاص کنه.
– آهو دختر من نیست …ولی من مادرشم، بزرگش کردم، عشقم رو به پاش ریختم.
این کلمات به گوش یاسر اشنا نبود.
آفاق خیلی بی پرده حرف میزد و براش شوکه شدن یاسر عادی بود.
اما این مسئله خیلی وقت پیش براش حل شده بود.
آهو رو از رحم خودش به دنیا نیورده بود اما با تمام وجود بزرگ می کرد و تا همین حالا به هیچ احد و ناسی جرعت این رو نداد که حتی راجب این موضوع یک کلمه به خود آهو حرفی بزنند و تاکید وار رو به یاسر کرد.
– به چی فکر میکنی؟ راجبش به آهو چیزی نگی …بچم دق میکنه.
تناقض رفتاری و خونسردی بی سابقه هیچ کدوم چیزی نبود که توی کَت یاسر بره و از پشت پرده بیرون اومد.
منتظر نموند با دکتر حرف بزنه و بی هیچ مکثی اتاق رو درک کرد.
فضا براش سنگین بود.
حس می کرد تازه از خواب سنگینی بیدار شده و قراره تمام دنیا روی سرش آوار بشه.
دندون های روی هم ساییده شد.
سوال های بی جواب ذهنش داشت سر به فلک می کشید تا بالاخره آفاق از درب ساختمون پزشکانی که توش بود بیرون اومد و نگاهی به یاسر انداخت.
در حالی که به ماشین تکیه داد بود نگاهش معطوف افاق شد.
– خیلی منتظر موندی؟
تایم زیادی نگذشته بود.
درواقع درگیری ذهنی یاسر انقدر زیاد بود که گذر زمان رو متوجه نشه.
– نه …بشین!
این آرامشی بود قبل از طوفان.
قطعا که یاشر دلش نمی خواست وسط خیابون بحث به این مهمی رو شروع کنه و تا خونه لام تا کام حرفی نزد.
حتی از حالت چهرهش میشد تشخیص داد تاوچه حد می تونه به انفجار نزدیک باشه و آفاق هم به همین بهانه سکوت اختیار کرد.
آفتاب رو به غرور بود و فضای خونه رو از قبل سنگین تر می کرد.
آفاق که از سکوت یاسر ذله شده بود رو بهش کرد.
– حرفی نمیزنی؟
این یک تلنگر بود.
اون خیلی حرف ها برای زدن داشت ولی از به زبون اوردنشون می ترسید.
– حرفی برای زدن مونده؟
آفاق می دونست رازش رو بدون هیچ مقدمه ای به یاسر گفته اما انتظار چنین برخوردی رو نداشت.
– فکر میکردم بخوای ازم سوالی بپرسی!
نکته درستی بود.
اون فقط به دنبال یه اشاره می گشت.
– چون هنوزم فکر میکنم این یک شوخیه مسخره بوده.
کاش بود …
آفاق ارزو می کرد این یک شوخی باشه اما حقیقت زندگیش قرارنبود تغییری کنه.
– فرقش چیه؟ آهو چه دختر من باشه و چه نباشه چه دخلی به حال و روز الانمون داره؟ روزی که من شدم زن طاهر …قول دادم این رازو با خودم به گور ببرم، حتی یک بار هم ازش نپرسم مادر این بچه طفل معصوم کیه که حالا من باید بزرگش کنم؟!
پیشونی یاسر چین افتاد.
این اخم لعنتی قرار نبود محو بشه و هر بار سوالی تر نگاه می کرد.
– تو این همه مدت چیزی نگفتی؟ نپرسیدی بچه مال کیه؟
سوال خوبی بود اما آفاق از جواب دادنش معذور …
هنوز هم نمی خواست پا روی قولش به طاهر بزارا و فقط لب دندون گرفت.
– برای منی که نمی تونستم بچه بیارم چه فرقی داشت؟ طاهر بهم شانس مادر شدن داده بود و نمی خواستم با سوال های الکی این شانس رو از دست بدم.
جواب منطقی نبود
حداقل از نظر یاسر اینطور به نظر نمی رسید.
نیاز داشت توی سکوت فکر کنه.
پازل بهم ریخته ذهنش رو کنار هم بچینه و افکار رو مرتب کنه.
سوال پرسیدن بیشتر از آفاق فقط اون رو گیج تر می کرد چون قرار نبود جوابی که انتظار داره رو دریافت کنه.
حتی مسائل بزرگ تری ذهنش رو درگیر کرده بود.
آهو دخترِ آفاق نبود …انگار هرچقدر سعی می کرد کمتر به این موضوع فکر کنه بیشتر بهش می رسید.
شاید تمام حواسش پرت این بود که اگر یک رور آهو بفهمه ممکنه چه واکنشی داشته باشه؟!
با صدای زنگ تلفن خونه، از فکرش در اومد.
آفاق کیفش رو روی مبل گذاشت و برای جواب دادن به تلفن از یاسر دور شد.
توان پاهاش برای سر پا ایستادن از بین رفت و روی مبل نشست که صدای آفاق توی گوشش در حالی که داشت با آهو حرف می زد، پژواک شد.
– هنوز نرسیده دلتنگ شدی؟!
گوشش رو تیز تر کرد.
از حالا به بعد بی اختیار می تونست تمام وقت به دختری فکر کنه که جایگاه متزلزلی توی زندگیش داشت.
نه میتونست از خودش برونه و نه بیشتر از این فاصله رو از بین ببره.
با دو انگشت شقیقهش رو آهسته ماساژ داد که آفاق لب زد:
– میدونی چقدر راهش دوره؟ یاسر تا اونجا بیاد کلی از وقتش گرفته میشه؟ حواست کجا بود وقتی چمدونت رو می بستی؟
چشم های یاسر باز شد.
