رمان سال بد پارت 112 - رمان دونی

 

 

عماد انگار سوال او را نشنید … گفت :

 

– خضوعی هنوز نیومده ؟

 

رشید نچی گفت … و عماد با بد خلقی از پای میز کنار رفت .

 

– گور باباش … اَه ! یه ساعته منو علاف کرده اینجا … مرتیکه گوساله !

 

و راه افتاد به طرف انتهای سالن و تراس بزرگ . رشید دنبالش راه افتاد .

 

– به عنوان مردی که خودش همیشه دیر سر قرار میرسه … اعتماد به نفس زیادی داری برای انتقاد کردن از دیگران !

 

عماد پوزخندی زد … و وارد تراس وسیع شد . اینجا به نسبت خلوت تر از داخل آپارتمان بود … اما نه ساکت تر ! چند نفری دور و اطراف پخش و پلا بودند و سیگار می کشیدند … و عده ای هم در استخر شنا می کردند . عده ای از زنان بیکینی پوش روی صندلی های استخری لم داده بودند و پوست خیسشان زیر نور چراغ ها می درخشید .

 

یکی از آن زن ها او را مخاطب قرار داد :

 

– بفرمایید در خدمت باشیم … جناب شاهید !

 

عماد نشنید صدایش را انگار ! نگاهش رو به بالا بود و رو به ماه نیمه ای که در آسمان شب با قوت می درخشید . پای نرده های تراس ایستاد و با دست هایی در جیب … به ماه زل زد .

 

رشید گفت :

 

– عابد و زاهد هم که شدی ! عجب !

 

و کمی از نوشیدنی را نوشید .

 

– حالا با خزوعی چیکار داری ؟

 

عماد نفس عمیقی کشید :

 

– سر شب یه گوشی ازم زدن … قرار شد برام پیداش کنه !

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_618

 

 

رشید تکیه زد به نرده های تراس … با نگاهی دو پهلو … گفت :

 

– از تو ؟!

 

– یکی از آشناها !

 

رشید آهانی گفت و باز کمی نوشید . این حالت عماد برایش عجیب بود … این کناره گیریِ ناگهانی اش از همه چیز ! از همه ی چیزهایی که قبلاً دوست داشت … .

 

چیزی در وجود او تغییر کرده بود … و رشید می توانست این را حس کند !

 

عماد گفت :

 

– شهرو نگاه کن رشید !

 

رشید گفت :

 

– نمی خوام ! این طرف منظره ی بهتری داره !

 

و با جام نوشیدنی به استخر پر از زن اشاره کرد . عماد با صدای بلند خندید … .

 

– مرتیکه ی لاشی … زن و بچه داری مثلاً ! …

 

– حالا چی توی این شهر توجهت رو جلب کرده ؟

 

برگشت و مثل عماد آرنج هایش را لبه ی نرده ها گذاشت و نگاه دوخت به شهر زیر پایشان . چراغ های زرد و سفید در بستری از سیاهی … برج های بلند بر آمده از پوست شهر با نورهای رنگی … صدای دور دستی از رفت و آمد اتومبیل ها … این منظره ی تکراری و یکدست !

 

عماد گفت :

 

– به نظرت این شهر یه جوری نیست ؟

 

– چه جوری ؟

 

– خشک و بی روح ! زیادی اقتصادی … سرد و ماشینی ! این برجای بلند … اینهمه تابلوی تبلیغاتیِ متحرک ! … حالم رو بهم می زنه !

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_619

 

 

نفسی گرفت … باز گفت :

 

– من دلم نور و گرما می خواد ! دلم یک منظره ی چشم نواز می خواد !

 

دستش را در فضا تکان داد … انگار می خواست صحنه ای نامرئی در هوا نقاشی کند .

 

– ببین … ایده اش هم دارم ! یه دریاچه ی مصنوعی بزنیم وسط شهر … اصلاً با هزینه ی خودم ! … روش یه پل بزنیم با سی و سه تا ستون !

 

– قشنگه ! ولی قبلاً توی اصفهان اجراش کردن !

 

– پس یه برج آهنی بسازیم !

 

– حتماً اسمش هم بذاریم ایفل !

 

رشید خندید … عماد هم . گفت :

 

– اینم دزدی بود ؟! … واقعاً من چمه ؟ هیچ ایده ای توی مخم ندارم ؟! … دانشگاه معماری نخوندم که ؟!

