سرد و بی احساس زمزمه کرد . وقتی چشم باز کرد … جا خورد … از نگاهی که در چشم های عماد سوسو می زد … .
اما خود را نباخت !
عماد نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگری ! … بعد از جا برخاست و چند قدمی بی هدف راه رفت … .
آیدا نگاه کرد به او … به مردِ عجیب زندگی اش که پشت به او ایستاده بود و نگاه می کرد به آسمان … .
– خواهش می کنم این حرف منو توهین به خودت نگیر ! …
مکثی کرد … از روی صندلی برخاست و مردد و نا مطمئن چند قدمی پشت سر عماد رفت … ادامه داد :
– حتی اگه شهاب نبود هم … من نمی تونستم ! … این بازیِ مضحک رو همین جا تموم کن ! چون که نمی تونیم … می فهمی ؟ … من نمی تونم ! نمیشه ! اصلاً امکان نداره ! …
چطور به او می فهماند ؟ … مردی در زندگی اش وارد می شد به غیر از شهاب ؟ … محال بود !
عماد ناگهان چرخید و رخ به رخ او … خیره شد در چشم هایش .
قلب آیدا درون سینه اش فرو ریخت . به سختی بزاق دهانش را قورت داد . بی اختیار یک قدم عقب نشینی کرد … و عماد جلو آمد .
– بشین !
آیدا باز یک قدم عقب رفت :
– هان ؟!
و باز عقب تر … آنقدر که لبه ی نرمِ صندلی را پشت پاهایش احساس کرد . عماد دوباره تکرار کرد :
– بشین میگم !
نگاه او حالتی داشت … که آیدا را سر در گم می کرد .
آیدا نشست … چشم هایش رو به بالا و صورت خنثی عماد بود … .
عماد از او فاصله گرفت و صندلی اش را از پشت میز کشید و جایی نزدیک تر به آیدا قرار داد .
– میخوام بگم اولین بار کِی دیدمت !
و نگاهی به موقعیت آیدا انداخت . هنوز اندکی فاصله داشتند … و این برای عماد خوشایند نبود . خم شد به طرف او و دو پایه ی صندلی اش را گرفت و کشید به سمت خود … .
آیدا از حرکتِ غافلگیرانه اش هینی کشید و دو دستی چنگ زد به لبه های تکیه گاه .
#سال_بد ❄️
#پارت_632
– یک دوره ای از زندگیم … من خیلی سختی کشیدم !
عماد گفت … . آیدا نفس حبس شده اش را به نرمی آزاد کرد و انگشتانش از لبه های صندلی رها شد .
عماد ادامه داد :
– پونزده سالم بود … پدرم از دنیا رفت ! ما اون وقتا هنوز تهران زندگی می کردیم ! … بعد از پدرم … همه چی از دستمون رفت ! من شرایط روحی خیلی بدی داشتم ! خودم رو توی خطر می دیدم … مدام حس می کردم یه اسلحه چسبوندن به سرم …
نوک دو انگشتش را به شقیقه اش چسباند و ادای شلیک کردن در آورد … آیدا هنوز ساکت بود و به حرف های او گوش می داد .
– خیلی برای من سخت بود ! خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر کنی ! … بابت مرگ پدرم داغدار بودم … اما عصبانی هم بودم ! … چون می دونستم اون به مرگ عادی از دنیا نرفته ! دلم می خواست انتقامش رو بگیرم … اما چه کاری از دست یک پسر بچه ساخته است ؟ … تحقیر شده بودم … و خب … فقر هم بود !
لبخند تلخی زد … و آیدا ناباورانه فکر کرد یعنی این آدم هم معنیِ فقر را می دانست ؟! …
– پدرت چرا مُرد ؟
عماد با تاخیر پاسخ داد :
– اونو کُشتن !
– چرا ؟!
سیبک گلوی عماد بالا و پایین غلتید … خیلی طول کشید تا کلمات را در سرش پیدا کرد :
– چون به اندازه ی کافی جاه طلب نبود !
آیدا پلکی زد . معنای این پاسخ را نفهمیده بود … اما پرسید :
– بعد چی شد ؟
#سال_بد ❄️
#پارت_633
عماد باز هم به زور لبخند زد . زخمِ قلبش هنوز بعد از سالها تازه بود … اما لبخند زد .