می دونست آهو چیزی جا نذاشته و فقط دنبال یه بهونه ای برای دیدن یاسر بود که آفاق نا امیدش کرد.
– هر وقت مسیرش افتاد برات میاره، فعلا با هرچی داری سر کن!
تلفن بدون خداحافظی و مهر و محبت مادرانه قطع شد.
یاسر بیشتر از هر کسی می تونست آهو رو درک کنه …یه محبت دریغ شده از دختری که از تمام زندگیش توجه یک نفر رو می خواست.
شاکی رو به آفاق کرد.
– همیشه باهاش اینجوریی؟
آفاق خودش هم ناراحت بود.
نمی خواست آهو رو رنج بده اما بس تقصیر بود.
– بالاخره که چی؟ من تا کی می تونم نقش بازی کنم؟ آهو به اخلاقم عادت کرده گله نمیگیره شما سخت نگیر.
نگاه آفاق سطحی بود.
آهو می فهمید …توی ذهنش حک می شد و در نهایت هر لحظه یه غده سرطانی بزرگ تر توی سینهش شکل میگرفت که افسرده ترش می کرد.
– چی می خواست؟
– حواسم انقدر پرت بود نفهمیدم چی میگفت و چی میخواست! زیاد مهم نیست حالا …
#آهو
گوشه تخت کز کردم.
حرف زدن با مامان بی فایده بود.
گاهی بیشتر از این که آرومم کنه، متشنجم میکرد.
سرم رو روی زانو هام گذاشتم که پاهای آویزون شده از تخت بالا نظرم رو جلب کرد.
از پله ها پایین اومد و بهم خیره شد.
– گفتی اسمت چی بود؟ غزال؟
موهام رو پشت گوش داد.
– آهو …
کنارم اومد.
روی تخت من جا خشک کرد.
من از اون دسته آدم ها نبودم که زود با کسی صمیمی بشم.
یکم معذب عقب کشیدم که خندید.
– بزار حدس بزنم …الان دلت واسه خونتون تنگ شده نه؟
نه …واقعا این طور نبود.
من دلم برای یاسر تنگ شده بود.
دلم برای مامانم که محبت ازم دریغ میکرد تنگ شده بود اما خونه بهم حس امنیت نمیداد.
– اشتباه حدس زدی؟
پا روی پا انداخت.
چهره گندمی بانمکش بی اختیار باعث میشد رومون به خم باز بشه که با سوال ناگهانیش شوکهم کرد.
– اون آقایی که تورو رسوند چیکارت بود؟
اگر میگفتم عشق پنهونم یا هر دروغ دیگه ای عمرا باورش نمیشد و برای همین راستش رو گفتم.
– شوهرِ مامانم!
متفکرانه نگاهم کرد.
– شوهر مامانت یعنی پدر تو نمیشه؟!
سری به نشونه نفی تکون دادم.
من اینجا نیومده بودم که سفره زندگیم رو برای کسی باز کنم اما این دختر فوضول با زیرکی داشت از زیر زبونم حرف می کشید.
– نه نمیشه، بابام چند وقت پیش فوت کرده.
کتابی که دستش بود رو زمین انداخت.
اون هم شبیه من دنبال بهونه ای برای فرار از درس می گشت.
– امم خدا بیامرزش نمیخواستم ناراحتت کنم؛ ولی از حق نگذریم شوهر مادرت به چشم پدری هم جذابه ها.
مشکل همینجا بود.
از حق گذر کرده بود این ماجرا.
جذابیت اخلاقی و ظاهری یاسر بی اون که خودش بدونه و مقصر باشه قلبم رو بازی گرفته بود.
– هوم اره …مامانم سلیقه خوبی داره.
چشمکی بهم زد.
– تو چرا ناراحتی پس؟!
دندون هام رو روی هم کشیدم.
من هزاران دلیل برای ناراحتیم داشتم.
هنوز انقدر به این ادم اعتماد نداشتم که همه چیزم رو براش فاش کنم.
– ناراحت نیستم فقط احساس غریبی میکنم.
سوتی زد و نزدیک اومد.
– میگم اگر یه وقت تلفن خواستی بزنی به دوست پسرت به خودم بگو …برات جورش میکنم.
چه دل خجسته ای داشت.
من دوست پسری نداشتم که قصد تلفن کردن بهش رو داشته باشم.
یاسر نمی تونست جزی از این لقب باشه.
– اینجا که تلفن داشتن ممنوعه!
صورتش رو چندش وار جمع کرد.
– بهت نمیخوره انقدر بچه مثبت باشی ها …خب ممنوعه که ممنوعه؛ کسی نگفته دور زدن قوانین هم ممنوعه.
به عنوان ادمی که فقط چند دقیقه از اشناییمون می گذشت، راحت رازش رو در اختیارم گذاشت.
یاید تشکر میکردم؟
زیر لب “ممنون” گفتم که از تختم پایین رفت.
– زیاد فکرت رو مشغول نکن، این خوابگاه پر از دختراییه که زندگیشون بی شباهت بهمون نیست.
مدل حرف ها و رفتارش دقیقا شبیه به کژین بود که بی اراده من رو یادش می انداخت.
قبل از بیرون رفتش از اتاق اسمش رو صدا زدم که طرفم برگشت.
– میگم شما اینجا سرگرمی ندارید؟
سرگرمی؟
انقدر این کلمه خنده دار بود که مریم رو وادار کرد قهقه بزنه؟
قدمی که جلو رفته بود رو مجدد به عقب برگشت.
