«نجاتدهنده»
عماد
بعد از دو روز استرس و ماندن در کوه و دشت، دلم دیدنش را خواسته و سریع لباسهای گرد و خاکیام را عوض کرده و سراغش رفتهام.
چیست که مرا اینطور بیمنطق به سوی این دختر میکشاند؟! تمامِ مسیر دنبال بهانهای گشتهام و چیزی به جز خرید لباس فرم برای کارمندان پیدا نکردهام. آخر من چه چیز مشترکی با این دختر دارم که بتوانم برای آن با خودم همراهش کنم.
_خسته و گرسنهم اول بریم یه چیزی بخوریم
با دقت نگاهم میکند و دلم میخواهد ماشین را کنار خیابان متوقف کرده و چند دقیقهای چشمهایش را نگاه کنم. چشمهایش خیلی زیبا و تماشایی است.
_مگه کجا بودین که وقت نکردین حتی غذا بخورین
_یه جور ترخیص
اگر به او بگویم قاچاق و کوه و کمر، ترسیده و فرار خواهد کرد.
هنوز شب نشده ولی از صبح چیزی نخوردهام و در فود کورت مرکز خرید غذا سفارش میدهم. لیلا تیرامیسو میخورد. آداب و رفتارش و حتی غذا خوردنش قشنگ است و قبل از شناختن او هرگز گمان نمیکردم بچهای که در پرورشگاه بزرگ شده اینقدر اصیل و با کمالات باشد.
غذایم تمام شده ولی از خستگی نای بلند شدن ندارم و چیزهای دیگری سفارش میدهم تا کمی بیشتر بنشینیم.
_با این شدت خستگی چه اجباری بود امشب بیاییم خرید؟ استراحت میکردین خب
نمیدانم چه جوابش را بدهم. بگویم بیتابِ دیدنت بودم؟
_اومدم دیگه، انقدر سین جیمم نکن
با اخم نگاهم میکند و میگوید
_پس بریم، دیر میشهها
_دیر نمیشه، مغازهها تا ۱۲ بازن
_فکر نمیکنین لباس فرم برامون چندان جالب نباشه؟
_یعنی فکر خوبی نیست به نظرت؟
قاشقی پر از کرم در دهانش میگذارد و میگوید
_نه
_خب پس کنسله
به هدفم رسیدهام و نیازی به دردسر سفارش لباس فرم نیست. من هم از تیرامیسوی او سفارش دادهام و از طعم قهوه لذت میبرم که میگوید
_اگه اینقدر بیاهمیت بود تلفنی هم میتونستین بگین بهم
_این دفعه تلفنی میگم
_پس حالا که کاری نیست بریم
_توی پرورشگاه مربی داشتین؟ منظورم کسیه که مسئولتون باشه
از سوال بیربطم یکه میخورد و میگوید
_چند تا مربی داشتیم. ولی کسی که مثل مادر بود برام خانم علوی بود
_واقعا مثل مادر؟
_بله. خانم علوی همونیه که اسممو گذاشته. ۱۸ سال مراقبم بود، تربیتم کرد، بزرگم کرد. البته خیلی بچههای دیگه رو هم همینطور. اون یه فرشتهست که مادر دهها بچهی یتیمه
_پس این تربیت خوبت رو مدیون خانم علوی هستی
لبخند قشنگی میزند. متوجه میشوم که آن زن و صحبت از او را دوست دارد.
_لطف دارین، در واقع بله همینطوره
_ناجی
منظورم را نفهمیده و متعجب نگاهم میکند.
_چی؟
_به نظر من آدمها وقتی به این دنیا میان هر کدوم با یه خاصیتی میان. بعضیا نجاتدهنده، بعضیا مخرب، بعضیا راهنما، بعضیا نخاله
با چشمهای زیبا و نازش چند ثانیه خیره نگاهم میکند. میاندیشم آیا ممکن است او هم از تماشای من همانطور که من از تماشای او لذت میبرم لذت ببرد؟!
_حق با شماست، خانم علوی یه نجاتدهندهی واقعیه. این حرف قشنگتون رو بهش میگم
به مبل تکیه میدهم و بدون رودروایسی نگاهش میکنم. خیلی وقت است اینطور نگاهش نکردهام و لبخند معذبی میزند و با گوشههای شالش بازی میکند.
_دوست دخترتون ناراحت نمیشه با من میرید این ور اون ور؟
از اینکه به دوست دختر داشتنم حساس شده و با این سوال میخواهد از زیر زبانم حرف بکشد خوشم میآید. اگر دو ماه قبل بود میگفتم “به تو چه از روابط من” ولی مدتی است این دختر برایم فرق کرده. کمتر نیشش میزنم و دوست دارم بخندد.
_من دوست دختر ندارم
_پس اون خانمه؟
_فقط برای برخی نیازها
قرمز میشود و اشتباهی نوشیدنی مرا برداشته و چند قلپ میخورد. امیدوارم تمامش نکند. میخواهم از لیوانی که او خورده بخورم.
_ته کوکتلم رو نیاریا
تازه متوجه لیوانم میشود و هولزده لیوان را از دهانش دور میکند. لبهایش عجیب زیبا و بوسیدنی است.