– بعد … خب، هیچی ! برای سیزده سال … من تقریباً زندگی نکردم ! همه ی وجودمو گذاشتم پای کار … که البته شنیدنش احتمالاً برات جالب نیست ! فقط اینو بدون … من اون سالها … بهترین سالهای زندگیم … از همه چیز تقریباً محروم بودم . خیلی زحمت کشیدم … خیلی سختی دیدم ! جنگیدم … تلاش کردم … زمین خوردم ! باز بلند شدم ! … قرض بالا آوردم … با بدبختی صاف کردم ! تا پای مرگ رفتم حتی ! … مریض شدم ! گلوله زدن توی زانوم ! … دو بار عقرب زده شدم !
باز لبخند زد … و بعد نفس راحتی … ! …
– اما تموم شد ! … و حالا من اینجام !
دست هایش را باز کرد و اشاره ای نامحسوس به اطرافش … .
آیدا نگاه دوخت به او … به آن حالت پیروز و متکبر صورتش … در پس زمینه ای پر شکوه از آسمانِ شب ! … انگار در نورهای منعکس شده از هتل بزرگ شاهید غرق بود ! این آدمِ عجیب … آدم سمج … بی رحم … محترم ! … این آدمی که آیدا را هیپنوتیزم کرده بود انگار ! …
– به اینجا رسیدن خوب نیست آیدا ؟! … به هر قیمتی به اینجا رسیدن خوب نیست ؟ …
آیدا بزاق دهانش را قورت داد … .
– به هر قیمتی ؟! …
برای او قیمت گذاشتن روی زندگی معنا نداشت . شرافت … خوب و تمیز زندگی کردن قیمت نداشت ! … اما عماد شاهید تاجر بود … می توانست روی هر چیزی قیمت بگذارد ! حتی روی سیزده سال عمر و جوانی اش … !
به نظرش افکارش بیشتر شبیه شعار بود … و افکار عماد واقعیت !
#سال_بد ❄️
#پارت_634
– من نخواستم هیچوقت نقش یک قربانی رو بازی کنم ! … اون وقتا که پدرم تازه از دنیا رفته بود و من فقط یک پسربچه بودم، زیاد گریه می کردم ! … ولی بعد دیگه حتی گریه نکردم ! من خواستم اینقدر بالا بیام که دیگه دست هیچ کسی بهم نرسه !
آیدا نفس لرزانی کشید … .
– خب … بعدش چی شد ؟
– من هنوز بیست و هشت سال داشتم … که یکدفعه پرت شدم توی این زندگی ! یک دنیا پول … یک دنیا قدرت ! احترام ! … آدمایی که به خاطرم هر کاری می کردن ! … زن هایی که جلوی پاهام زانو می زدن ! …
آهسته خندید … ادامه داد :
– باید اعتراف کنم … اوایل واقعاً برام لذت بخش بود ! … می تونم سیگار روشن کنم ؟ ناراحت نمی شی ؟
آیدا سرش را به چپ و راست تکان داد . نمی توانست حرف بزند … احساسی راه گلویش را درهم فشرده بود … .
عماد آنقدری مکث کرد تا سیگاری به لب بگذارد و با فندک سنگی آن را روشن کند … بعد پک زد به سیگار . فندک را روی میز گذاشت و دود را با حرکت دست، پس زد .
– همیشه برای هر چیزی، یک سقفی هست ! این توی زندگیِ همه ی ما بدیهیه ! … اما اون روزا لذت توی زندگی من هیچ سقفی نداشت ! هر کاری که دلم می خواست می کردم … هر چیزی رو تجربه می کردم ! … کارهای خوب ! کارهای لذت بخش ! کارهای هیجانی و خطرناک ! … کارهای شرم آور حتی ! هیچ انتهایی برام نبود !
نفس خسته ای کشید و سر پایین انداخت … .
– سالها اینطور زندگی کردم ! به تلافی سیزده سال سختی کشیدنم … بی مهابا از همه چیز لذت بردم ! اما یک روز … همه چی تغییر کرد !
#سال_بد ❄️
#پارت_635
برای لحظاتی انگار غرق شد در افکارش … آنقدر که حتی آیدا را از یاد برد .