– ما که اینجا نیومدیم سیزده به در! حوصلهت سر رفت درستو باید بخونی …
چه جای مضحکی.
هرچند که تفاوت زیادی با خونه نداشت اما من اونجا سعی می کردم با محدود سرگرمی ها هم از زیر درس خوندن فرار کنم.
ازش مجدد تشکری کردم که این بار نخواست تنهایی بیرون بره.
– یه وقت هایی هم هست پایین میریم توی نمازخونه فیلم نگاه میکنیم …میخوای بیای؟ سریالش قشنگه.
سریال؟ فیلم؟
چرا انقدر این کلمات برام غریبه بودند؟
انگار من خیلی وقت بود از یاد برده بودم که میشه با چنین چیز هایی به جز سر به سر گذاشتن یاسر هم سرگرم شد.
همراهش از اتاق بیرون رفتم.
اینجا همه دختر بودن و احتیاجی نبود روسری بپوشم.
از کنار هر چند دختری که رد میشدم نگاه غریبشون رو حس میکردم.
شبیه اون نگاه هایی که به بچه های تازه وارد مدرسه میانداختیم.
مریم کنار گوشم پچ زد:
– جدیشون نگیر؛ همیشه سال بالایی ها اینجوری نگاهت میکنن.
حتی بین این همه آدم هم احساس تنهایی داشتم.
شبیه اونهایی که وطنشون رو به مقصد بی نهایت غربت ترک می کردند شده بودم.
بازیگر های توی تلویزیون لب هاشون تکون می خورد و برای من هیچ صدایی نداشت.
غرق شدن زیاد توی افکارم باعث میشد دلم نخواد صدایی جز یاسر رو بشنوم.
حتی چند درصدی که دلم برای مامانم تنگ شده بود رو با اونوتماس لعنتی و لحن سردش از یاد بردم.
خورشید در حال غروب بود و من هنوز امید داشتم قبل از بیرون اومدن ماه یک نفر دنبالم بیاد و من رو ازینجا نجات بده.
باز هم داخل اتاق نشستم.
کتاب زیستم رو باز کردم.
باید چی میخوندم؟ جملاتی که حتی نمی تونستم بفهمم منظورشون چیه؟!
صدای تکون خوردن مریم از تخت بالا نظرم رو جلب کرد که روی پیشنهادش فکر کنم و بی اخیتار پرسیدم:
– میتونم از گوشیت استفاده کنم و زنگ بزنم؟
سرش رو پایین اورد.
– ای کلک میخوای به کی زنگ بزنی؟
لبم رو دندون گرفتم
– شوهرِ مامانم.
ابرو هاش بالا پرید.
– خب اینو که میتونی بری پایین هم زنگ بزنی! شماره خونتون رو بگیر شوهر مامانت برداره.
مشکل همینجا بود.
– نمیشه …دلم نمیخواد مامانم بفهمه!
انگار بحث براش جالب شد.
از پله ها پایین اومد و در حالی که هنوز پاش روی پله اولی بود پرسید:
– اون وقت چرا؟
کلافه سر تکون دادم.
– نمیتونم بگم! حالا گوشیت رو میدی یه چند ثانیه زنگ بزنم یا نه؟
مشکوک بهم خیره شد.
– اره میدم ولی به شرطی که جلوی خودم حرف بزنی چون نمیشه از اتاق بیرون رفت.
چاره ای نداشتم.
من فقط میخواستم صداش رو حتی شده چند ثانیه بشنوم.
سرم رو آهسته تکون دادم که از توی کاور بالشتش گوشی کوچیکی به اندازه انگشت بیرون اورد و سمتم گرفت.
– برو اون گوشه زیر پتوت حرف بزن، کسی خواست بیاد داخل من سرفه میکنم.
نمی فهمیدم از سر ذوق بود یا دلتنگی اما هرچیزی که بود من رو وادار می کرد سریع ترین قدم های خودم رو بردارم.
شماره یاسر رو حتی قبل از شماره مامان حفظ بودم و بی هیچ مکثی گرفتم.
شاید عادت نداشت به شماره غریبه ها جوابی بده که زیادی طول کشید و در اخر من رو نا امید کرد.
بی حوصله گوشی رو قطع کردم و خواستم به خود مریم پس بدم که در کسری از ثانیه خودش مجدد تماس گرفت.
بدون معطلی جواب دادم:
– الو؟
صداش …
لعنت به صداش که توی متشنج ترین حالت ممکنوهم منو رو آروم می کرد.
– از کجا زنگ میزنی آهو؟
همین؟
براش بقیه چیز ها مهم نبود؟
– چه فرقی میکنه؟ همین برات سوال شد قبل از حال من؟!
حق داشتم دلخور بشم.
اون هم از لحنم باید متوجه میشد که صدای نفس کشیدن کلافهش توی گوشم پیچید.
– هوفف آهو …نکن دختر.
دلگیر لب زدم:
– من کاری کردم؟ شما اومدید منو شبیه گوسفند اینجا سر دادید حالا هم یه چیزی بدهکار شدم؟
– دردت له گیانم (دردت به جونم) با همه سر جنگ با منم جنگ؟
میشد نمرد برای این جمله؟ میشد نفس نکشید دیگه و برای همیشه توی این چند ثانیه از زندگیم قفل بشم؟
– اینجوری میگی که دلم بیشتر بلرزه؟
صدای خنده آهستهش شبیه یه نجوای شیرین توی گوشم پیچ خورد.
– میگم که اونجا فراموشم نکنی.
خنده دار بود.
من تنها کسی بودم که نمی تونستم ثانیه ای از فکر این آدم بیرون برم.
