عقب عقب رفتم و داخل حیاط شدم و در را چفت کردم … و آن وقت حرص زده کف کفشم را سه بار به موزاییک ها کوبیدم .
– اوف ! خدا … اوف ! اوف !
آنقدر عصبی بودم که ذهنم تقریباً ازکار افتاده بود . به هیچ عنوان نمی خواستم عماد به پدرم نزدیک شود … نمی خواستم به هیچ یک از آدم های دور و برم نزدیک شود ! مطمئن بودم این ابراز آشنایی اش با بابا اکبر اکبر بی دلیل نیست . حتماً کاسه ای زیر نیم کاسه داشت . من دیگر نمی خواستم دستم زیر ساطورِ او برود !
نفس عمیقی کشیدم … . فکر کردم بهتر است همان جا فالگوش بایستم و به حرف هایشن گوش کنم … اما ناگهان چشمم به پنجره های واحدِ عمو رضا افتاد … و پرده ای که خیلی سریع افتاد … .
ولی نه آنقدر سریع که نتوانم سوده را پشت پنجره در حال کشیک کشیدن ببینم !
ته قلبم انگار دیواری سست فرو ریخت !
نکند دیده بود که من از ماشین عماد پیاده شدم ؟ … نکند خوش و بش پدرم و عماد را با هم دیده بود ؟ … نکند اینها را برای شهاب تعریف می کرد ؟ …
برای لحظاتی مغزم قفل کرد . ناگهان مثل تیری که از چله ی کمان رها شده باشد، دویدم به طرف خانه . از درب شیشه ای وارد اتاقم شدم و بعد … خودم را تقریباً سمت تلفن پرتاب کردم .
وقتی شماره موبایل شهاب را می گرفتم … انگشتانم می لرزید .
– الو ؟
صدای شهاب که در گوشم پیچید … روی کاناپه رها شدم . تمام انرژی ام به ناگاه ته کشیده بود .
– شهاب جان !
– آیدا! تو کجایی ؟! … دو سه بار زنگ زدم بهت … جواب ندادی !
#سال_بد ❄️
#پارت_613
– من … شهاب …
باز سکوت کردم . حسی مسموم و تلخ در تمام جانم پیچیده بود … آنقدر که حرف زدن هم برایم سخت بود . اما من … دلم گریه کردن می خواست ! چون با تمام وجودم دلتنگ روزهای گذشته بودم ! …
من دلم شهابِ گذشته را می خواست ! شهاب لوس و عزیز خودم … که با هم خیابان ها را گز می کردیم و روی چمن های پارکی می نشستیم و ساندویچ کثیف می خوردیم !
من دلم این تنهایی را نمی خواست … این دوری را ! … این که من رازی داشتم و می ترسیدم سوده پیش او فاش کند ! ما حتی آن وقت هایی که بچه بودیم … آن وقت هایی که هیچ صنمی بهم نداشتیم، رازی از هم پنهان نمی کردیم ! من از این بیگانگی بدجور می ترسیدم ! من با تمام وجودم می ترسیدم که عماد کار دستم بدهد !
– من بیرون بودم … گوشیمو ازم دزدیدن !
صدایم ارتعاش خفیفی داشت . شهاب گفت :
– وای آیدا ! … خودت سالمی ؟ …
– خوبم … خوبم ! گفتم بهت خبر بدم … زنگ زدی جواب ندادم، نگران نشی !
– کجا رفته بودی که گوشیت رو زدن ؟ …
– حوالی خیابون بهشت . دلم گرفته بود … بابام گیر داد که برم بیرون !
– آخ اگه من بودم … ! … یک دهنی از این بی همه چیز سرویس می کردم …
بغض آلود لبخند زدم :
– پس برم خدا رو شکر کنم که نبودی ! چون حوصله ی بزن بهادر بازیاتو ندارم !
#سال_بد ❄️
#پارت_614
شهاب این بار با لحن ملایمی پرسید :
– حالا خوش گذشت ؟!
آهی کشیدم … صادقانه گفتم :
– نه ! شهاب … بدون تو هیچ وقت خوش نمی گذره ! کِی خوب میشی پس ؟!
– چته آیدا ؟ داری گریه می کنی ؟ … الهی قربون اشکات بشم ماه جانِ لوسم ! …
دیگر سعی نداشتم جلوی بغض و گریه ام را بگیرم . با لحنی بهانه گیر گفتم :
– خب دلم برات تنگ شده لاشی ! تو که عین خیالت نیست !
– الهی ! الهی ! قربونِ لب و لوچه ات برم که می دونم الان آویزونه ! بذار دو سه روز آینده … یه کاری می کنم مامانم اینا برن بیرون ! برنامه می کنیم ببینیم همو !
فین فینی کردم و خواستم جواب بدهم … که صدای باز شدن درب خانه را شنیدم . ظاهراً صحبت های بابا اکبر و عماد تمام شده بود !