_وای ببخشید اصلا حواسم نبود
کوکتل میوهی دستنخوردهی خودش را جلویم سُر میدهد ولی من لیوان نصفهی خودم را برمیدارم. در حالیکه ته چشمهایش را نگاه میکنم درست روی رد رژ لبش لب گذاشته و آرام نوشیدنی را مزه مزه میکنم.
متوجه کارم میشود و از خجالت لبش را گاز میگیرد.
گرم میشوم از حرکتش، و بهتر است هر چه زودتر او را به خانهاش برسانم. من افکار سکسی برای لیلا ندارم و حتی دستش را لمس نکردهام. نمیدانم چرا امشب برای بوسیدنش و لمسش وسوسه شدهام.
وقتی او را مقابل خانهاش پیاده میکنم فقط شب بخیری گفته و گازم را میگیرم و میروم. حتی صبر نمیکنم وارد خانه شود.
«کوه کلیمانجارو»
لیلا
شب روی تخت خوابم این پهلو آن پهلو میشوم و خوابم نمیبرد. رفتارهای عجیب او ذهنم را پر کرده و از مغزم بیرون نمیرود. حتی حس میکنم در اتاقم است و روی صندلی دراورم نشسته و با همان نگاهِ دریلش نگاهم میکند. نیمخیز میشوم و با تندی به توهمش میگویم
_برو پی کارت عماد شاکریان
پشتم را به دراور میکنم و نمیدانم چرا اغلب شبها به او فکر میکنم و مثلا به سامان یا پسر دیگری هیچ فکر نمیکنم. مردک متناقض مثل کوه کلیمانجارو است. بلند و سرد و پر از برف. ناگهان آتشفشان میکند و اطرافش را میسوزاند، و بعد باز هم یخ میزند و خاموش. نه به نگاههای خیرهاش، نه به خداحافظی سردش. نمیدانم چه در مغزش میگذرد و من از چنین آدم مودی و بدخلقی دور باشم بهتر است.
******
«عین مثل عطش/عین مثل عشق»
عماد
هوس بوسیدن آن لبهای قلوهای تمام شب رهایم نمیکند و کلافهام از این آتشی که امشب به جانم افتاده. میترسم با این التهاب فردا در شرکت که دیدمش ناگهان ببوسمش.
صبح باید به شبنم زنگ بزنم بیاید و این گرگرفتگیام را سرد کند. ولی او که قهر کرده. زن احمق! چطور یاد نگرفته عماد شاکریان ناز کشی نمیکند؟! عماد شاکریان فقط مهرهها را عوض میکند. این نشد، دیگری.
صبح که میشود به نرگس زنگ میزنم. شبنم و نرگس دو نفر مخصوص تخت و روابط جنسی من هستند. چند سال است با هم در ارتباطیم و من آنها را همه جوره خوب میشناسم و آنها مرا. من به وضعیت جسمی و بهداشت و سلامتی و اخلاقی آنها واقفم و آنها به علایق و خواستهها و مرزهای من.
نرگس عاقلتر و پختهتر از شبنم است و الان که اعصابم متشنج است بهتر میتواند مرا هندل کند. وارد خانه که میشود اولین کاری که میکنم بوسیدن وحشیانهی لبهایش است. لبهایی که زیادی ژل زده و هیچ شباهتی به لبهای لیلا ندارد.
_اینقدر از این کوفتی نزن به لبات، میترسم یه روز بترکه موادش بره توی دهنم
از عصبیت و حملهام سردرگم شده و میگوید
_اگه مثل گرگ لبامو پاره نکنی نمیترکه
بد نگاهش میکنم و عصبیام، چون حسی که میخواستم را از بوسیدنش نگرفتهام. لگدی به دمپاییام که مقابل مبل است میزنم و فکر میکنم که چهام شده و چه میخواهم.
وارد اتاق خواب میشوم و بلند صدایش میکنم تا بیاید. بوی عطرش که قبلا به نظرم سکسی بود، الان زننده است و دنبال بوی ملایم لیلا میگردم.
کلافگیام را روی بدن نرگس خالی میکنم، اولین بار است که از سکس با او لذت نبردهام. روحم که ارضا نشده، آزارش دادهام.
و چرا لیلا اینقدر برای من پررنگ شده؟! کِی این اتفاق افتاد؟ قرار نبود به ذهنم راه بیابد. قرار بود فقط جلوی چشمم باشد، از جمالش سیر شوم و تمام شود. قرار نبود فکرش حتی هنگام سکس با کاربلدترین همخوابم در سرم جولان دهد.
نرگس رفته. یعنی مودبانه بیرونش کردهام و روی تخت، لخت دراز کشیده و سیگار میکشم. انرژی از دست دادهام و کمی از التهابم کاسته شده. دیگر نگران شرکت رفتن و بوسیدن لیلا نیستم ولی از خودم و حالم هم راضی نیستم. با او قرارداد یکساله بستهام و نمیتوانم اخراجش کنم. تصمیم میگیرم چند روزی به شرکت نروم تا این حس مزخرف کمرنگ شود.
به حیاط میروم. آبان ماه است و لخت و عور میپرم داخل استخری که آبش خیلی سرد است. با تمام قدرت شنا میکنم تا جایی که عضلات بازوهایم میسوزد.