خواستم اخرین حرفم رو بهش بزنم که با صدای سرفهی مریم، ازش ناکام موندم و زود تلفن رو قطع کردم.
موبایل رو زیر بالشتم قایم کردم و از زیر پتو بیرون اومدم که مریم با صورت خندون نگاهم کرد.
– ترسیدی؟ نگاه کن چه رنگ و روشم پریده!
نفس راحتی از این که کسی داخل نیومده فوت کردم و اخمالو شدم.
– شوخی کردی؟
چشمکی زد.
– دیدم داری زیادی با شوهر مامانت لاو میترکونی خواستم به گناه نیوفتی.
خجالت زده سر پایین انداختم.
می دونستم برای مریم هم جای سوال داره که علت نزدیکیم به یاسر و عمق رابطهم باهاش از چی قراره سر چشمه بگیره.
– فالگوش ایستادی؟
ابرویی بالا انداخت.
– نه این که فکر کنی من پرچونهم ها اما خب به هر حال کر هم نیستم دیگه.
گوشیش رو نامحسوس طرفش گرفتم که دوباره توی کاور بالشتش جا داد.
– با شوهر مامانت حرف میزنی ولی با مامانت نه؟ ناراحت نمیشه مامانت؟
لبم رو دندون گرفتم.
– مامانم نمیدونه!
ابروش بالا پرید.
– یعنی باهاش لاس میزنی؟
چطوری باید بهش توضیح میدادم که قضاوتم نکنه؟
اصلا نیاز بود توضیحی بدم؟
قطعا که اره …اون با دادن گوشیش لطف بزرگی در حقم کرده بود.
– باهاش لاس نمیزنم، فقط دوسش دارم!
صورتش متعجب تر از قبل شد.
با کنجکاوی جلو اومد و کنارم روی تخت نشست.
– اوه اوه جالب شد؛ بگو بقیهشو …اون چی؟ اونم تورو دوست داره؟
جوابش واضح نبود.
با وجود ارادت یاسر به مامانم نمی تونستم با اطمینان بگم اونم واقعا منو دوست داره یا نه هرچند که هر بار با رفتارش بهم ثابت می کرد.
– چجوری دوست داشتنی؟
با شیطنت نزدیک شد.
– یعنی همون حسی رو بهت داره که تو بهش داری؟
لبم رو دندون گرفتم.
– میشه گفت اره …اما چه فایده؟! به هر حال که شوهر مامانمه.
صورتش ظاهرا ناراحت شد.
– مامانت ازش بچه داره؟
پوزخند زدم.
یاسر هنوز به قول خودش جرعت نزدیک شدن به مامانم رو نداشت چه می رسید که کارشون به بچه دار شدن بکشه.
– نه نداره! خیلی وقت نیست که ازدواج کردن.
خیالش آسوده شد.
اولین بار بود راجب زندگیم به جز کژین با کسی حرف میزدم.
– چرا کنجکاوی؟ به قول خودم زندگی آدم های این خوابگاه هر کدوم پیچیدگی های عجیب تری دارن …
***
یک هفته شاید هم چند روز بیشتر تا سال نو نمونده بود.
برای من هر لحظه سخت تر و بی اهمیت تر می گذشت.
چند روزی از اومدنم به خوابگاه رد میشد و کسی جز کتاب های درسیم که گوشه کنارشون با خودکار نقاشی می کشیدم، همدمم نبود.
بچه های خوابگاه یکی یکی این چند روز اخر می رفتن خونه هاشون و من تنها تماسم با خونه بر میگشت به اخرین صحبتم با یاسر که گفته ذکر کرده بود قراره بیاد دنبالم اما زمانش رو تایین نکرده بود.
مریم دیشب بار و بندیلش رو بسته بود تنهایی توی اتاق احساس خوبی نداشتم.
خودکارم رو دور انگشاتم تاب دادم که مسئول خوابگاه وارد شد.
– آهو؟ نمیخوای زنگ بزنی بیان دنبالت؟ دو سه روز دیگه اینجا رو میبندیم ها …ما قراره اینجا رو ببندیم.
بی حوصله کتابم رو بستم.
– شما که نمیزارید من زنگ بزنم! چجوری تذکر بدم بیان دنبالم!؟
به بیرون اتاق اشاره کرد.
– بیا پایین زنگ بزن!
از خدا خواسته بیرون اومدم و پشت سرش حرکت کردم.
دیگه نمیخواستم شماره یاسر رو بگیرم.
مستقیم به خونه زنگ زدم.
داشتم از جواب دادنش نا امید میشدم که صدای مامان تو گوشم پیچید:
– بله بفرمایید!؟
صداش سر زنده بود.
انگار خوشحال به نظر می رسید.
– منم مامان!
از شنیدن صدام حس کردم یکم ناراحت شد اما خب قرار نبود بهم نشون بده
– علیک سلام، چه عجب یه زنگی زدی!
این من بودم که حق داشتم کنایه بزنم نه مامانم …
– مامان ول کن این حرف ها رو؛ بگو کی میاید دنبالم پس؟
تک سرفه هول زده ای کرد.
– تازه رفتی، بیایم دنبالت چیکار؟
نفسم کند شد.
– عید که بشه خوابگاه رو میبندن، باید بیایید دنبال من.
چند لحظه ای سکوت کرد.
به سکوتش ادامه داد که کم کم شک کردم نکنه تلفن رو روم قطع کرده.
– الو …
با صدام به خودش اومد.
– من و یاسر قرار بود چند روز تعطیلات اول عید بریم شمال …تو اگر بیای میخوای کجا بمونی؟ ما خونه نیستیم که …
داشت شوخی می کرد باهام یا کاملا جدی داشت این حرف رو می زد.
– من، منم با خودتون ببرید خب!
