با دیدن ارسلان در اتاق انگار جان دوبارهای گرفت
خودش را به مرد بیتفاوت روبرویش رساند
دست به سینه روی صندلی نشسته پ با خونسردی به نقطه ای نامعلوم خیره بود
دلارای بی توجه به مرد نظامی پشت میز ، کنار ارسلان نشست و نالید
_ارسلان چی شد؟ از اینجا میریم بیرون دیگه درسته ؟
در باز شد و حاج ملک شاهان وارد شد
ارسلان خونسرد پوزخند زد
_نه!
حرف در دهان دخترک ماسید ، ارسلان زیر چشمی به دلارای نگاهی انداخت و درحالی که دستش را در جیب شلوارش کرد ، ادامه داد
_طول میکشه تا از اینجا بخوایم بریم بیرون.
_من دیگه نمیتونم برگردم توی اون چهاردیواری.
بغضش منفجر شد و ادامه داد
_ مگه چیکار کردیم آخه؟!
آلپارسلان با تمسخر به پدرش اشاره زد
_ حاج ملک شاهان بزرگ اینطور صلاح دیدن!
مثل اینکه اینجا هم خرش خوب برو داره!
بذار هرچه قدر میخواد زور بزنه چون پامو بذارم بیرون بیچارش میکنم
حاجی تسبیح انداخت و لبخند زد
_ از بچگی بلندپرواز بودی پسر
دلارای بی توجه به نگاه تیز سرهنگ پلیس خودش را نزدیک ارسلان کشید و ارام زمزمه کرد
_ توروخدا بگو ازینجا ببرمون بیرون ارسلان
ارسلان خشمگین نگاهش کرد
_ ببند دلی بسه نرو رو مخم
دلارای بازویش را گرفت
ارسلان درکش نمیکرد…
درک نمیکرد دخترک بخاطر سالم ماندن بچه چه اضطرابی را تحمل میکند
_ جون هرکی دوست داری ارسلان
هرچی هم بشه بازم باباته
منتظره تو کوتاه بیای تا تمومش کنه
_ باید حالا حالا ها منتظر بمونه
دلارای بغض کرده لب زد
_ من به جای تو معذرت خواهی میکنم!
غرورش له میشد اما اگر در ان سلول بلایی سر بچه میامد چه؟!
ارسلان با چشمان قرمز شده نگاهش کرد
_ دلت میخواد جلوی اینا بزنم تو دهنت؟!
اگر نمیخواد که آروم بگیر
دلارای ترسیده اشک ریخت و برای بار هزارم تکرار کرد
_ من برنمیگردم اونجا…
_میخوای بگم بانو از اونجا خوشش نیومده یه جای اوکازیون تر برات در نظر بگیرن؟!
دلارای مظلوم سرش را پایین انداخت و خودش را در آغوش کشید
به رفتار های سرد و بی احساس آلپ ارسلان عادت داشت اما در این وضعیت انتظار داشت کمی مهربان تر برخورد کند .
_ آبغوره نگیر دلی که الان اصلا حوصله ندارم
رو به مامور ادامه داد
_میخوام تماس بگیرم .
_با کی ؟
ارسلان خیلی جدی و بدون هیچ ملایمتی جواب مامور را داد:
_به همونی که قرارِ صیغه نامه رو بیاره.
مامور چشم غرهای به ارسلان رفت و تلفن را جلوی او گذاشت
ارسلان بدون اینکه نگاهش را از او بگیرد زمزمه کرد :
_تنها …. میخوام تنها باهاش صحبت کنم.
