رمان دلارای پارت 354 - رمان دونی

 

 

 

 

 

همه خبر حاملگی اش را کم و بیش میدانستند اما بچه داشتنِ او و دلارای برایشان عجیب بود

 

حاجی با لحنی خاص و غریب تکرار کرد

 

_ بچه؟

 

ارسلان اعتنا نکرد

 

برای زنگ زدن درباره هاوژین تماس نگرفته بود

 

بخاطر دلارای نبود هزارسال هم چنین ذلتی را تحمل نمی‌کرد

 

اگر به او بود دلش نمی‌خواست کسی از وجود هاوژین خبردار شود اما مجبور بود

 

_ زنگ زدم ازت بخوام یه بهانه جور کنی تا بابای دلی رو جای فردا ، پس فردا دفن کنن

خوب می‌دونم حرفت پیشِ خانواده‌اش برو داره!

از همون بهونه های مزخرفی که همیشه میاری تا همه چیز به نفعت بشه

 

_ نمیشه پسرجون ، مرده رو زمین بمونه گناه داره

 

_ تو بخوای مرده رو از زیر خاکم بیرون میکشی حاجی منو رنگ نکن

واسه کسی که بیشتر از همه میشناست فیلم بازی نکن

بگو اومده تو خوابت ، بگو قبل مرگ بهت گفته و اینطور خواسته ، بگو صبح جمعه دفن کنن ثوابش بیشتره

نمیدونم من … تو استاد تری!

 

#part1512 🖤

 

حاجی یک کلام پرسید

 

_ چرا؟

 

_ چراتو بذار پیشِ چراهایی که یک عمر تو ذهنم ازت پرسیدم و هیچ وقت به جوابشون نرسیدم… به خانواده سلام برسون حاجی!

 

ثانیه مکث کرد و بعد ادامه داد

 

_ آخ ، یادم رفت

خانواده‌ای نمونده!

 

گفت و بی انتظار برای پاسخ ، تماس را قطع کرد

 

صدای نفس های پر خشمش فضا را پر کرده بود

 

کمی پیش برای دلارای گفته بود که ازین مرد نفرت دارد

 

که هرگز نباید نزدیکش شود و حرف هاوژین را جلویش بزند

 

حالا چه شده بود؟

 

خودش به حرف آمده بود آن هم بخاطرِ دلارای!

 

دست مشت شده اش را بلند کرد تا با تمام توان به دیوار بکوبد اما کمی آن طرف تر دلارای و هاوژین خواب بودند

 

دستش را پایین انداخت و پیشانی اش را به دیوار چسباند

 

_ لعنتی…

 

#part1513 🖤

 

****

مهماندار که رسیدنشان به تهران را خوش آمد گفت تمام بدنش منقبض شد

 

حسی عجیب داشت

 

حسرت ، خشم ، غم و البته شادی و دلتنگی بی اندازه!

 

خودش هم نمی‌دانست برای چه کسی دلتنگ است

 

او که کسی را نداشت…

 

شاید برای لی‌لی بازی با برادرهایش

 

شاید برای جوشانده‌هایی که زمان عادت ماهانه‌اش مروارید با هزار قایم باشک بازی به دستش می‌رساند

 

شاید برای گل کاری باغچه در اسفند ماه کنار پدرش

 

شاید برای شب نشینی های نوجوانی‌اش در عمارت ملک‌شاهان

 

یا روزهای متاهلی!

 

هنگامه و هومن و آزاده

 

زمان حاملگی‌اش و خرید هایش برای بچه‌ای که خیال می‌کرد پسر است!

 

حتی دلتنگِ آلپ‌ارسلان مغرور و سنگدلی بود که در پنت‌هاوس بزرگی در همین شهر بارها دلش را می‌شکست

 

 

آلپ‌ارسلان هاوژینِ خواب آلود را در آغوشش جابه‌جا کرد و همانطور که چمدان ها را تحویل می‌گرفت رو به بچه غر زد

 

_ نمی‌دونم چه خیری از اینجا دیده که اینقدر خوشحالی!