 

رشید گفت :

 

– تا جایی که خبر دارم نه !

 

شانه ای بالا انداخت … و عماد دست در جیب برد تا سیگاری روشن کند .

 

رشید آخرین جرعه ی نوشیدنی را خورد و جامِ خالی را سر و ته گرفت . گفت :

 

– دنبال منظره ی چشم نواز نباش عماد خان … خودت رو باید چشم نواز کنی !

 

مکثی کرد … و باز ادامه داد :

 

– تو آدمِ باحالی هستی ! هم خوشتیپی … هم خوش فکری … هم خوش شانسی ! آدمای کمی پیدا میشن که همه چیزو با هم داشته باشن ! … اما یه ایرادی داری … که میترسم زمینت بزنه !

 

از گوشه ی چشم نگاهی مردد به عماد انداخت … گفت :

 

– آدمِ صفر و صدی ! حد وسط نداری ! توی همه چی یا تفریط می کنی یا افراط !

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_620

 

 

عماد جا خورد … انتظار این حرف را نداشت . سیگارِ روشن نشده را میان انگشتانش چرخاند و نگاه کرد به رشید … و آنچنان نگاه کرد که رشید به خنده افتاد .

 

– مثل اینکه انتقاد ناپذیر هم هستی !

 

عماد پلکی زد … و خواست چیزی بگوید :

 

– نه ! … فکر نکنی بهم برخورده ! ولی …

 

فرصت نکرد بیش از آن حرفی بزند . ساسان را دید که وارد تراس شد و با همان پای لنگش به طرف آنها رفت . توجه عماد کاملاً معطوف او شد و حرف رشید را از یاد برد .

 

هنوز ساسان چند قدمی با او فاصله داشت … که صدایش را بلند کرد :

 

– خضوعی رسید، آقا !

 

عماد سیگارش را روشن نشده درون جعبه برگرداند .

 

– چرا نمیاد ؟ کجا مونده پس ؟!

 

– پایینه ! می دونید دیگه … روی این چیزا یه خرده حساسه ! حال نمی کنه به گناه بیفته !

 

خندید و اشاره کرد به استخر پشت سرش . سپس موبایلی به طرف عماد گرفت … ادامه داد :

 

– امانتی شما رو داده دست من ! این تنها ای پنجاه و یکیه که امشب بلند کردن !

 

عماد موبایل را از بین انگشتان او گرفت و با وسواس چک کرد . قابِ سیاه و سفیدِ موبایل تمیز و نو به نظر می رسید … با تصویرِ پاندای بامزه ای که باسنِ ژله ای و برجسته ای داشت .

 

– کاملاً سالمه ؟ … بازش نکردن که ؟! …

 

و گوشی را مقابل نورِ چراغ ها به صورت افقی گرفت و با دقت صفحه ی آن را چک کرد .

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 54

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شوهر آهو خانم

  خلاصه رمان :           شوهر آهو خانم نام رمانی اثر علی محمد افغانی است . مضمون اساسی این رمان توصیف وضع اندوه بار زنان ایرانی و نکوهش از آئین چند همسری است. در این رمان مناسبات خانوادگی و ضوابط احساسی و عاطفی مرتبط بدان بازنمایی شده است. این کتاب جایزه بهترین رمان سال را از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان چشم های وحشی روژکا به صورت pdf کامل از گیلدا تک

      خلاصه رمان:   دختری به نام روژکا و پسری به نام فرهمند پارسا… دخترمون بسکتبالیسته، همزمان کتاب ترجمه میکنه و دانشگاه هم میره پسرمون استاد دانشگاهه     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4 تا الان رای نیامده!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاپرک تنها

    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته برملا شه رازهایی که تاوانش را روشنا با تموم مظلومیت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور

  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این راه عموی بچه ها مقابلش قرار میگیره . دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه مهتاب

    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار 15 ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان را ناب تر و پخته تر پیدا می‌کنند. جایی که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوگار

    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب رو برام حَروم کرده…!   اون لعنتی از مَـن یه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها
رها
9 ساعت قبل

سلام خسته نباشد
میشه پارت ها طولانی تر شن و فاصله پارت گذاری ها کمتر شه

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x