مامور نکاهی به حاج ملکشاهان انداخت
حاجی لبخند کمرنگی زد و سر تکان داد
ارسلان از جا بلند شد
_ اگر اجازتو گرفتی هری
حاجی تسبیح را در جیبش گذاشت
_ خودتو خسته نکن پسر … باور کن بی فایدست
گفت و تنهایشان گذاشت
مامور هم بدون هیچ مخالفتی از اتاق بیرون رفت
دلارای از جا بلند شد
_ارسلان به کی میخوای زنگ بزنی ، ما که صیغه نامه نداریم …
ارسلان اعتنا نکرد
انگار اصلا صدایی نشنیده است
دلارای بی حال روی صندلی نشست و بی حواس دستش را روی شکمش گذاشت
ارسلان شمارهای گرفت و زیاد طول نکشید که صدایش بلند شد
_علیرضا … منم
دلارای با دقت به دهانش زل زد
_ یک صیغه نامه برای من جور کن پاشو بیا به این آدرسی که میدم
دخترک متوجه نشد که علیرضا چه گفت که ارسلان جواب داد:
_من نمیدونم تا آخر شب این صیغه نامه باید روی این میز باشه وگرنه دهنت صافه
تا حالا صدبار گنداتو جمع کردم اینبار نوبتته
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ساقی این نویسنده رو به مام بده😂😂❤
اگه. پارت 174کال دیروز پس پارت 175که مال امروزه کو
آنقدری خوشحال شدم که سر هیچی خوشحال نشدم به خدااااااااااا
حالا که فکر میکنم اونقدرم بد نی نویسنده🥺🤣
وای چیشده زمین به آسمون رفتع آسمون به زمین اومده که نویسنده از خر شیطون اومد پایین دو پارت داد
واکنشااارو فقط
باورم نمیشه انقدر نا امید شدم که دیروز فقط پارت۱۷۳رو دیدم اصلن بعیدد بود از نویسنده که دو پارت بزاره الان تازه ۱۷۴رو خوندم خخخ نه نویسنده راه افتاددددد
فک کنم نویسنده با عشقش قهر بوده با خدا عهد بسته اگ ما آشتی کنیم برا خوشحالی بچه ها دو پارت میدم.دعاش براورده شده و دو پارت هم داد.
به به😍😍
بابا به به😍😍😍😂
پشششششماااام ریختتتتت🤦♀️😂😍😍
چشمام چهاررر تا شد تااا دوتا پارتت دیدم😍🤣
نویسنده دمت گررم😂🌹🤣
خداخیرت بده پارتا روتندتندپشت هم بزار تازودتر دلی ازحبس دربیاد داداچ
من خواستم بیام تو رمان دونی همینجوری رمان دلارای رو سرچ کردم که بیاد تو رمان دونی دیدم عهه پارت جدید😀🤣
الان هرچی نفرین بود تو پارتای قبل تبدیل شد به دعای خیر
وقتی نمرود حضرت ابراهیم و میندازه تو آتیش بعدش میشه باغ گل الان قضیه اینجور شده😂😂😂😂
وای باورم نمیشه اینکار از نویسنده بعید بود
اه دهنش سرویس دوتا پارت داده
عجب😐😂😂😂
ایول دوتا پارت حلالت
چی میشه هرروز دوپارت بزاری؟؟؟
وای دو تا پارت اگه میدونستم پستمو میخونه زودتر میومدم
مچسی نویسنده🤣
وااااااااااااااااییییییییی کیلیلیلللیللیللیللیلیلیلیللی
بلاخرههههههههه دااااااددددد دوتاااااااااا
ولی من که میدونم
من که مییییدووونممممم که قراره خون به دلمون کنه و پارتاشو کمتر کنه :////
حاجی گورتو کندی
فاطی وجدانی بالاغیرتا به نويسنده بگو فقط ۵ دقه فقط ۵ دقه بیاد اینجا یه سر به نظرات بزنه ببینه چ کرده با ما خدایی ببینه چ بلایی سر روح و روان ما آورده یه مش عقده ای تحویل جامعه داد😂
بخدا هممون سالم بودیم قبل این رمان🤣💔
🤣🤣🤣
نخند جدی میگم😂😂😂
از دیدن این دوتا پارت همه خوشحالن فاطمه اولین پارک هاییه که تو کامنتا غر نمیزنیم
منو این همه خوشبختی محالع😂
حاجی ا ارسلان بدش میاد چون داره گوه هایی که خودش خورده رو (با ننه هومن و هنگامه)یادش میاره مرتیکه آشغال اسم خودشو گذاشته حاجی
اون دلی هم میمیره بگه حامله ام دختره خر
هنگامه که دخترشه🤣🤣🤦♀️
نه خاهر هومنه
با مادر هنگامه
نویسنده اولین باریه که همه ازت راضی هستن آفرین خوشمون آمد
😂😂
دلتو خوش نکن پارت بعدی میبینی به حالمون🤣💔