نفس نفس میزنم و به دیواره میچسبم. آن روز مرا همینجا داخل استخر دید و نمیدانست نگاهش را کجا روانه کند. متنفرم از اینکه دائم به او فکر میکنم. پوفی میکشم و از استخر خارج میشوم. میلرزم از سرما و مستقیم زیر دوش آب داغ میروم تا مریض نشوم.
******
«میسوزم یا میسوزانم؟»
لیلا
عماد نیامده و من بعد از دیشب از نیامدنش راضیام. کاش میشد چند روزی نبینمش.
امشب شام خانهی درسا دعوتم و خانوادهی مهربانش مرا خیلی دوست دارند. بعد از ظهر کیک مورد علاقه خانم تهامی را درست خواهم کرد و فکر میکنم ببینم کم و کسری مواد دارم یا نه. سامان چند ضربه به در میزند و وارد میشود. نوک خودکار در دهانم است و دارم فکر میکنم که میگوید
_به چی داری انقدر عمیق فکر میکنی؟
_به گردو
میخندد و میگوید
_خوش به حال گردو
اینبار من هم میخندم و میگویم
_میخوام کیک سیب و هویج درست کنم گردو ندارم
_بهبه چه شود این کیک. منم میخوام
_شب میبرم خونهی دوستم. ولی یه تکهشو برای تو برمیدارم
_راضیام ازت
_خدا رو شکر
میخندیم و صدیق با آن آرایش غلیظش وارد میشود و پوزخندی به خندهی ما میزند. قبلا شنیدهام که گفته یزدانپناه هم به شاکریان سرویس میدهد هم به موحد. خواستهام حقش را کف دستش بگذارم ولی من دختر درندهای نیستم و نمیتوانم مقابل کسی داد و بیداد راه بیندازم و دعوا کنم. اکثرا این مواقع ساکت میمانم و میدانم چرخ زندگی طوری میچرخد که بدی و خوبی همه را به خودشان برگرداند. فقط باید صبور بود.
رو به سامان میگوید
_آقای شاکریان زنگ زدن گفتن امروز نمیان. اینارو شما امضا میکنین؟
از اینکه به من اطلاع نداده و به صدیق زنگ زده تعجب میکنم. همیشه چنین مواقعی به من اطلاع میداد.
شب در خانهی درسا خیلی خوش میگذرد. پدر و مادر و برادر کوچکش مثل همیشه خیلی به من مهربانی میکنند و در آن خانه همیشه شادم. با درسا در اتاقش حسابی غیبت میکنیم و من از کارهای عجیب عماد و آن شب، و خوبیهای سامان تعریف میکنم و او هم تحلیل میکند.
صبح به شرکت آمدهام و عماد امروز هم نیست. بروشورهایی هست که باید تحویل بازرس آقای شفیعی بدهم و تا ظهر کارم در آن قسمت طول میکشد. موقع برگشت وسط سالن سامان را میبینم و میگوید
_با عماد حرف زدم الان، مریضه
_چی شده؟
_سرما خورده. تنهاست، نگرانشم ولی با شفیعی جلسه دارم نمیتونم برم بهش سر بزنم
_تنها نمیمونه نگران نباش
کنایهی کلامم را میفهمد و آرام میگوید
_لیلا عماد اونا رو وارد زندگی عادیش نمیکنه
_اونا؟
_اممم… خب دو نفرن. نمیدونم چطوری بهت بگم
نجیب است و نمیتواند روابط عماد را با زنهای مخصوصش به من توضیح دهد. ولی فهمیدهام و نیازی به توضیح نیست.
_متوجه شدم
_تو نمیتونی یه سر بهش بزنی؟
_من؟ زری خانم مگه نیست؟
_هست ولی اون همش تو آشپزخونهست. عماد باهاش راحت نیست
_با من راحته؟
_ولش کن لیلا، نمیخوای بری نرو
_راستش نمیخوام برم
کمی غمگین ولی با لبخند نگاهم میکند و میگوید
_باشه، من برم جلسه
در اتاق نشستهام و با خودم میگویم آن دو نفر عزیزش به دادش برسند، به من چه!
ولی ناگهان چیزی به ذهنم میرسد. گفته بود مواقع ضعف و مریضی از تنها بودن میترسد. و آن روز قلبم برای این حرفش به درد آمده بود. سامان گفت آن دو زن را وارد زندگی روزمرهاش نمیکند و تنهاست.
کیفم را برمیدارم و از شرکت خارج میشوم.
زنگ آیفون را میزنم و سه چهار دقیقه بعد صدای گرفتهاش را میشنوم که میگوید
_تو اینجا چی کار میکنی؟
در را باز میکنم و آشفته وسط سالن ایستاده. پلیور ضخیم سرمهای گشادی پوشیده با جورابهای حولهای سفید که یک لنگهاش را روی پاچهی شلوار اسلش طوسیاش کشیده. ظاهرش خیلی بامزه شده و به سختی جلوی خندهام را میگیرم. من تیپ او را نگاه میکنم و او در حالیکه به سختی سر پا ایستاده متعجب مرا نگاه میکند. انتظار آمدنم را نداشته.