زیر لبز “نچ” کلافه مانندی کرد.
– نمیشه مادرجان، اتاقش انقدر جا نداره؛ گوشی رو بده با مدیر خوابگاه صحبتم کنم شاید گذاشتن توی تعطیلات هم اونجا بمونی.
اینجا موندم توی تعطیلات می تونست خنده دار ترین خواسته از مدیر خوابگاه باشه.
– مامان نمیشه …چرا متوجه نیستی؟ یاسر اونجا نیست باهاش حرف بزنم که اجازه بده منم بیام؟
در واقع این مامان بود که باید اجازه می داد.
– یاسر که روش نمیشه حرف دلشو بزنه! تنهایی میخوای خونه بمونی؟ بری پیش دایه گیان؟
چاره چی بود؟
حداقلش باید به همین راضی می شدم.
– اره …اشکالی نداره فقط بیاید دنبالم من اینجا دق میکنم!
صدای نفس کلافهش رو شنیدم.
اون هم به ناچار راضی شد.
– وسایلت رو جمع کن میگم یاسر بیاد دنبالت بعد از کارش!
اسوده اما ناراحت تلفن رو قطع کردم.
این حداقل کاری بود که میتونست در حقم بکنه و حجت مادر بودن رو به اتمام برسونه.
مسئول اتاق های بالا که پشت سرم ایستاده بود چپ چپ نگاهم کرد.
– چی شد؟ کی میان دنبالت؟
سری تکون دادم.
– نگران نباشید …تا اخر امروز میان.
انگار خیالش از این بابت راحت شد که اجازه داد برای جمع کردن وسایلم برم.
چمدونم رو هنوز باز نکرده بودم.
هنوز هم به حماقت سابقم امید داشتم که یاسر من رو به خونه برگدونه.
وسایل داخل اتاقم رو جمع کردم.
من فقط منتظر اومدن یاسر بودم …
***
چمدونم رو از پله ها پایین اوردم.
یاسر رو می تونستم از توی شیشه که دفتر مدیریت رو نشون میداد ببینم که داشت زیر کاغذی رو امضا میکرد.
از اتاق بیرون اومد.
من هنوزم مبهوت بودم.
دلم تنگ بود و قفسه سینهم سنگینی میکرد.
من باهاش غریبه نبودم فقط دلگیر ازش رو گرفتم.
برای برداشتن چمدونم نزدیک اومد.
کت مشکی تکی که تنش بود و عطر مردونهش با صدای بمی توی گوشم پیچید:
– باید دوباره به آهو خانم سلام کردن یاد بدم؟
کاش حرف نمیزد.
کاش سکوت می کرد که دلم برای هم صحبتی باهاش پرواز نکنه.
– سلام …
از لحنم گریخت.
حتی خودمم توقع چنین سرمایی رو از وجودم نداشتم.
– بیا بیرون، حرف میزنیم.
چمدونم رو برداشت.
تا خود ماشین پشت سرش حرکت کردم.
برعکس همیشه ترجیح دادم عقب بشینم.
من بی اراده فاصلهم رو باهاش حفظ می کردم.
– از کی تا حالا شدم راننده شخصی که رفتی عقب نشستی؟
اون به هر ترتیبی دوست داشت باهام حرف بزنه.
جو سنگین بینمون رو دوست نداشتم اما به زور ادامه دادم:
– از وقتی تصمیم گرفتی منو اینجا تنها بزاری و با مامانم بری سفر!
قبل از به حرکت در اوردن ماشین طرفم برگشت.
توقع نداشت من با خبر شده باشم.
– کی گفته می خواستم تنهات بزارم؟ هنوز انقدر بی ناموس نشدم که عزیزم رو توی این جهنم تنها بزارم و خودم برم خوش بگذرونم.
دروغ بود.
من عزیزش نبودم.
حتی برای گفتن این کلمه جرعت نگاه مستقیم به چشم هام رو نداشت.
– کاملا مشخص بود چقدر از دیدن من خوشحال شدی الان؛ تو پوست خودتم نمیگنجی حتی …
طوری سمتم چرخید که صدای مهره های گردنش توی فضای ماشین پیچید.
– باید چیکار کنم که بفهمی توی احمق از هر کس دیگه برای من مهم تری؟ جلوی اون همه آدم بغلت می کردم و بهت میگفتم چقدر دل صاحب مردم هوای عطر دختر کوچولوش رو کرده؟
دخترش؟
اینطور گفت که محدودم کنه؟
– اره …اگر باعث میشد بهم ثابت بشه انجام میدادی …اما تو ترسویی؛ تو حتی برای خواسته ها و آرزو هات هم نمی جنگی، شاید هم من رو لایق جنگیدن نمیدونی.
دستش رو عقب اورد و در حالی که مچ دستم رو گرفت من رو جلو طرفش کشید.
– وقتی وراجی می کنی بیشتر از هر وقت دیگه ای دلم میخواد یه جوری لب هات رو به هم بدوزم که جرعت گفتن یک کلمه چرت و پرت دیگه ای نداشته باشی.
نترسیدم.
برام بی اهمیت بود و خونسرد خیره شدم که دست آزادش رو دور گردنم گذاشت و نزدیک خودش کرد.
لب های داغش رو درست جایی وسط پیشونیم تنظیم کرد و توی سخت ترین حالت ممکن بوسید …
خودم رو عقب کشیدم.
من لایق یک بوسه واقعی بود نه صرفا از روی ترحم.
– چرا خودت رو به کاری مجبور میکنی که دلت نمیخواد انجامش بدی و بعدش خودت رو توی عذاب وجدان غرق میکنی؟
سیبک گلوش بالا و پایین شد.
