رمان سال بد پارت 111 - رمان دونی

 

 

عقب عقب رفتم و داخل حیاط شدم و در را چفت کردم … و آن وقت حرص زده کف کفشم را سه بار به موزاییک ها کوبیدم .

 

– اوف ! خدا … اوف ! اوف !

 

آنقدر عصبی بودم که ذهنم تقریباً ازکار افتاده بود . به هیچ عنوان نمی خواستم عماد به پدرم نزدیک شود … نمی خواستم به هیچ یک از آدم های دور و برم نزدیک شود ! مطمئن بودم این ابراز آشنایی اش با بابا اکبر اکبر بی دلیل نیست . حتماً کاسه ای زیر نیم کاسه داشت . من دیگر نمی خواستم دستم زیر ساطورِ او برود !

 

نفس عمیقی کشیدم … . فکر کردم بهتر است همان جا فالگوش بایستم و به حرف هایشن گوش کنم … اما ناگهان چشمم به پنجره های واحدِ عمو رضا افتاد … و پرده ای که خیلی سریع افتاد … .

 

ولی نه آنقدر سریع که نتوانم سوده را پشت پنجره در حال کشیک کشیدن ببینم !

 

ته قلبم انگار دیواری سست فرو ریخت !

 

نکند دیده بود که من از ماشین عماد پیاده شدم ؟ … نکند خوش و بش پدرم و عماد را با هم دیده بود ؟ … نکند اینها را برای شهاب تعریف می کرد ؟ …

 

برای لحظاتی مغزم قفل کرد . ناگهان مثل تیری که از چله ی کمان رها شده باشد، دویدم به طرف خانه . از درب شیشه ای وارد اتاقم شدم و بعد … خودم را تقریباً سمت تلفن پرتاب کردم .

 

وقتی شماره موبایل شهاب را می گرفتم … انگشتانم می لرزید .

 

– الو ؟

 

صدای شهاب که در گوشم پیچید … روی کاناپه رها شدم . تمام انرژی ام به ناگاه ته کشیده بود .

 

– شهاب جان !

 

– آیدا! تو کجایی ؟! … دو سه بار زنگ زدم بهت … جواب ندادی !

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_613

 

– من … شهاب …

 

باز سکوت کردم . حسی مسموم و تلخ در تمام جانم پیچیده بود … آنقدر که حرف زدن هم برایم سخت بود . اما من … دلم گریه کردن می خواست ! چون با تمام وجودم دلتنگ روزهای گذشته بودم ! …

 

من دلم شهابِ گذشته را می خواست ! شهاب لوس و عزیز خودم … که با هم خیابان ها را گز می کردیم و روی چمن های پارکی می نشستیم و ساندویچ کثیف می خوردیم !

 

من دلم این تنهایی را نمی خواست … این دوری را ! … این که من رازی داشتم و می ترسیدم سوده پیش او فاش کند ! ما حتی آن وقت هایی که بچه بودیم … آن وقت هایی که هیچ صنمی بهم نداشتیم، رازی از هم پنهان نمی کردیم ! من از این بیگانگی بدجور می ترسیدم ! من با تمام وجودم می ترسیدم که عماد کار دستم بدهد !

 

– من بیرون بودم … گوشیمو ازم دزدیدن !

 

صدایم ارتعاش خفیفی داشت . شهاب گفت :

 

– وای آیدا ! … خودت سالمی ؟ …

 

– خوبم … خوبم ! گفتم بهت خبر بدم … زنگ زدی جواب ندادم، نگران نشی !

 

– کجا رفته بودی که گوشیت رو زدن ؟ …

 

– حوالی خیابون بهشت . دلم گرفته بود … بابام گیر داد که برم بیرون !

 

– آخ اگه من بودم … ! … یک دهنی از این بی همه چیز سرویس می کردم …

 

بغض آلود لبخند زدم :

 

– پس برم خدا رو شکر کنم که نبودی ! چون حوصله ی بزن بهادر بازیاتو ندارم !