_سلام، سرما خوردین؟
سرش را آهسته تکان میدهد و سمت اتاق خوابش میرود. تا به حال اتاقش را ندیدهام و نمیدانم دنبالش بروم یا نه. ولی بیمار است و نباید انتظار داشته باشم در پذیرایی بنشیند. وارد اتاقش میشوم. روی تخت به پهلو خوابیده و لحاف سفید را تا زیر گردنش کشیده.
تخت دو نفرهی طوسی تیره، آینه دراور، کمد دیواریهای بزرگ و آباژور استیل بزرگ و مدرنی گوشهی اتاق است. چند تکه لباس نامرتب روی تخت و کاناپهی بزرگ نفتی رنگ کنار تختش افتاده. روی آن مینشینم و کیفم را کنارم میگذارم. نصف صورتش فرو رفته در بالش نگاهم میکند و میگوید
_چرا اومدی؟ مریض میشی
_تازه گرفتم فکر نمیکنم به این زودی دوباره بگیرم
سردش است انگار و بینیاش را بالا میکشد. حس میکنم سعی میکند نگاهش را از من بدزدد.
_زری خانم نیست؟
_کلیهش گرفته، نیست
_آخی، بیچاره. چی شد مریض شدین؟ شما که سُر و مُر و گنده بودین
_یه فکری آزارم میداد خریت کردم پریدم تو استخر
با چشمهای گشاد شده نگاهش میکنم.
_تو این هوای سرد!
_تو چرا اومدی؟
_گفته بودین موقع مریضی از تنهایی میترسین، گفتم بیام تنها نباشین
عمیق نگاهم میکند و چشمهای بیمارش قرمز است.
_لازم نبود بیای
امان از زبانش که حتی موقع مریضی هم نیش میزند. بیخود نیست که سامان میگوید لقبش میان دوستانش عقرب است. دلخور از مبل بلند شده نزدیکش میروم و میگویم
_اگه از اومدنم ناراحتین میرم. قبل از رفتن چیزی میخواین براتون آماده کنم؟
_نه
_پس میرم. سامان عصری میاد پیشتون احتمالا
میخواهم از تختش دور شوم که انگشتانش آهسته دور مچم پیچیده میشود.
گرمای دستش از مچ دستم به کل بدنم سرایت میکند. اولین بار است که لمسم میکند! زمزمه میکند
_نرو
چیزی در قلبم فرو میریزد. نمیدانم این حرارتی که درونم حس میکنم از تب اوست یا از تب من. از عماد شاکریان چنین حرفی و حرکتی بعید است. نگاهی به دستهایمان میکنم. مچم را رها میکند.
آهسته میگویم
_باشه… میرم براتون سوپی چیزی درست کنم
سمت آشپزخانه میروم و هنوز جای دستش روی مچم گزگز میکند و به قلبم میزند. چند تکه مرغ داخل زودپز میاندازم تا سریع بپزد و هویج و سیبزمینی خرد میکنم. از خودم به خاطر بیجنبهگیام عصبانیام و با چاقو به جان سیبزمینیها روی تخته افتادهام.
چرا باید اینقدر تحت تاثیر یک کلمه “نرو” و یک حرکت سادهاش قرار گرفته باشم؟!
تا سوپ حاضر شود در آشپزخانه میمانم و جرات رفتن به اتاقش را ندارم. دختر چشم و گوش بستهای نیستم و دو سال قبل محمدجواد را بغل کرده و بوسیدهام. ولی هرگز این هیجان و حسی را که با لمسِ چند ثانیهای دست عماد در تنم و روحم پیچید، با او نداشتم.
سوپ را در کاسه کوچکی ریخته و با یک لیوان آب برایش میبرم. دست روی پیشانی گذاشته و به سقف خیره است.
_قرص سرماخوردگی دارین؟
نگاهم میکند و نیمخیز شده لبهی تخت مینشیند.
_نمیدونم، داروها توی کشوعه
سینی را به دستش میدهم و کشوی پاتختیاش را باز میکنم. به تاریخ انقضای ادولتکلدی که پیدا کردهام نگاه میکنم، زیاد قدیمی نیست.
_هر هشت ساعت یه دونه از این بخورین
یکی کنار لیوانش میگذارم و شروع به خوردن سوپ میکند. به نظر میرسد گرسنه است و خوشحالم که آمدهام.
_با اون همه دبدبه کبکبه و کارمند و آشنا توی همچین موقعیتی تنهایید
قاشق را در سوپ فرو میکند و میگوید
_آره، مثل تو
اولین کسی است که میبینم به اندازهی من تنهاست و با لبخند محوی تایید میکنم.
_البته اگه بخواین میتونین تنها نباشین، ازدواج کنین یا دوست دختر داشته باشین
_هیچکدومو نمیخوام. یه کارمند خوب برای من کافی به نظر میرسه
مرا میگوید و با خنده نگاهش میکنم.
_همیشه روی من حساب نکنین
رنگ و رویش برافروخته است و بلند میشوم کف دستم را روی پیشانیاش میگذارم تا تبش را چک کنم. از لمسِ چند دقیقه قبلش شجاع شدهام، وگرنه قبلها کجا جرات دست زدن به پیشانیاش را داشتم!
با چشمهای سیاه قشنگش از آن فاصلهی نزدیک نگاهم میکند و میگوید
_انقدر نزدیک نشو به من
در لحنش شیطنتی وجود دارد و من این لیلایی را که مانند او شیطان میشود، نمیشناسم.