جوابم رو نداد.
من هنوز ام منتظر بودم دلیلی برام بیاره و در عین بیخیالی فقط ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
عقب کشیدم.
روی همون صندلی عقب دراز شدم و زانو هام رو جمع کردم.
من حتی توی دلخور ترین حالت ممکن هم درست زمانی که ترد شده بودم، باز هم دلم برای لمس کردن هاش نامحسوسش پر می کشید.
با صدای دو رگهش لب زد:
– چیزی خوردی؟
من خیلی وقت بود میلی به خوردن هیچ چیز نداشتم.
غذا های خوابگاه همشون مضخرف و غیر قابل جوییدن بودن و فقط برای این که جونی برای درس خوندن پیدا کنم به زور مریم چند لقمه ای توی دهنم فرو می کردم که تهش باز هم معدهم پسشون می زد.
– نه میل ندارم!
عینک دودیش رو برای این که غروب افتاب اذیتش می کرد پایین داد و از بین تاریکیش بهم زل زد.
– با رنگ و روی پریده بری پیش دایه گیان خیال میکنه اونجا شکنجهت دادن.
از حالت دراز به نشسته تغییر وضعیت دادم.
– نکنه شما فکر میکردید اونجا به من خوش گذشته؟ اصلا چه اهمیتی داره؟ میترسی بگم امانت دار خوبی نبودی؟ اون خونه ای که توش با مامانم زندگی میکنی سند شش دنگهش به اسم خود خودمه …واسه چی منو ازش بیرون کردید؟
اصلا برام مهم نبود حرف هام چقدر تهاجمیه و پر از تنشه.
این قطره های اشک بهم اجازه نمی داد درست نگاه کنم و واکنش یاسر رو بفهمم.
فقط سوزش لعنتیش مردمک هام بود که اذیتم می کرد.
ماشین از حرکت ایستاد.
یه جایی نزدیک ورودی شهر کنار نمازخونه بین راهی …
صدای باز شدن درب ماشین توی گوشم اکو شد و من فقط سعی داشتم با استین مشکی اشک های روی صورتم رو پس بزنم.
صدای باز شدت بطری آب کنار گوشم باعث شد چشم های غرق کینهم رو باز بهش بدوزم.
کنار ماشین ایستاده بود و یه زانوش رو روی صندلی عقب گذاشت و بطری رو طرفم گرفت.
– هیشش …گریه نکن آهو …بیا جلو تر صورتت رو بشورم.
مچش رو پس زدم.
– من لازم ندارم الکی برام ادای پدر های مسئولیت پذیر رو در بیاری! بشین راه بیوفتیم …
شاید توقع چنین رفتاری از سمت من رو نداشت و شوکه بودن رو می تونستم دقیق توی صورتش ببینم.
انگشت روی بینیش گذاشت و خودش صندلی عقب نشست.
برای این که صدام رو کسی نشنوه درب رو بستم و درست توی چند سانتی متریم فاصلهش رو نگه داشت.
– منو ببین آهو …اگر همین حالا اون روی من رو نمیبینی که بخوام با این طرز حرف زدنت یه سیلی توی صورتت بزنم فقط و فقط واسه اینه که خاطرت واسم خیلی عزیزه وگرنه هر ننه قمری اینجا نشسته بود و اینجوری باهام صحبت می کرد شک نکن که دندون هاش رو توی دهنش خورد می کردم.
با من اینجوری حرف می زد و توقع داشت گریهم بند بیاد.
با فین فین خودن رو عقب کشیدم و سعی کردم با ولوم پایین صدام جوابش رو بدم.
– چرا نزنی؟ مامانم خیلی خوشحال میشه یکی ادبم کنه؛ خاطر تو هم برای اون زیادی عزیزه که چیزی بهت نگه.
با شنیدن اسم مامانم دندون هاش روی هم ساییده شد.
– داری با چی منو امتحان میکنی؟ با نیش زبونت؟
سرم رو پایین انداختم.
من کارم از امتحان کردن گذشته بود.
نزدیکم شد.
خیلی نزدیک …
طوری که دستش دور شونهم حلقه شد و طی حرکتی منو رو طرف خودش کشید.
سرم رو دقیقه روی سینهش تنظیم کرد.
_ همینجا …همینجا بمون، خواستی گریه کن ولی یک کلام دیگه داد و بیداد نکن.
نفس کشیدم.
عطرش رو به ریه هام دعوت کردم که انگشت های مردونهش رو روی موهام به حرکت در اورد و نوازش وار توی گوشم پچ زد:
– خیلی احمقی بچه، انقدر احمقی که هنوز نفهمیدی قطره اشکی که میریزی با این یاسر صاحب مرده چیکار میکنه که دلش طاقت نمیده یک شب عکس هات رو نگاه نکنه …
باز هم من رو بچه خطاب می کرد.
– اره مشخصه چقدر به فکر منی که با مامانم تنهایی میخوای بری سفر و فقط برای دو نفر اتاق گرفتی.
سرش رو سمتم متمایل کرد.
انگار اون هم متوجه شد که چقدر حسادت به وجودم رخنه کرده.
– پس نگو من بهت اهمیت نمیدم، بگو خانم حسودیش شده!
سرم رو عقب بردم.
نمیخواستم چشم هام رو ببینه و ازش حرف دلم رو بخونه.
– واسه چی باید حسودی کنم؟ مامانم زنته بالاخره …من چی؟ من یه مزاحمم که امروز و فردا میخواید از شرم خلاص بشید، این دفعه خونه دایه گیان منو فرستادید پس فردا هم خونه یکی دیگه …
من رو به خودش نزدیک تر کرد.