با هول و ولا به شهاب گفتم :
– عزیزم بابام برگشت خونه ! من بعداً زنگ می زنم بهت ! مراقب خودت باش !
تلفن را بلافاصله قطع کردم و از روی کاناپه برخاستم . کف دست هایم را کشیدم روی گونه هایم … تا رد احتمالی اشک را پس بزنم .
بابا اکبر وارد خانه شد … چمدانِ قهوه ای رنگ من در دستش بود . گفت :
– این رو فراموش کرده بودی !
و چمدان را روی زمین گذاشت .
#سال_بد ❄️
#پارت_615
هنوز همان حالت آرام و بی حاشیه ی همیشگی اش را داشت … اما نوعی گیجیِ عجیب در نگاهش چرخ می خورد . دل توی دلم نبود که بپرسم با عماد شاهید در مورد چه حرف زده اند . اما به جای آن لبخند زدم :
– آاا … آره ! جا گذاشته بودمش !
بزاق دهانم را قورت دادم و رفتم … چمدانم را برداشتم . پوسته ی چرم آن بر اثر سایش روی آسفالت ها آسیب دیده بود .
– اینم … اینم انگار تعمیر میخواد !
بدون دلیل لکنت گرفته بودم . بابا اکبر ناگهان پرسید :
– آیدا جان … تو این آقای شاهید رو چند وقته می شناسی ؟
برای پاسخ دادن تاملی کردم … .
– خب … چند ماهی میشه !
صدایم نامطمئن بود . بابا اکبر باز پرسید :
– خب چند ماه ؟ … اصلاً از کجا ؟ تو با مردی مثل اون چطور آشنا شدی ؟
پلکی زدم و لبم را با نوک زبانم مرطوب کردم . می ترسیدم چیزی بگویم … نمی دانستم عماد برایش چه داستانی سر هم کرده است . ولی فکر کردم باید تا حد ممکن حقیقت را بگویم .
– من قبل از عید با دوستام رفته بودیم کافه ی هتلش … بعد … اونجا اتفاقی آشنا شدم باهاش ! یکی مزاحمم شده بود … آقای شاهید کمکم کرد …
– در مورد تو و شهاب چیزی نمی دونست ؟
نفسم تکه و پاره از گلویم خارج شد … گفتم :
– چی شده بابا ؟ … میشه بگی … این سوالا برای چیه ؟!
نگاه بابا اکبر در چشم هایم سنگینی می کرد … بعد نفس عمیقی کشید . از کنار من عبور کرد و به طرف آشپزخانه رفت .
– این آقای شاهید یه جورایی … غیر مستقیم تو رو از من خواستگاری کرد !
***
#سال_بد ❄️
#پارت_616
***
طاس های سنگی را روی صفحه ی تخته نرد انداخت … سه و پنج آمد ! خشمی در دلش احساس کرد اما باز هم طاس ها را ریخت … اینبار چهار و یک ! … و باز تکرار کرد !
یکی از آن شب نشینی های همیشگی بود . در پنت یکی از دوستانش … با تمامِ مخلفاتی که همیشه بود ! موسیقی و زن و شراب و کوکائین ! خواننده ی معروفی هم حضور داشت و در مورد سیاست رپ می کرد . عده ای با دقت به او گوش می کردند … انگار که دغدغه های شعر را کاملاً می فهمند ! … عده ای دیگر با بی حوصلگی از او رو می چرخاندند . مرد جوانی لب به اعتراض گشود :
– این ک…سشرا چیه ؟ سر درد گرفتم ! یکم از داف بخون ! از مواد بخون ! از گنگ و اسلحه و خلاف بخون !
عماد توجهی به آن رپر نداشت … توجهی به هیچ کسی نداشت ! اگر سماجت های رشید نبود به آن شب نشینی پا نمی گذاشت . رشید اصرار داشت برایش سوپرایز دارد … گیر داده بود حتماً بیاید ! واگرنه با آن دیداری که سر شب با آیدا داشت … دیگر دلش دیدن هیچ کسی را نمی خواست . می خواست فرو برود در غار تنهایی خودش … یک دل سیر به آیدایش فکر کند .
باز طاس ها را ریخت و این بار جفت پنج آمد … بهتر از قبل بود ولی هنوز راضی اش نمی کرد . باز هم طاس ریخت … و باز هم ! … و بلاخره جفت شش آورد !
– همینه !
مشتش را روی میز کوبید و با خوشحالی از جا جست !
– بلاخره شد !
– چی شد ؟!
صدای رشید را شنید … برگشت به طرفش . در دست رشید جام نوشیدنی بود … با اخم نگاهش می کرد .
– نخورده مست کردی ؟ … مرد حسابی ! روی پا بند نیستیا !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 65
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا انقد دیر ب دیر پارت میذارین
وانقد کم
جز و مد رو نمیذارین
خیلی کوتاه بود
ولی دستت درد نکنه