_چرا؟ میسوزم یا میسوزونم؟
نگاهش برقی میزند. انتظار این حرفم را ندارد. خودم هم ندارم. خمار نگاهم میکند و آهسته میگوید
_میسوزونی
چند ثانیه خیره به هم همانطور میمانیم و این منم که زودتر به خودم میآیم و تک سرفهای میکنم.
_تب ندارین. استراحت کنین چند روز خوب میشین
به لبهایم نگاه میکند. دستپاچه از او دور میشوم و کیفم را برمیدارم.
_من دیگه برم، اگه بازم تنها بودین و کاری داشتین بهم زنگ بزنین
_من همیشه تنهام
مارمولک چه مظلوم نمایی میکند. میخندم و میگویم
_سامان، زری خانم، اون خانم موطلایی و یکی دیگه هستن
_خوب آمارمو داری ولی اونا به درد نمیخورن
عماد شاکریانِ غالبا تلخ، شیرین شده و به وضوح مرا پیش خودش میخواهد. ولی من از خودم بیشتر از او میترسم و ممکن است اگر بیشتر بمانم صدای تپش قلبم را بشنود.
_بخوابید آقای شاکریان. از یه دکتری شنیدم میگفت اگه مریض شدین و نه دارو داشتین و نه دسترسی به دکتر، لااقل بخوابین، چون سلولهای بدن توی خواب خودشون رو ترمیم میکنن
با آن موهای نامرتب و ریشِ بلندتر از همیشه، بامزه و اخمو نگاهم میکند که با خنده از اتاقش خارج میشوم.
داخل تاکسی به سامان زنگ میزنم و میگویم زری خانم نیست و حتما سری به عماد بزند.
صبح روز بعد زنگ میزند و میگوید تا الان پیش عماد بوده و شب را هم مانده ولی صبح عماد بیرونش کرده و گفته میخواهم تنها باشم.
چرا دلم میخواهد الان در آن اتاق کنار او باشم؟!
تماس را قطع میکنم و برای اینکه فکرم را از عماد دور کنم مقابل تلویزیون نشسته فیلم میبینم.
لعنت به پیامهای بازرگانی که باعث میشود گوشی را برداشته و به او زنگ بزنم.
_سلام، بهترین؟
_بدترم
_ای بابا. کاش با سامان میرفتین دکتر
_حوصله دکتر ندارم
_تنهایین الان؟
میدانم تنهاست و تقصیر خودم است که کرم میریزم.
_آره، میخوای بیای؟
خندهام میگیرد.
_نه، میخوام زنگ بزنم زری خانم بیاد
_لازم نکرده. خودت بیا
این عماد، عماد شاکریان سرد و یوبسی که میشناسم نیست و چقدر روی دخترک دیوانهای که درونم بدون اجازه از من زندگی میکند تاثیر دارد.
آهسته میگویم
_میام
و قطع میکنم. دستم را روی دهانم میگذارم، این من بودم که این حرف را زدم؟! مدام صحنههای توی اتاقش جلوی چشمانم جان میگیرد. وقتی مچم را گرفت، وقتی گفت نرو، وقتی گفت مرا میسوزانی.
******
«دستهایش»
در آشپزخانه برایش شیر گرم میکنم و او روی مبل سه نفره در سالن دراز کشیده. از وقتی آمدهام مثل گربه مظلوم نگاهم کرده و به یاد حرف درسا خندهام میگیرد که سفارش کرده بغلش کن نازش کن بوجی بوجیش کن. دخترهی خیرهسر.
شیر را به دستش میدهم و روی مبل طوری عقب میکشد که انگار برای نشستن من کنارش جا باز میکند.
_دراز بکشین شما، من اونور میشینم
دستم را میگیرد و در دستش نگه میدارد. امان از دستهایش… درونم آشوبی به پا میشود.
_دستتو بیار ببین تب دارم؟ دارم خفه میشم
دستهای مردانهاش را، انگشتان کشیدهاش را دوست دارم. کنارش مینشینم و دست لرزانم را روی پیشانیاش میگذارم.
_تب دارین یکم. پلیورتونو دربیارین برم استامینوفن بیارم. چرا اینهمه لباس پوشیدین آخه؟
_سردم بود
کمک میکنم و پلیورش را از سرش بیرون میکشم. زیرش یک تیشرت سیاه به تن دارد. روی مبل لش میکند و میگوید
_اونروز که تو خیابون داد زدی فکر نمیکردم اینقدر مهربون باشی
_خب با غریبهها مهربون نیستم
_تو با همه مهربونی. قول بده همیشه باهام بمونی
تب دارد و حس میکنم این حرفها هذیان است. مگر میشود عماد شاکریان تا این حد نرم و رمانتیک شود؟!!
