سکوت قلب:
“بروبابایی” میگویم و سرم را به سمت پنجره بر میگردانم.
واقعا این حس چیست که وقتی او را میبینم یا یا من تماس میگیرد و یا حتی به من پیام میدهد اینگونه میشوم.
حس گنگیست.هم میخواهم باشد و هم میخواهم نباشد!
در لحظه ترسی به جانم میوفتد.
نکند…
پوفی میکنم.
حوصله دردسر ندارم!
مدام با خودم تکرار میکنم: اومدم تهران درس بخونم و کاری به هیچکس دیگه ندارم…ندارم…
خرید برای خواهر ناهید خیلی طول نکشید. از ناهید خدافظی میکنم و به سمت آن ور خیابان میروم.
دستم را بلند کردم و تاکسی زرد رنگ جلو پایم ترمز کرد.
آدرس مطب هاکان را که برای فرستاده است میدهم و سوار میشوم.
ذوق داشتم برای رفتن به مطبش.
اولین بار است که میخواهم تجربه اش کنم و میدانم این تجربه شیرین است!
اگر مطب خودم بود چه میشد…
هنوز هم راجب حسم میترسم.
من دختر حساسی هستم و طاقتم کم! نمیخواهم چیزی بینمان پیش بیاید
میدانم هاکان نامزد داشته و دلیل جدایی صان را دقیق نمیدانم.
هیوا میگويد هاکان از اول هم علاقه ای به اون نداشته است اما به خاطر مادرش مجبور بوده؛ ولی باز هم باعث نمیشود که خوشحال باشم از این بابت!
ممکن است یک نفر دیگر را دوست داشته باشد و به خاطر رسیدن به او دست به همچین کاری زده است!
اگر قرار بود به چشمش بیایم که تا الان می آمدم!
آنقدر در فکر این حس گنگ و هاکان هستم که ایستادن ماشین را حس نمیکنم!
با صدای راننده کمی جابهجا میشوم.
-خانوم رسیدیما نمیخواین پیاده شین؟
با خجالت لب میزنم.
-بله بله ببخشید حواسم نبود.
کرایه اش را میدهم و پیاده میشوم.
کلینیکی که هاکان در او کار میکند را نگاه میکنم.
کلینیک مدرنی است.
وقتی وارد مطب میشوم چند نفر در انتظار نشسته اند.
به سمت منشی میروم.
-سلام من اوینار اسدی هستم با آقای دکتر کار داشتم.
لبخند گرمی میزند.
-سلام خوش اومدید. بله آقای دکتر گفتند هروقت رسیدین بفرستمتون داخل بفرمایید
تشکر میکنم.
آرام در میزنم و داخل میشوم.
هاکان را در لباس سفید پزشکی و ماسک روی دهان و عینک مخصوص روی چشمانش میبینم.
گرم کارش است!
این از اخم های درهمش مشخص است!
به آرامی بدون اینکه مزاحمش شوم روی صندلی های کنار دیوار مینشینم.
۲۰ دقیقه میگذرد و میشنوم که بیمار از هاکان تشکر میکند.
هاکان انگار تازه مرا دیده است.
به جلو می آید و با ابرو های بالا رفته میگوید:
-چقدر بی سر و صدا
لبخندی به رویش میزنم.
-نخواستم مزاحم کارتون بشم ببخشید سلام
میخندد.
ببخشید من یه بیمار دیگ دارم عیبی نداره یکم دیگه منتظر وایسی؟
-نه مشکلی نیس فقط میشه منم کمکتون کنم؟
دستکشش را عوض میکند و در همان حال میگوید:
-اگه دوست داری چرا که نه!
وقتی بیمار به داخل میآید به کمکش میروم.
تا جایی با دستگاه ها و ابزار دندانپزشکی به لطف دایی ام آشنایی دارم. او هم عین هاکان دندانپزشک بود.
تا جایی که در دستم میآید کمکش میکنم.
ذوق خاصی در خودم حس میکنم و با اشتیاق همراهیش میکنم!
“هاکان”
در حال مرتب کردن پرونده بیماران هستم.
خیلی به هم ریخته است.
اوینار را میبینم در حالی که با منشی حرف میزند.
دستی به صورتم میکشم.
از کلافگی موهایم را به هم ریخته ام!
در این گیر و دار ماهان زنگ میزند.
این وسط فقط این آدم را کم دارم.
میدانم جواب ندهم، کلی شاکی میشود.
-بله ماهان؟
+سلام ممنون منم خوبم عسل و بچه هاهم خوبن از بس احوالمونو میگیری شرمنده ات شدم.
