****
علیرضا به دخترها اشاره زد
_ اون صندلی رو هم ببرید انباری
پایهاش شکسته
اسوه دستش را روی کمرش گذاشت و اعتراض کرد
_ اینا وظیفه ما نیست!
فردا عصر دوباره شیفتمون شروع میشه باید….
با صدای ارسلان ساکت شد
_ چطوره بفرستمت بغلِ جمیله؟
میدونید کجاست؟
هیچ کلابی قرار نیست استخدام بشه
شاید بتونه گارسونی کنی
اسوه سرش را پایین انداخت
مطیع سمت صندلی رفت و زمزمه کرد
_ نه آقا … انجام میدیم چشم
علیرضا بی توجه به او رو به ارسلان با تاسف سر تکان داد
_ عبدالحمید خیلی دلخور بود
مجبور شدم بگم مست بودی نفهمیدی چیکار کردی
موبایل ارسلان در جیب شلوارش لرزید
ابرودرهم کشید
هنگامه بود
خدا میدانست چرا این موقع شب تماس میگرفت
_ خودم از دلش در میارم
#part1504 🖤
جواب علیرضا را داد و تماس را وصل کرد
_ چی شده هنگامه؟
_ سلام
_ گیرم علیک
تو این ساعت زنگ نمیزدی هیچ وقت
چی شده صدات چرا گرفته؟
هنگامه آه کشید
_ دلارای کنارته؟
ارسلان کمی از جمع دخترها فاصله گرفت
_ نه ، بالا با بچه خوابن
_ بابای دلی…
_ خب؟
_ هومن میگه سرشب اومدن پارچه سیاه زدن کل حجره رو
مثل اینکه … چندساعت پیش فوت کرده
ارسلان بهت زده روی پلهی راهرو نشست و دستش را میان موهای کوتاهش فرو برد
هنگامه گفت
_ شنیدی ارسلان؟ خوبی؟
صدای آلپارسلان خش داشت
_ آره ، مطمئنی تو؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 169
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چه عجب..خسته نباشی ولی خدایی بعد این همه وقت همین یه ذره؟💔
خداوندا
بعد از سه هفته فقط همین یه کم بیشتر زور بزن خوب
خدایی بعد این همه وقت همین فقط
هنوز تاالان چقدر خوندی نصفش مونده هنوز🤣1406هوون تموم شه
از طرف من به نویسنده بگو اون خری که فکر میکنی ماهستیم خودتی نفهم عقب افتاده نمیدونی ننویس مگه مجبورت کردن ادم………… 💩💩💩🤬🤬🤬
ازطرف من به نیسندهبگو خر خودت هستی احمق نمیتپنی ننویس مگه مجبورت کردن نفهم……….. 💩💩💩💩💩💩💩💩💩💩💩