به تمام سال هایی که گذشت فکر کرد . به تمام سختی هایی که کشیده بود … و پس از آن لذت محض ! تمام لذت هایی که می شد انسانی تجربه کند را تجربه کرد . اما حفره ای در قلبش بود … سیاه چاله ای ! … تمام خوشی های زندگی اش را در خود می بلعید ! … هیچوقت واقعاً شاد و خوشبخت نبود … این را می فهمید ! … هر کاری هم کرد … هر لذتی را که تجربه کرد … آن حفره ی قلبش پر نشد ! …
– تا اینکه یک روز صبح … از خواب بیدار شدم …
به آن روز فکر کرد … صبح زود بود ! منگ و بیمار از مستیِ سنگینِ شب گذشته … در حالیکه تنش بین تنِ لختِ سه زن محصور بود ! …
– برای مدتی … از جا تکون نخوردم ! همینطور طاقباز … خیره موندم به سقف ! شاید یک ساعت … یا حتی بیشتر !
خیره مانده بود به سقف … به پرتو نوری که از پنجره به داخل می تابید ! … حفره ی خالیِ قلبش سنگین تر شده بود انگار … ! … و آن لحظه بود که با خود فکر کرد … که چه ؟!
– یکدفعه … احساس پوچی می کردم ! من ته هر خوشی و تفریحی رو در آورده بودم ! … اون روز صبح بلاخره از خودم پرسیدم … خب، که چی ؟! بعدش چی ؟ … بعدش قراره چیکار کنی ؟! … به بعدش فکر کردم … اما هیچی به ذهنم نیومد ! … آیدا … حس می کردم دیگه هیچ چیزی توی دنیا منو سر اشتیاق نمیاره ! حس می کردم … بلاخره به سقف رسیدم ! … حس خیلی بدیه، می دونی ؟! … اصلاً دیگه نمی دونی برای چی داری زندگی می کنی ! … یهو همه چی برات رنگ می بازه !
باز مکثی کوتاه … و بعد نفس عمیقش را همراه با دود سیگار از ریه هایش آزاد کرد … و همزمان لبخند زد به آیدا !
– بعدش آیدا … بعد تو رو دیدم ! … همون روز عصر … توی کافه ی هتل ! وقتی خیلی عصبانی بودم و احساس پوچی می کردم و میگرن تقریباً فلجم کرده بود … تو رو دیدم ! …
#سال_بد ❄️
#پارت_636
آیدا از پس دودهای مواج سفید رنگ نگاه کرد به لبخند او … و به برق خیره کننده ی چشم هایش . این نگاهِ عماد او را ذوب می کرد … این نگاهش که انگار او زیباترین و حیرت انگیزترین زنِ دنیا بود ! …
– اون موقع هنوز موهات آبی نبود … اما باز توجهم رو جلب کردی ! تمامِ نگاهم رو کشیدی سمت خودت … سلول به سلول تنم رو درگیر کردی ! … اصلاً نمی دونستم چرا … اما تو حرارتی داشتی که توی فضا موج می زد !
باز خندید … آهسته و پر حیرت ! … انگار خودش هم از تاثیر آیدا بر زندگی اش تعجب کرده بود ! آن لحظه ای که برای اولین بار آیدا را دیده بود … آن لحظه که معجزه رخ داده بود ! در چشم بهم زدنی حفره ی سیاه قلبش محو شد … سنگینی اش از بین رفت ! در لحظه ای سبک شد !
– بعد بازم دیدمت … و بازم دیدمت ! و هر زمان که دیدمت، بیشتر خواستمت ! … من اون روزا نمی دونستم … کسی توی زندگیت هست …
صدایش ضعیف شد و از رمق افتاد … .
آیدا پلک هایش را روی هم فشرد . یاد شهاب روی قلبش سنگینی می کرد … روحش را می گداخت ! … بعد آهسته و غمگین خندید :
– تو خیلی خوب حرف می زنی … آقای شاهید ! … اون روزایی که برای نجات جون شهاب سگ دو می زدم … فکر نمی کردم یه روزی برسه که بشینم و اینقدر آروم به حرفات گوش بدم ! … ولی الان …
– آیدا …
عماد به سمت او متمایل شد … خواست دست هایش را بگیرد . آیدا دست هایش را دور کرد .
– من مثل تو استاد سخنوری نیستم … ولی برای خودم حرفایی برای گفتن دارم !،
با درد نگاه دوخت به عماد … پرده اشکی کمرنگ، مردمک هایش را براق کرده بود .