متعجب و معذبم و نمیدانم چه جوابی بدهم که میگوید
_به عنوان یه کارمند مهربون پیش رئیسش. نه بیشتر
دستانم را به هم فشار میدهم و مقابل این مرد تبدار چارهای ندارم جز اینکه بگویم
_چشم آقای رئیس
******
«پردهای مقابل ماه»
چند روزی است که حال عماد خوب شده و به شرکت میآید. رفتارش زیاد با قبل فرق نکرده و کمی با من ملایمتر شده. یکی از اعضای هیئت مدیره، خانم نجفی به مناسبت قبولی پسرش در کنکور پزشکی مهمانی داده و در سالن ایستادهایم و او کارت دعوتهایمان را میدهد. تبریک گفته و بابت نرفتنم عذرخواهی میکنم. آنجا با کسی صمیمی نیستم و از تنها بودن در مهمانیها خوشم نمیآید. سامان نگاهم میکند و آهسته میگوید
_چرا نمیای؟
_تنهام معذب میشم
_من هستم عماد هست
_نمیشه جلو چشم کارمندا بچسبم به شما که. اگه بهناز بود میومدم
_به خاطر تو میارمش
میخندم و میگویم
_بنده خدا رفته مرخصی مثلا، ولش کن
_خب مهمونیه کار که نیست. تو به فکر لباسی که میخوای بپوشی باش
حرفش دو تا نمیشود و تا راضی به رفتن نشوم ول نمیکند. از ناز کردن خوشم نمیآید و طولش نمیدهم. به خانم نجفی میگویم خواهم آمد.
شب در خانه مقابل کمدم ایستادهام و لباسهای مجلسی نه چندان زیادم را نگاه میکنم. پیراهن آبی پررنگ آستینبلندی را که جدیدتر از بقیه پیراهنهایم است، از کمد برمیدارم. کمر و دامن تنگی دارد، آستینهایش پفی مدل ژولیت است و قدش تا زیر زانوست. باید کفشهای پاشنهبلند فیلی رنگ درسا را که خیلی شیک است از او برای این پیراهن بگیرم. نمیدانم چرا مدام به رنگها و تیپهایی که عماد ممکن است بپسندد فکر میکنم.
موهایم را موجدار و حجیم سشوار کشیدهام و بنا به سفارش اکید درسا آرایش کاملی کردهام. گفته ساده نباشم و حق مهمانی شب را ادا کنم. از پک کلینیک هدیهی عماد استفاده کردهام و رژ نسبتا پررنگ و خط چشم باریک و بلند، و ریمل پُری زدهام. خیلی وقت است اینطور آرایش نکردهام و از چهرهام در آینه خوشم میآید. قرار است ساعتی بعد با آژانس دنبال بهناز بروم. سامان خیلی اصرار کرد دنبالمان بیاید ولی من از ترس حرف و حدیثهای همیشگی صدیق و دوستانش قبول نکردم.
خانهی خانم نجفی در طبقهی سوم یک ساختمان نوساز و شیک است و همراه بهناز با آسانسور بالا میروم. صدای موزیک بلند که معلوم است موزیک زندهی ارکستر است کل ساختمان را پر کرده. مانتوی پشمی خردلی بلندی با شال همرنگش پوشیدهام و خانم نجفی مقابل در به استقبالمان آمده.
_سلام عزیزم خوش اومدین، بهبه چه خانمهای زیبایی
روبوسی کرده وارد خانه میشویم. بهناز خجالتی است و پشت سر من راه میرود. میدانم اگر اصرار سامان نبود نمیآمد. خانهای با سالن بزرگ و پر از نور و لوستر است. مهمانهای زیادی قبل از ما آمدهاند و در آن شلوغی قیافههای آشنا را تشخیص نمیدهم. خانم نجفی که کت و دامن بادمجانی شیکی پوشیده به دختر جوانی اشاره میکند تا ما را برای درآوردن مانتوهایمان راهنمایی کند.
دختر قشنگی است و پیراهن یقه دلبری کلوشی پوشیده است. ما را به اتاقی که چند خانم دیگر آنجا آماده میشوند میبرد و با مهربانی نگاهم میکند.
به لباس مشکی یقه سه سانت بهناز که از لباس من هم پوشیدهتر است نگاه میکنم. این دختر عینکی و محجوب را دوست دارم. از آن انسانهایی است که به هیچکس بدی نمیکند، حسود نیست، بدجنس نیست. امیدوارم او را به عنوان یک دوست دائمی برای خودم حفظ کنم.
کیف کوچکم را در دست میفشارم و به بهناز میگویم
_بریم
صدای موزیک قطع شده و دیجی و همکارانش مشغول تنظیم دستگاهها هستند. قدم به سالن میگذاریم و قبل از همه چند تا از دختران شرکت از صندلیها بلند شده و با ما سلام و علیک میکنند. چشم میگردانم و متوجه نگاههای مردان غریبهی زیادی میشوم، ولی سنگینی یک نگاه خاص را جداگانه حس میکنم و نگاهش میکنم. عماد است که با ده یازده قدم فاصله از ما روی مبلی نشسته و خیره به من است.
کت و شلوار تیره با پیرهن تیره به تن دارد. کراوات نبسته و سه دکمهی بالای پیرهنش باز است و کمی از عضلهی سینهی ورزیدهاش دیده میشود. موهای کوتاه و تهریشش مرتبتر از همیشه است و جذابیتش باعث میشود چند ثانیهای نگاهش کنم.