لب هاش رو به گوش هام چسبوند و عمیق تر از قبل پیج زد:
– من گل تو باغچهم رو نمیبرم ریشهش رو توی خاک جنگل بکارم …تو قرار نیست هیچ جا بری!
تفسیر قشنگی بود؛ اما حالا برای من بی فایده …
– هه کاش واقعیت هم مثل حرفات قشنگ بود.
دستش رو از دور خودم باز کردم و ادامه دادم:
– ولم کن، منو برسون پیش دایه …منتظرمه.
عقب رفت.
– نمیریم پیش دایه!
اخم کردم.
– پس کجا میریم؟ نکنه میخوای منو توی خونه تنها بزاری؟
سوالی نگاهم کرد.
– تا حالا رفتی دریا؟
چین به بینیم دادم.
– نه …خوشمم نمیاد برم، از آب می ترسم!
چشم هاش رو تنگ کرد.
– چه حیف!
– چی حیف؟
سرش رو نزدیک اورد.
– چون میخواستم ببرمت!
باید خوشحال میشدم.
اما جدا برام دیگه فرقی نمی کرد.
– پس برو خداروشکر کن که خوشم نمیاد! این که از روی ترحم می خواستی منو ببری برام قشنگ نبود چون از اولش قصد بردن منو نداشتی.
نفسش رو کلافه بیرون داد.
کنار اومدن با من سخت نبود فقط قلق داشت.
سر جاش برگشت و مجدد راه افتاد.
سرم رو به پنجره تکیه دادم و تا رسیدن به جلوی درب خونه باغ دایه توی همون حالت موندم.
سرگیجه ناشی از ضعف بدنم نمیخواست دست از سرم برداره.
از ماشین پیاده شدم.
که یاسر همزمان برای در اوردن چمدونم پیاده شد.
– مامانم نمیاد قبل از رفتن منو ببینه؟
چمدونم رو زمین گذاشت.
– تو دلت براش تنگ شده؟
آهسته سرم رو پایین انداختم.
– هوم …
نزدیک شد.
دستش رو روی سرم کشید و آهسته زیر لب زمزمه کرد:
– میارمش دل تنگیت قبل از رفتن برطرف بشه.
باید تشکر می کردم اما با صدای باز شدن درب، عملم نصفه موند.
دایه با دیدنم توی چارچوب لبخندی زد که بغلش رفتم.
حس عمیق و دردناکی توی تمام بدنم جریان پیدا کرد.
– دایه فدات …نبینم رنگ به رخسار نداری!
لبخندم کش اومد.
– نگو اینجوری پرو میشم؛ دلم واسه دست پختت تنگ شده که رنگ و روم پریده و ضعف کردم.
خنده خسته ای کرد و رو به یاسر کرد.
– بیا تو پسر …دم در بده!
یاسر تشکری کرد.
– میرم آفاق رو بیارم قبل رفتن آهو رو ببینه.
دایه لبخند مصنوعی زد.
– این بچه رو هم میبردید خب دلش باز بشه …
کاش این حرف فقط یک شوخی بود.
کاش من جدا برای یاسر یک بچه نبودم …
ناچار لبخند زورکی زد.
– من که حرفی ندارم؛ مادرش باید تصمیم بگیره.
مامانم؟ جدا اون تصمیم گیرنده بود یا فقط بهونه ای برای یاسر به حساب می اومد.
پوزخندی زدم و رو به دایه کردم.
– فدای سرم که منو نمی برید …شمال که چیزی نیست، یه روز که ازدواج کردم میرم یه جای قشنگ تر …
این حرف جدی نبود اما واکنش یاسر خیلی جدی به نظر می رسید.
– شما فعلا دَرست رو تموم کن تا اون موقع …تونستم این کلمه ازدواج و شوهر رو از زبون مامانت بندازم باز تو سپیچ کردی؟
دایه به غیرتی شده یاسر خندید.
– دعواش نکن دخترمو …اگر به فکر ازدواج و شوهر بود که خیلی وقت پیش عروسش کرده بودن …
چین به بینیم دادم.
یاسر داشت برای خودش وقت می خرید و من دلم بیشتر از اون برای مامانم تنگ شده بود که ببینیمش.
با تشر رو بهش کردم.
– نمیخوای مامانم رو بیاری؟
به خودش اومد و حواسش جمع شد.
روی پاشه پا چرخید و داخل ماشین نشست و از پنجره سرش رو بیرون اورد و رو بهمون کرد.
– برید داخل …بیرون سرده؛ میرم آفاق رو بیارم.
درب رو بدون خداحافظی بهم زدم.
هیچ کس اگر تو دنیا نمی فهمید تو دلم چه خبره، دایه گیان بی شک با نگاه به چشم هام میفهمید.
– ازش دلخوری؟
عقب برگشتم.
– از کی؟ مامانم؟
درب سالن رو باز کرد و خودش اول داخل شد.
– یاسر رو میگم؛ ما وقتی از کسی انتظار کاری رو نداریم ناراحت میشیم …مامانت رو که دیگه عادت کردی!
راست میگفت.
من از یاسر انتظار هیچ رفتار منفی نسبت به خودم رو نداشتم.
– شاید باید عادت کنم که یاسر هم مثل مامانم …
حرفم با دیدن عکس بابا روی دیوار قطع شد.
بغض گلوم رو می درید و به دیواره هاش خنجر کشید.
چقدر دلم تنگ شده بود …چقدر داشت پیش خودش فکر می کرد احتمالا بد ترین دختر دنیا رو تربیت کرده که عاشق دوست صمیمش شده.
عقب عقب رفتم و در حالی که هنوزم نگاهم خیره عکس بود روی مبل نشستم
– برات شام بیارم؟ یاسر گفت چیزی نخوردی!