– برام از اولین باری که منو دیدی، می گی ! … می خوای بهت بگم شهاب اولین بار کِی منو دید ؟ … وقتی توی گهواره بودم ! روز اول زندگیم !
#سال_بد ❄️
#پارت_637
قفسه ی سینه ی عماد از بی نفسی سوخت ! … به سختی جلوی خودش را گرفته بود تا صدایش را بالا نبرد یا حرکتی نکند که باعث رنجش آیدا شود !
– من همه ی خاطره های خوب و بد گذشته رو از ذهنت پاک می کنم ! … یه کاری می کنم که منو بخوای ! … یه راهی پیدا می کنم !
آیدا تلخ خندید … این حرف ها فایده نداشت ! خواست از جا برخیزد … کف دست عماد روی سطح میز نشست … .
نگاه آیدا لحظه ای روی دست او ثابت ماند … روی انگشتانش و ساعدِ گندمگون و رگدارش … و سیگار نیمه سوخته ای که دود می کرد .
– آیدا من زندگیم خالی میشه اگه تو از دستم بری ! … همه ی عمرم دویدم و دویدم … تا به تو برسم ! … تو سود من هستی ! … از اینجا به بعد رو نمی دونم چطور باید بگذرونم اگه تو نباشی ! … من با زندگیِ کثافتم نمی تونم کنار بیام اگه نباشی !
آیدا دندان هایش را روی هم فشرد … فشار اشک را پشت پلک هایش حس می کرد و نمی خواست به گریه بیفتد . چطور می توانست به این حرف ها بی تفاوت باشد ؟ مگر آدم نبود ؟! … اما شهاب … قوی تر از تمام این حرف ها … خالص تر از این چیزها بود !
از روی صندلی برخاست . زانوهایش می لرزید … و وقتی شروع کرد به حرف زدن، صدایش هم ... .
– من متاسفم ! … اما …
سکوت کرد … . نگاه کرد به عماد … سر پایین انداخته بود … خاموش و ناامید !
آیدا خواست از کنارش رد شود … دست عماد، مچ او را گرفت .
– کاملاً مطمئنی آیدا ؟!
مکثی کرد … و بعد سر بالا گرفت و نگاه دوخت به چشم های آیدا . اینبار در نگاهش برقی عجیب سوسو می زد … سرد و تیغ دار … ! … و صدایش هم نرم و هشدار دهنده بود … مثل صدای کشیدن آهسته ی خنجری از غلافش !
– کاملاً مطمئنی که می خوای به من نه بگی ؟ …
#سال_بد ❄️
#پارت_638
پوست آیدا یخ کرد … انگار به یکباره روح از تنش پر کشید و رفت . وحشت زده دستش را عقب کشید … .
نفسش به شماره افتاده بود . ردّ انگشتان عماد روی مچش می سوخت . می خواست چیزی بگوید … اما جراتش را در خود نمی دید .
با سرعت برگشت و از عماد دور شد و پشت درهای آسانسور پنهان شد … .
***
– سِت این دستبند رو بذارید برام ! روی یکیش حک کنید شهاب … روی یکی دیگه اش هم آیدا !
فروشنده ی فروشگاه اکسسوری “چشمی” گفت . با اشتیاق نگاه کردم به دستانش از داخل ویترین ست دستبندهای چرمیِ مشکی رنگ را بیرون آورد … هم زمان پرسید :
– اسما رو با چه زبانی حک کنم ؟ انگیسی ؟ فرانسه ؟
بدون مکث پاسخ دادم :
– فرانسه !
همیشه همه ی چیزهای فرانسوی لطیف تر و رومانتیک تر به نظر می رسید ! فروشنده گفت :
– چند دقیقه ای طول می کشه تا آماده بشه ! شما بفرمایید بشینید !
و پشت دستگاه مخصوص رفت تا اسم من و شهاب را روی چرم سیاه حک کند .
روی صندلی نشستم و نگاهم را در سر تا سر مغازه چرخاندم .
برای آگهی استخدام فروشنده به این پاساژ آمده بودم … هر چند موفق نشدم کار را جور کنم . ساعت کار طولانی و حقوق پایین … با صاحب کاری بد اخلاق و خود بزرگ پندار ! ترکیبی جهنمی که هر آدمی را از زندگی اش سیر می کرد !