 

#part1514 🖤

 

دلارای برخلاف آن دو سرحال بود

 

پستونک صورتی را از دهان هاوژین کشید و همانطور که نوک بینی‌اش را می‌بوسید با لحن بچگانه جواب داد

 

_ بگو مامانم از هیچ کجا خیر ندیده

نباید خوشحال باشه؟

 

هاوژین دستش را سمت پستونک دراز کرد و نالید

 

_ مَه‌مَه

 

دلارای ساک بچه را از دسته‌ی چمدانی که ارسلان حمل میکرد آویزان کرد و سر تکان داد

 

_ مه‌مه نداریم ، لالا کن تا برسیم

 

هاوژین با جیغ صورت آلپ ارسلان را چنگ زد و او همانطور که اخم کرده چمدان هارا به سختی می‌کشید غر زد

 

_ چیکارش داری؟ صداشو در میاری؟

 

دلارای با لبخند به اطراف نگاه کرد

 

حداقل زبان مردم را کامل می‌فهمید!

 

_فک‌اش مشکل پیدا میکنه زیاد بخوره

 

بلندتر ادامه داد

 

_ وای چقدر خوبه صدای آهنگ عربی پخش نمیشه

جیغای نانسی عجرم از تو گوشم بیرون نميره!

 

ارسلان لبخند کمرنگی زد و تکه انداخت

 

_ خسته نشی دخترحاجی!

 

دلارای نگاهش کرد

 

بچه را با یک دست نگه داشته و میان انگشتان همان دستش مشمای بزرگی از بالشت کوچک دخترک و عروسک مورد علاقه‌اش بود

 

چمدان کوچک روی چمدان بزرگ دیگری نصب شده و میان دست دیگرش به سختی کشیده می‌شد

 

ساک بچه هم که اب دسته‌ی چمدان دوم آویزان شده بود اوضاع را بدتر می‌کرد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 174

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طالع دریا

    خلاصه رمان:     من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد…بازم مثل دریا سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره…یکی از بیمارارو نجات بدم… روانشو درمان کنم بیماری که دچار بیماریه خطرناکیه که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو

  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون دچار یه بیماری سخت میشه و تو ازمایش خون بیمارستان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان چشمان به صورت pdf کامل از نگار

        خلاصه رمان:   چشمان دختری که حاصل یک تجاوزه .که بامرگ پدرش که یک تاجر ناموفق است مجبور میشه که به خونه همکار پدرش بره تا تکلیف اموال وبدهی های پدرش مشخص بشه اما این اقامت پردردسر تو خونه بهزاد باعث متوجه شده رفتار های عجیب بهزاد بشه و کم کم راز هایی از گذشته چشمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زندگی سیگاری pdf از مرجان فریدی

  خلاصه رمان : «جلد اول» «جلد دوم انتقام آبی» دختری از دیار فقر و سادگی که ناخواسته چیزی رو میفهمه که اون و به مرز اسارت و اجبار ها می کشونه. دانسته های اشتباه همراز اون و وارد زندگی دود گرفته و خاکستری پسری می کنه که حتی خدا هم ازش نا امید شده به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشقانه پرواز کن pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :   گاهی آدم باید “خودش” و هر چیزی که از “خودش” باقی مانده است، از گوشه و کنار زندگی اش، جمع کند و ببرد… یک جای دور حالا باقی مانده ها می خواهند “شکسته ها” باشند یا “له شده ها” یا حتی “خاکستر شده ها” وقتی به ته خط میرسی و هرچه چشم می گردانی نه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آتشم بزن ( جلد سوم ) به صورت pdf کامل از طاهره مافی

  خلاصه رمان:   « جلد اول :: خردم کن »   من یه ساعت شنیام. هفده سال از سالهای زندگیام فرو ریخته و من رو تمام و کمال زیر خودش دفن کرده. احساس میکنم پاهام پر از شن و میخ شده است، و همانطور که زمان پایان جسمم سر میرسه، ذهنم مملو از دونه های بالتکلیفی، انتخاب های انجام

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین
نازنین
1 روز قبل

جای دلارای از الان گریه کنم😭😭😭

یه ادمه خلوچله در انتظار..
یه ادمه خلوچله در انتظار..
1 روز قبل

هنوز نمیدونم چرا دارم این رمانو میخونم خیلی وقتههههه گذشته.. کاش واقعا تمومش کنی زودتر هم خودت اروم بگیری هم ما
من واقعا رمان خیلی دوست داشتم حسه شادی و غمگینیو کنجکاوی و خیلی حس های جور وا جور بهم القا می‌کرد. اما نزدیک هشت ماه بود اصلا رمانتو فراموش کرده بودم
یکدفعه یادم افتاد اومدم بقیه اشو بخونم دیدم 20 الی 30 پارت بعد اون هفت هشت ماه گذشته
ممنونم برای درکی که برای خواننده ایی که مشتاقه قائلید ..

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x