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_614

 

شهاب این بار با لحن ملایمی پرسید :

 

– حالا خوش گذشت ؟!

 

آهی کشیدم … صادقانه گفتم :

 

– نه ! شهاب … بدون تو هیچ وقت خوش نمی گذره ! کِی خوب میشی پس ؟!

 

– چته آیدا ؟ داری گریه می کنی ؟ … الهی قربون اشکات بشم ماه جانِ لوسم ! …

 

دیگر سعی نداشتم جلوی بغض و گریه ام را بگیرم . با لحنی بهانه گیر گفتم :

 

– خب دلم برات تنگ شده لاشی ! تو که عین خیالت نیست !

 

– الهی ! الهی ! قربونِ لب و لوچه ات برم که می دونم الان آویزونه ! بذار دو سه روز آینده … یه کاری می کنم مامانم اینا برن بیرون ! برنامه می کنیم ببینیم همو !

 

فین فینی کردم و خواستم جواب بدهم … که صدای باز شدن درب خانه را شنیدم . ظاهراً صحبت های بابا اکبر و عماد تمام شده بود !

 

با هول و ولا به شهاب گفتم :

 

– عزیزم بابام برگشت خونه ! من بعداً زنگ می زنم بهت ! مراقب خودت باش !

 

تلفن را بلافاصله قطع کردم و از روی کاناپه برخاستم . کف دست هایم را کشیدم روی گونه هایم … تا رد احتمالی اشک را پس بزنم .

 

بابا اکبر وارد خانه شد … چمدانِ قهوه ای رنگ من در دستش بود . گفت :

 

– این رو فراموش کرده بودی !

 

و چمدان را روی زمین گذاشت .

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_615

 

هنوز همان حالت آرام و بی حاشیه ی همیشگی اش را داشت … اما نوعی گیجیِ عجیب در نگاهش چرخ می خورد . دل توی دلم نبود که بپرسم با عماد شاهید در مورد چه حرف زده اند . اما به جای آن لبخند زدم :

 

– آاا … آره ! جا گذاشته بودمش !

 

بزاق دهانم را قورت دادم و رفتم … چمدانم را برداشتم . پوسته ی چرم آن بر اثر سایش روی آسفالت ها آسیب دیده بود .

 

– اینم … اینم انگار تعمیر میخواد !

 

بدون دلیل لکنت گرفته بودم . بابا اکبر ناگهان پرسید :

 

– آیدا جان … تو این آقای شاهید رو چند وقته می شناسی ؟

 

برای پاسخ دادن تاملی کردم … .

 

– خب … چند ماهی میشه !

 

صدایم نامطمئن بود . بابا اکبر باز پرسید :

 

– خب چند ماه ؟ … اصلاً از کجا ؟ تو با مردی مثل اون چطور آشنا شدی ؟

 

پلکی زدم و لبم را با نوک زبانم مرطوب کردم . می ترسیدم چیزی بگویم … نمی دانستم عماد برایش چه داستانی سر هم کرده است . ولی فکر کردم باید تا حد ممکن حقیقت را بگویم .

 

– من قبل از عید با دوستام رفته بودیم کافه ی هتلش … بعد … اونجا اتفاقی آشنا شدم باهاش ! یکی مزاحمم شده بود … آقای شاهید کمکم کرد …

 

– در مورد تو و شهاب چیزی نمی دونست ؟

 

نفسم تکه و پاره از گلویم خارج شد … گفتم :

 

– چی شده بابا ؟ … میشه بگی … این سوالا برای چیه ؟!

 

نگاه بابا اکبر در چشم هایم سنگینی می کرد … بعد نفس عمیقی کشید . از کنار من عبور کرد و به طرف آشپزخانه رفت .

 

– این آقای شاهید یه جورایی … غیر مستقیم تو رو از من خواستگاری کرد !