سرم رو پایین انداختم.
نمیخواستم به چشم هام اجازه باریدن بدم.
– مامانم که اومد و رفتن بعدش می خورم …فعلا چیزی از گلوم پایین نمیره.
دایه زن قوی بود.
طوری نبود که یک جا بند بشه و حتی با وجود سن بالاش باز هم نمی تونست دست از راه رفتن توی خونه برداره و سمتم اومد.
– کاش انقدر که تو دلت واسه مادرت تنگ میشه، عمت هم دلش واسه من تنگ میشد.
سرم رو روی شونهش گذاشتم.
– من اندازه تمام دنیا دلم واست تنگ میشه غصه چیو خوردی؟
دستش روی سرم نشست که به محض بوسیدن پیشونم همزمان صدای زنگ درب حیاط هم توی خونه پیچید.
برای این که دایه اذیت نشه خودم بلند شدم.
– میرم باز کنم.
سری تکون داد که تقریبا تا درب حیاط پرواز کردم.
فاصله چندانی نبود که یاسر با این سرعت رفت و برگشت.
درب رو با ذوق باز کردم که مامان توی چهارچوب ایستاد.
با دیدنش لبخندی زدم که جلو اومد.
– یه وقت سلام نکنی خدا قهرش میاد با دختر بزرگ کردنم.
به شوخی حرف میزد.
طوری نبود که بهم بر بخوره و عریض خندیدم و با صدای بلند سلام کردم که یاسر پشت سرمون وارد شد.
دایه جلوی درب سالن ایستاده بود که رو به مامان کردم.
– داشتید میرفتید؟
سری تکون داد و دستش روی شونهم نشست.
– اره دیگه کم کم …؛ خوابگاه چطور بود؟
سرم رو بالا اوردم و نیم نگاهی به یاسر کردم.
– خیلی بد، اونجا غذاهاشون خیلی بد مزهس …مجبورمون هم میکنن لباس هامون رو خودمون بشوریم؛ تا قبلش هم نمیدونستم به پودر لباس حساسیت دادم و دستام تاول زد …
همینجوری میخواستم به حرف زدن ادامه بدم.
انگار نطقم با دیدن مامانم باز شده بود که دایه حرفم رو قطع کرد.
– میخوای همینجوری توی حیاط یک لنگ پا نگهشون داری؟ خب بیاید داخل دیگه!
خواستم دمپایی هام رو در بیارم که مامان جواب داد:
– نه گیانم …دیر میشه آفتاب نزده راه بیوفتیم بهتره.
پوست لبم رو جویدم.
– واسه منم عکس میگیرید از دریا؟
یاسر عمیق نگاهم کرد.
– مگه نرفتی؟
اخم ریزی کردم.
– جنگل رفتم اما دریا چون بچه بودم می ترسیدم برم …
سری تکون داد که مامان رو بهش کرد.
– حیف شد اتاقمون جا نداره وگرنه می بردیمش.
مگه من چقدر قرار بود جا بگیرم؟
مشکلشون با رفتنم چی بود؟
یاسر مشکوک خیره شد.
انگار اون هم متوجه نمی شد مامانم چرا دلش نمی خواست من رو همراهشون ببره.
پوزخند مصنوعی زدم.
– اشکالی نداره من قرار نیست مزاحمتون بشم.
نفس های کلافهش توی گوشم پیچید.
مامان دستی روی شونهم گذاشت و سمت موهام برد و حالت نوازش وار لمسم کرد.
– انشالله دفعه بعدی با دومادمون میریم …مگه نه یاسر خان؟
نگاهم سمتش کشیده شد.
دستش لای موهاش رفت و با مردمک های تیره.ش رو به مامان کرد.
– نه …هنوز زوده! بریم آفاق خانم …دیره!
نا امیدانه قدمی عقب برداشتم.
– خوش بگذره! مراقب باشید.
مامان خداحافظی کرد و خواست سمت درب بره که یاسر لب زد:
– شما توی ماشین بشین من یه آبی به صورتم بزنم چشم هام سنگین شده.
با سر تکون دادنی بیرون حیاط رفت و صدای بشته شدن درب ماشین به حیاط هم رسید که رو به یاسر کردم.
– داخل هم دستشویی داریم …اینجا هم حوض شیلنگ داره.
نگاهی به داخل خونه انداخت.
دایه واسه نماز رفته بود داخل و من هنوز برای بدرقه ایستاده بودم.
نزدیک اومد.
نفسش به صورتم برخورد کرد و بدون معطلی دستش دور کمرم حلقه شد.
اخم هام رو توی هم کشیدم و خواستم عقب برم که محکم تر نگهم داشت.
– هیشش …تکون نخور آهو!
صداش آروم بود
انگار نمی خواست به گوش دایه گیان برسه و منم به تقلید از خودش پچ زدم:
– مگه نمیخواستی صورتت رو بشوری؟ مامانم منتظرته جلوی در!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نگا عاطفه زن طاهر بوده بچشو ازش گرفته بچش اهوعه داده به افاق.
آهو خبر نداره یاسر عذاب وجدان گرفته ولی
عاطفه عاشق یاسره یاسر عاشق اهو افاق هم یاسرو میخاد و میخاد باهاش بچه بیاره
بعد سمانه فهمیده بینشون چیزی هست ولی آهو رو کسی پیشش نگه نمیداره . .
ولی ابن که اهو یتیمه بیستر دل ادم میسوزه وایی
خدااا چ مامانی داره
البته مامانش نیست دلم کباب میشه واقعا
متاسفم برات مسخره کردی مارو😒
خالیه واسه چی