#سال_بد ❄️
#پارت_639
وضعیت روحی ام خوب نبود . در ظاهر مثل همیشه بودم اما قلبم آرام و قرار نداشت . مثل اینکه منتظر اتفاق ناگواری باشم … مدام گوش به زنگ بودم !
نمی دانستم از این به بعد برای من قرار بود چطور پیش برود … اما حس خطر می کردم ! من به نوبه ی خودم خیلی تلاش کردم با عماد شاهید راه بیایم . خیلی تلاش کردم بدون اینکه کاری کنم تا به او بر بخورد … این نکته را روشن کنم که از شهاب جدا نمی شوم . اما در آخر همه چیز خراب شد و انگار باز هم او را عصبانی کرده بودم ! …
سایه ی ترس باز هم برگشته بود ! در خیابان که راه می رفتم مدام برمی گشتم و دور و اطرافم را نگاه می کردم . تنها دلخوشی ام همین بود که شهاب هنوز در دوران نقاهت بود و مادرِ عنکبوتش اجازه نمیداد از خانه خارج شود !
صدای دینگ موبایلم بلند شد . شهاب پیامی در تلگرام برایم فرستاده بود … یک عکس تازه از خودش با صورتی شیو شده و مرتب !
لبخند زدم و برایش نوشتم :
– عافیت باشه . حمام بودی ؟
کمی طول کشید تا پاسخم را تایپ کرد :
– آره . تو کجایی ؟
من هم دوربین جلوی موبایلم را باز کردم و دست هایم را بالا بردم و یک سلفی از خودم گرفتم تا برای او بفرستم . حواسم پاک پرت بود … که صدایی شنیدم :
– سلام !
با تعجب سرم را بالا آوردم و نگاه کردم به مردی که مقابلم ایستاده بود ! صابر … دوست پسر روشنک … یا بهتر بود بگویم پیانیست و حقوق بگیرِ عماد !
گیج و اندکی ترسیده از روی صندلی بلند شدم .
– اه … سلام ! آقا صابر ! … خوبید ؟ اینجا چیکار می کنید ؟
مودب و اتوکشیده لبخند زد :
– خوبم متشکرم ! داشتم رد می شدم از اینجا … شما رو دیدم !
سعی کردم من هم لبخند بزنم … اما نتوانستم . تپش قلبم بی اختیار تند شده بود . یادم آمد یک بار دیگر هم من او را تصادفی در بیمارستان دیده بودم !
کاملاً تصادفی !
#سال_بد ❄️
#پارت_640
– شما خوبید ؟ آقا شهاب چطوره احوالشون ؟ … از روشنک شنیدم براشون سانحه پیش اومده !
لب هایم را روی هم فشردم و نفسم را آهسته از سینه خارج کردم … و تلاش کردم به روی خودم نیاورم که چقدر از حرف زدن با او بدم می آید :
– خوبه ! … خیلی خوبه !
نگاهم را نرم از او گرفتم و از کنارش عبور کردم و به فروشنده گفتم :
– آقا آماده نشدن دستبندای من ؟
پاسخ او ” چند دقیقه دیگر” بود … و پس از آن باز صدای صابر را شنیدم :
– حال روشنک رو نمی پرسید از من ؟!
چند ثانیه با خشم پلک هایم را روی هم فشردم … چقدر دوست داشتم جواب تندی به او بدهم ! دست هایم را مقابل سینه ام در هم گره زدم و با آرامشی تصنعی به جانبش چرخیدم … و گفتم :
– من و روشنک هر روز با هم صحبت می کنیم ! … خدا رو شکر حالش هم خیلی خوبه !
لحنم طعنه آمیز بود . می خواستم در لفافه به او هشدار بدهم که اگر دست از پا خطا کند … همه چیز را کف دست روشنک میگذارم ! اما او به روی خودش نیاورد :
– اتفاقاً چقدر خوب شد دیدم شما رو ! اومده بودم برای روشنک هدیه بخرم … شما می تونید کمکم کنید !
بزاق دهانم را قورت دادم و باز نگاهم را سر تا سر فروشگاه چرخاندم . بعد اشاره کردم به کره ی شیشه ای شامپاینی رنگی که شبیه زحل بود و بر روی پایه ی سیاه رنگ قرار داشت . درون کره چراغی تعبیه شده بود و در تاریکی به زیبایی می درخشید .
– این به نظرم قشنگه ! روشنکم حتماً خوشش میاد !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 80
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلاام مرسیی