ارسلان چمدان را با پا داخل هل داد و در را تا انتها باز کرد
صدای دخترها کل واحد را گرفته بود
دندان روی هم سایید و جلوتر رفت
مات ماند!
مات دختری که ماه ها پیش اسمش به عنوان همسر در شناسنامهاش نوشته شده و حال شکمش برآمده بود
دلارای با خنده سرش را چرخاند اما برای ثانیه ای تصویر تار مردی را دید
احساس کرد قلبش از حرکت ایستاد و بعد از یک لحظه دوباره به تپش افتاد
لبخندش خشک شد و چشمانش گشاد
ناخواسته یک قدم عقب برداشت و گردن خشک شده اش را سمت او برگرداند
خودش بود
آلپارسلان ملکشاهان
پدر بچهاش!
پاهایش شد شد اما نباید میافتاد
سقوط نمیکرد!
نمیتوانست بنشيند و نابودی بچه را ببیند
در دل به خودش دلداری داد
_ قوی باش … قوی باش
ارسلان آدمه
از سنگ که نیست
این بچهاشه بچهاش!
چه بلایی میخواد سر جنینی که تا چند وقت دیگه دنیا میاد بیاره؟
دستش را به میز کنارش گرفت و ندید گلدان از رویش سر خورد
با شنیدن صدای شکستنش درجا پرید و نگاهش را دزدید
به نفس نفس افتاده بود اما نباید سکوت میکرد!
_ ا … ارسلان … تو
چشمانش را بست
چرا زبانش بند امده بود؟!
ناخن هایش را با حرص در کف دستش فرو برد
احمق … احمق
تمامش کن
_ کی … کی رسیدی؟ من و هنگامه … من با بچه ها خواستیم تولد بگیریم … تولد که نه … یعنی
هنگامه دست یخ زده اش را گرفت
با التماس زمزمه کرد
_ هنگامه
رنگ او هم پریده بود ولی حال او کجا و حال دلارای کجا
هنگامه که ترس جان فرزندش را نداشت!
_ ارسلان ... چرا خبر ندادی میای؟
اگر میدونستیم نمیومدیم … یعنی جمع نمیشدیم دور هم
ارسلان یک قدم جلو آمد
چهره اش چیزی نشان نمیداد
سرد و یخی!
خشک بدون هیچ احساسی
تا حدودی خونسرد و تنها دلارای میدانست پشت این خونسردی چه افکار شیطانی پنهان شده
کمی جلوتر امد
دستش را در جیب های شلوارش فرو برد و انگار که قصد خرید خانه ای را دارد نگاهش را روی دیوار ها چرخاند
دلارای ناخواسته پشت هنگامه پناه گرفت و بیتا و بنفشه بدون اینکه از ماجرای پیش آمده چیزی بفهمند چشمانشان را میان مرد تازه وارد و دلارای میچرخاندند
چشمان آلپارسلان روی بادکنک ” boy or girl ” خیره ماند و پوزخند زد
آزاده بالاخره از روی کاناپه بلند شد
نگاه متاسفی به دلارای و هنگامه انداخت و زودتر از آن ها خودش را جمع و جور کرد
_ آقا ارسلان … بشینید لطفا دلارای براتون توضیح میده همه چیز رو
صدای او هم پر از استرس بود
آلپارسلان انگار با جمله او حضور دلارای را به یاد آورد که سمتش برگشت
در صورت دخترک زل زد و بعد نگاهش را پایین کشید
درست روی شکم برآمده و تصویر پنگوئن
بدون اینکه نگاهش را بگیرد گفت
_ پارتی تموم شد ، به سلامت
آزاده دودل به آن ها نگاه کرد و مانیا لب گزید
بنفشه و بیتا پشت سر صحرا بلند شدند و برای آوردن لباس هایشان سمت اتاق دویدند
هنگامه سر تکان داد
_ دخترا برن صحبت میکنیم
_ نشنیدی چی گفتم؟
هنگامه پوف کشید
_ ارسلان این رفتار…
ارسلان اینبار یک قدم جلو آمد و با تحکم غرید
_ دوباره تکرار نمیکنم ، گم شید از خونهی من بیرون
هنگامه کلافه سر تکان داد و دست دلارای را گرفت
اصلا چه بهتر
حال که اینطور بدون برنامهریزی فهمیده بود کمی تنهایی نیاز داشت
سر فرصت صحبت میکردند
زمانی که آلپارسلان اینطور به خونشان تشنه نبود!