بهناز آستینم را کمی میکشد و میگوید
_کجا بشینیم؟
نگاهم به سامان میافتد که انگار پیش عماد بوده ولی من ندیدمش. جلو میآید، دست میدهیم و میگوید
_مثل یه الماس آبی داری میدرخشی دختر، این چه وضعشه؟
به تعریف مخصوص خودش میخندم و میگویم
_از خودت خبر نداری آقای مهندس. دل دخترا خون میشه امشب
کت و شلوار شیری پوشیده با کراوات تیره و موهای بلندش را عقب داده. خیلی خوشقیافه است و متوجهم که همه مهمانها ما را نگاه میکنند.
سامان با بهناز احوالپرسی میکند و جایی تقریبا روبهروی خودشان که صندلی خالی هست را نشانمان میدهد. وقتی روی صندلی نشسته و دامنم را مرتب میکنم چشمم به عماد میافتد. حدود پنج قدم بزرگ بینمان فاصله است. لعنتی خیلی رک و بیپرده نگاهم میکند و هیچ ابایی از حرف دیگران ندارد. سرم را به نشانهی سلام برایش تکان میدهم و او هم همانگونه جواب میدهد. دور و بر را نگاه میکنم، اکثر مهمانها جوان هستند و انگار خانم نجفی کارمندهای مسن شرکت را دعوت نکرده. دختر و پسرهای نوزده بیست ساله هم که احتمالا دوستان پسرش هستند زیادند. خانمی چای و شیرینی برایمان میآورد و کمی بعد خانم نجفی با پسر قد بلند و خوشتیپی سمتمان میآید.
_لیلا جان، پسرم پیمان
بلند میشویم، دست میدهیم و به او برای قبولی پزشکی تبریک میگویم. بیست سال بیشتر ندارد ولی نافذ نگاهم میکند و خانم نجفی میگوید
_دوست داشت با تو آشناش کنم عزیزم. بفرمایین بشینین از خودتون پذیرایی کنین
پسر دستم را بیشتر از معمول در دستش نگه میدارد و عماد چپ چپ نگاهش میکند. خانم نجفی که از رئیسش حساب میبرد سریع دست پسرش را گرفته با خود میبرد. دیجی با آهنگهای شادش فضا را پر از شور میکند و دخترها و پسرها وسط میرقصند.
عماد
از در که وارد میشود، انگار ماهِ کامل در آسمان شب است. همانقدر زیبا و درخشان. همانطور که من غرقش شدهام بقیه هم نگاهش میکنند و دلم میخواهد بلند شوم و پردهای مقابل ماه بکشم تا تماشایش نکنند.
رنگ لباسش فوقالعاده است و از این فاصله که نشستهام میتوانم تشخیص دهم که رنگ چشمانش هم درست رنگ لباسش شده. آبی پررنگ و درخشان. اولین بار است با پیراهن و لباسی تنگ میبینمش. هیکلش پر و خوش فرم است. پاهای پر و کشیده، شکم تخت، سینههای سایز هشتاد. چشمان من در این مورد هیچوقت اشتباه نمیکنند. موهای دلفریبش و لبهایش با آن رژ تیره…
خوب است که امشب با من تنها نیست وگرنه سدِ مقاومتم در هم میشکست.
سامان کنارم نشسته است و میگوید
_خوردیش
با گوشهی چشم نگاهش میکنم و میگویم
_ناراحتی؟
پاهای بلندش را روی هم میاندازد و در حالیکه به لیلا نگاه میکند میگوید
_اگه جدی نیستی باهاش، آره
متعجب نگاهش میکنم. او که مرا میشناسد. میداند با هیچ دختری جدی نمیشوم.
_پس ناراحت باش. به تخمم
پسر نجفی دور و بر لیلا میچرخد و متوجه نگاههایش به او شدهام.
_بچه پررو، اینو کم داشتیم
سامان بیخیال بادامی در دهانش میگذارد و میگوید
_او فروزان چون مه و کرده هجوم
بر در و بامش اسیران چو نجوم
عماد اگه تو لیاقت این دختر رو نداشته باشی من از دستش نمیدم، اینو توی کلهی پوکت فرو کن
جدی است و شوکه نگاهش میکنم.
_یعنی تا حدی که باهاش ازدواج کنی؟
سرش را به نشانهی تائید بالا پایین میکند و من کلافه میشوم. صدای موزیک روی اعصابم است و کاش میتوانستم قطعش کنم. لیلا را نگاه میکنم که مشغول صحبت با بُرنا است و گاهی رقصکنندگان را نگاه میکند. سامان زیادی خوب و ایدهآلِ هر دختری است و زنگهای خطر برای من به صدا درمیآیند.
باید همین الان قضیه پرورشگاه را به او بگویم.
_لیلا یه دختر بیسرپرسته سامان. توی پرورشگاه بزرگ شده
_میدونم
جوابش آچمزم میکند. میداند و برایش مهم نیست؟
_برات مهم نیست؟
_وقتی لیلا این مسئله رو بهم گفت خیلی غصه خوردم براش. ولی بعدا که دیدم برای این مسئله عذاب نمیکشه، آروم شدم. پرورشگاهی بودنش برام مهم نیست. این برام مهمه که رفته به محبی پول داده برای زایمان زنش و کلی تاکید کرده که به کسی نگو. این برام مهمه که باوجدان و مهربونه. این برام مهمه که ببین چطوری نشسته و پاهاشو با اون دامن روی هم ننداخته. و این برام مهمه که خیلی زیباست
حرفهای سامان حالم را بد میکند. مثل حیوانی هستم که در تله افتاده و نمیتواند هیچ حرکتی بکند.