 

***

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_616

 

***

طاس های سنگی را روی صفحه ی تخته نرد انداخت … سه و پنج آمد ! خشمی در دلش احساس کرد اما باز هم طاس ها را ریخت … اینبار چهار و یک ! … و باز تکرار کرد !

 

یکی از آن شب نشینی های همیشگی بود . در پنت یکی از دوستانش … با تمامِ مخلفاتی که همیشه بود ! موسیقی و زن و شراب و کوکائین ! خواننده ی معروفی هم حضور داشت و در مورد سیاست رپ می کرد . عده ای با دقت به او گوش می کردند … انگار که دغدغه های شعر را کاملاً می فهمند ! … عده ای دیگر با بی حوصلگی از او رو می چرخاندند . مرد جوانی لب به اعتراض گشود :

 

– این ک…سشرا چیه ؟ سر درد گرفتم ! یکم از داف بخون ! از مواد بخون ! از گنگ و اسلحه و خلاف بخون !

 

عماد توجهی به آن رپر نداشت … توجهی به هیچ کسی نداشت ! اگر سماجت های رشید نبود به آن شب نشینی پا نمی گذاشت . رشید اصرار داشت برایش سوپرایز دارد … گیر داده بود حتماً بیاید ! واگرنه با آن دیداری که سر شب با آیدا داشت … دیگر دلش دیدن هیچ کسی را نمی خواست . می خواست فرو برود در غار تنهایی خودش … یک دل سیر به آیدایش فکر کند .

 

باز طاس ها را ریخت و این بار جفت پنج آمد … بهتر از قبل بود ولی هنوز راضی اش نمی کرد . باز هم طاس ریخت … و باز هم ! … و بلاخره جفت شش آورد !

 

– همینه !

 

مشتش را روی میز کوبید و با خوشحالی از جا جست !

 

– بلاخره شد !

 

– چی شد ؟!

 

صدای رشید را شنید … برگشت به طرفش . در دست رشید جام نوشیدنی بود … با اخم نگاهش می کرد .

 

– نخورده مست کردی ؟ … مرد حسابی ! روی پا بند نیستیا !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان جایی نرو pdf از معصومه شهریاری (آبی)

  خلاصه رمان: جایی نرو، زندگی یک زن، یک مرد، دو شخصیت متضاد، دو زندگی متضاد وقتی کنار هم قرار بگیرند، چی پیش میاد، گاهی اوقات زندگی بازی هایی با آدم ها می کند که غیرقابلِ پیش بینی است، کیانمهر و ترانه، برنده این بازی می شوند یا بازنده، میتونند جای نداشتن های هم را پر کنند …   به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی

    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم، انگشتان کوچکم زنجیر زنگ زده تاب را میچسبد و پاهایم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قاب سوخته به صورت pdf کامل از پروانه قدیمی

    خلاصه رمان:   نگاه پر از نگرانیم را به صورت افرا دوختم. بدون توجه به استرس من به خیارش گاز می زد. چشمان سیاهش با آن برق پر شیطنتش دلم را به آشوب کشید. چرا حرفی نمی زد تا آرام شوم؟ خدایا چرا این دختر امروز دردِ مردم آزاری گریبانش را گرفته بود؟ با حرص به صورت بیخیال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد دوم) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

      خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به ترمه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شفق قطبی به صورت pdf کامل از محدثه نوری

    خلاصه رمان:   دختری ساده و خوش قلب،که فقط فکر درس و کنکورشه… آرومه و دختر خوب خانواده یه رفیق داره شررررر و شیطون که تحریکش میکنه که به کسی که نباید زنگ بزنه مثلا مخ بزنن ولی خب فکر اینو نمیکردن با زرنگ تر از خودشون طرف باشن حالا بماند که دخترمون تا به خودش میاد عاشق

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
F.n
F.n
1 روز قبل

چرا انقد دیر ب دیر پارت میذارین
وانقد کم

F.n
F.n
1 روز قبل

جز و مد رو نمیذارین

رها
رها
1 روز قبل

خیلی کوتاه بود
ولی دستت درد نکنه

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x