دلارای قدم اول را برنداشت بود که صدای ارسلان میخکوبش کرد
_ دستشو ول کن ، اون میمونه
هنگامه پوف کشید
_ یعنی چی؟ این کارا چیه؟
طوری رفتار میکنی انگار گناه کبیره کرده
_ با دلارای میرم … میاد خونه ی ما فردا صحبت کنید
_ که اون داداش بی ناموست دستمالیش کنه؟
هنگامه برای اولین بار از شنیدن بد و بیراه گفتن ارسلان به هومن خوشحال شد
این موضوع صحبت را ترجیح میداد
_ میره خونهی آزاده
ارسلان لبخند خشکی زد
_ میخوام با زنم تنها باشم … با مادر بچم!
نفس دلارای در سینه حبس شد
ارسلان چه قصدی از گفتن این جمله داشت؟
مسخره اشان کرده بود؟
اهمیتی نداشت…
همین جمله یاداوری کرد او کیست و کجاست
او همسر شرعی و قانونی این مرد بود
مادر فرزندش
باید به او زمان میداد تا پسرک را قبول کند
اصلا مگر خودش زمانی که فهمید بچه ای وجود دارد حالش بهتر بود؟
او هم از ناراحتی و استرس غش کرد!
شاید آلپارسلان هم میتوانست قبولش کند…
باید با او حرف میزد
باید از صدای قلب جنین میگفت ، از پا کوبیدن هایش ، از …
آرام و لرزان با لب ها خشک شده زمزمه کرد
_ شما برید … من میمونم
آزاده سمت هنگامه آمد و کنار گوشش زمزمه کرد
_ بریم … تنهاشون بذاریم بهتره
هنگامه شکاک نگاهی به ارسلان انداخت
دو دل بود
آلپارسلان بعضی اوقات زیادی مرموز میشد و حتی او هم به عنوان خواهرش نمیتوانست پیش بینیاش کند
بالاخره نگاهی به دلارای انداخت
_ مطمئنی؟ میخوای امشب و بری خونه آزاده؟
دلارای سکوت کرد
مطمئن نبود اما فرار چه فایده ای داشت؟
بالاخره چه؟
امشب را خانه آزاده میگذراند
فردا شب و شب های دگر را چه کار میکرد؟
هنگامه که سکوتش را دید کلافه سمت اتاق رفت و با لباس هایش برگشت
میدانست سفارش کردن به آلپارسلان کار بیخودیست پس فقط سری تکان داد و از در خارج شد
دخترها پشت سرش آرام خداخافظی کردند و مانیا نگران گفت
_ اگر کاری داشتی بهم زنگ بزن
صدای گوشیمو نمیبندم
ارسلان پوزخندی زد و بالاخره صدای بسته شدن در آمد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده محترم یک ساله همش تو استرسیم از دستت 😐 بیشتر پارت بزار بیشتر پارت بزار بیشتر پارت بزار بیشتر پارت بزاررررررررر لطفااا
چقدر وحشناکه که بابات هرزه باشه هم ننت😐 کی میخاد بچه رو صالح بار بیاره؟😐حتما بچشونم تمام مشغله و دنیاش میشه اونجاش🤦🏻💔
وااای چرا چند هفته است اینقدر دیر به دیر پارت میذارین آدمو کلافه میکنید از انتظار☹😒
توروخدا مارک بعدی
رمان سفر به دیار عشق رو پیشنهاد میکنم بخونید رمان خوبیه فقط غمگینه یکم
خیلی قشنگه
اخه چرا پارت جدید نمیزارین
سلام فاطمه جان،خوشحال میشم جوابمو بدینمن نویسنده هستم میشه لطفاً راهنمایی کنید که چطوری تو سایت رمان بزارم؟
ممنونم
سلام عزیزم فعلا نویسنده قبول نمی کنیم
هر روز یه پارت عجق وجق میزاشتید الان دیگه اونم نیست،قطعا حنا رو زنده میخوام!:/
آقا آقا حنا کیه
نویسنده
مورديم از فضولي فردا ي پارت تپل بزار لطفا
ي رمان در همين سبك اما پي دي اف معرفي ميكنيد
خدایا نذر کردم ارسلان سالم بزاره دلی رو
عزیزمممم😁😍
چرا پارت جدید نمیزارین
نویسنده اصلی نزاشته
خستمون کردی فاطی جون
خب درسته که ی روز در میونه ولی خدایی دو برابره اندازه پارت
فاطی جون
کلا رمان دلارای چندپارته؟
میدونی شما؟
نه معلوم نیست، نویسنده هم که چیزی نگفته
وای خدا دارم دیوانه میشم
بزار پارت بدیو دیگه
یا حضرت پشم😐
ینی قشنگ جای حساسسسسس
باورم نمی شه انقدر خلم که نزدیکه یه ساله دارم اینو می خونم 🤐
واقعن نمیخوای پارت دیگشو بزاری😑😐
الافمون کردی😬
پارت جدید کو
واقعا مسخرس انقد دیر دیر میذاری ارزش رمانتو میاری پایین آخه 😐😐😐