_ببین عماد، من حس کردم بعد از سالها لیلا چشمت رو گرفته و میخوایش. برای همینم کنار وایسادم و نگاهمو درویش کردم تا برادرم به حال خوب برسه. ولی اگه دوستش نداری رهاش کن تا من زندگی و عشقی که لیاقتش رو داره بهش بدم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 194
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام خسته نباشی نویسنده عزیز
میگم این همه خوبی میکنی درحق ما نمیشه یه لطف دیگه هم کنی زود پارت بدی مثلا الان 🙈
دادم 😁
مرسی
رمانتون خیلی قشنگه ، ممنون که به نظرات اهمیت دادید و هرروز پارت میگذارید، ممنون بابت این پارت طولانی و عالی
ممنون از شما 🙏😍
هیچی دیگه حالا روزی ده دفعه قراره سایت رو چک کنم
واقعا عالی بود
بیشتر قواعد رو رعایت کردین به نظرم تو نوشتتون
اما خواننده های رمان باید در نظر بگیرن که رمان یعنی داستان بلند،داستان هم معنیش یعنی داستان یعنی چیزی که رئال نیست و شو هست
خب هیچکس از تو خیابون عاشق نمیشه صد در صد
البته سن نوجوانی چرا
من خودم نوجوان که بودم کسی خیلی بهم توجه میکرد عاشقش میشدم😂
بهتر هست در این رمان به نکته هایی مثل بچه های پرورشگاهی که مورد آزار قرار گرفتن توجه کنیم که واقعی هست
بهتر هست به تنهایی و واقعا بیچارگی اون ها توجه کنیم
من خودم وقتی به بی مادری بچه هام فکر میکنم گریم میگیره
بیچاره اونا که انقدر بی کس و کارن
ممنون از نوشتتون
من عاشق خوندن کارهای جدیدم
این نوشته ها برای لحظه ای هم که شده حواسم رو از سختی زندگیم پرت میکنه
موفق باشین مهرناز عزیز
من نوشته های قبلیتون هم خوندم یکی یکی ،چقدر فرق کرده و قوی شده نوشته هاتون از داستان نفس به اینور
هر روز بیشتر از قبل منتظرم.
همینطوره، نفس و مهراد کاراکترهای اولین رمانم بودند. چهار پنج سال پیش. الان که میخونمش نصفش رو میخوام حذف و ویرایش کنم😄
چقدر سامان جنتلمن
خیلی خیلی زیبا بود ممنون عزیزم
🙏😍
اون قاچاق فكرم رو مشغول كرد حس خوبي ندارم ب اون كار و عواقبش
👍
مرسي مرسي مررررررسي مهرنازززز جانم
🙏😍
خیلی خوب بود
مرسی
رمانت عالیه عزیزم ❤
موفق باشی 💕
سلام مهناز جان .بسیار عالی.مثله همه ی رمان هات
عالی بود عالی👍خیلی با معرفتی مهرناز بانو خسته نباشی،زنده باشی ،قلمت مانا ❤😘❤❤❤❤❤❤😍😍🌹🌹🌹🌹
🙏😍
عالی
🙏🥰
ممنونم نویسنده جان😘😘 این رمان بینظیر👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
ممنونم عزیزم 😘😘این رمان واقعا عالی 👏🏻👏🏻
🙏🥰
عالی بود جمعه مون رو خوش کردی…خوش گذشت چ خوب ک میخوای هرروز پارت بدی فکربی نظیریه
🙏😍
بابا دمتون گرم ، ای کاش همه نویسنده ها مثلِ شما همینقدر مسئولیت پذیر و کار درست بودن، قلمتون جالب و دوست داشتنیِ مونولوگهایی که استفاده میکنین به جا و درست هستن خلاصه که کارتون درسته🙌🏾
پ ن : فقط منم که امیدوارم سامان به مرادِ دلش برسه … عجیب به عماد حسِ خوبی ندارم …آدم هایِ این چنین از دماغِ فیل افتاده به رغمِ تلاش برای توسعه شخصی شون … آدمِ مناسبی واسه رابطه نیستن ..🙁مشخصه سامان پرسنم؟😂
ممنونم🙏🥰
مشخصه😄
ممنون نویسنده ی عزیز واقعا رمانت عاااااالیه اولش که این رمان تو سایت گذاشته شد گفتم اینم مثل رمان های دیگه هر وقت دلش بخواد میزاره اما هم خوش قول بودنت هم قلم زیبایی که داری واقعا به جذابیت رمانت اضافه کرده دستت درد نکنه 🥰😘😘
🙏😍
وای خدا هرچی میخونم سیر نمیشم بخدا
میدونستم و بازم ثابت کردین که خیلی خوبین مرسی مهرناز جون بهترین نوسینده یی هستی که تا حالا دیدم
ممنونم 🙏😍
بسیار عالی
🙏🥰
عالی بود
این احترام به خواننده های رمانت نشان از اخلاق حرفه ایت در نویسندگی میده ، واقعا ممنون ازت. همیشه در کارت بدرخشی❤️
سپااااس😍🙏