از لحن مسخره اش خنده ام میگیرد.مثلا میخواهد مرا خجالت دهد نمیداند من خودم از او بدترم
-خب خداروشکر
-هاکان خیلی پررویی.
میدانم.
واقعا بی معرفت هستم اگر این دنیا رهایم کند، به تمام کارهایم میرسم.
-نظر لطقته
-بسه دیگه هی هیچی من نمیگم هی تو ادامه میدی
-باشه بس میکنم کاری داشتی زنگ زدی
-اره خواستم برا تولد دعوتت کنم.
تولد؟
هنوز دو ماه به تولد عسل مانده است!
-تولد کیه؟
-به نظرت تولد کی میتونه باشه این موقع؟ تولد دوقلوهاست!
از این فراموشی عذاب وجدان میگیرم.
چطور تولد آن وروجک را یادم رفته بود.
درحالی که هرساله اولین نفر زنگ میزدم و تبریک میگفتم!
انگار در این مدت همه چیز یادم رفته و تمام فکر و ذکرم شده دخترک کُرد!
سرم را تکان میدهم و با لحن خوشحال و البته شرمنده ای میگویم
-تولدشون مبارک باشه. من شرمنده شرایط منو که بهتر میدونی خودت دیگه حواس برام نمیمونه
-عیبی نداره. درکت میکنم. حالا میای دیگه؟
-اره حتما میام.
یاد اوینار میافتم.
در این روزها بیشتر حواسش به درس و دانشگاست و در تنهایی خودش به سر میبرد.
شاید این تولد یک اتفاق خوب برای او باشد!
-راستی ماهان
با لحن همیشگی اش میگوید: جانم
-میگم میشه من اوینارو بیارم؟
-آها همون دختر کُرده؟
تن صدایش عوض میشود! خدای من الان وقت برای این حرفها ندارم و او…
-اولا که منحرف نشو دوما خواهرش یه چند هفته ای رفته فرانسه تنها شده همش تو خونس
سوما اوینار اسمش
-باشه عیبی نداره بیارش ولی هاکان
نمیگذارم حرفی را که در تنهاییهایم بارها بهش فکر کردم را بزند!
-ماهان بیخیال شو
میخندد.
-باشه. حالا کاری نداری؟
-نه فعلا
گوشیم را روی میز کارم میگذارم.
به کارم فکر میکنم.
لبخندی روی لبانم مینشیند.
میدانم که با عسل دوست میشود و عسل نمیگذارد دیگر در غار تنهاییش به سر ببرد!
آرام صدایش میکنم که به منشی چیزی میگوید و به سمتم میآید.
-بله؟
-خوب گرم گرفتی. خوبه خوشحالم!
لبخندی میزند.
-من که فکر کنم خودتون بهتر بدونید زیاد اهل حرف زدن نیستم فرانک داشت راجب ازدواجش میگفت. کارم داشتید؟
ازدواج؟
این یکی را هم فراموش کرده بودم!
قرار بود کمکش کنم و حال هیچ نکرده ام. امروز آخر وقت با او صحبت میکنم!
-امشب یه مهمونی کوچیک خونه یکی از دوستامه خواستم ازت بخوام باهام بیایی. روحیه خودت عوض میشه همش از خونه به دانشگاه از دانشگاه به خونه.
بارها و بارها خودم این جمله را شنیده ام اما در قالبی مختلف!
“وقت میکنی استراحت کنی تو هاکان یا از مطب به کارگاه یا از کارگاه به مطب خونه هم دیگه به زور میری…”
-نه من مزاحم نمیشم شما خودتون برین خوش بگذره.
لبخندی میزنم.
-تولد بچه هاشونه کسی نیستن. عسل و ببینی مطمئنا ازش خوشت میاد.
-خب آخه من لباس ندارم
به این خجالتش میخندم.
هر چیزش دلنشین است برای من!
ولی هنوز هم این حس را باور نمیکنم.
-میام دنبالت بریم لباس بگیری من خودمم یکم خرید دارم!
-مزاحمتون نمیشم؟
مزاحمت؟
میخواهم بگویم تیتر افکار این روزهایم تویی اما باز هم سکوت!
-مزاحم نیستی ساعت ۶ میام دنبالت بریم خرید برو خونه یکم استراحت کن فعلا.
با همان خجالت نهفته در صدایش میگوید
-باشه ممنون
-نمیدونم برای چی ممنونی ولی خواهش میکنم
میخندد.
-من فعلا برم دیگه. مواظب خودتون باشید
-تو هم همین طور خدافظ
او که میرود خودم را روی کاناپه میاندازم.
این روزها نیاز داریم به کسی که
کمی حالمان را بفهمد.
آنجا که خسته و دلمرده با کوله بار غم بر دوش به تماشای گذر عمر ایستادهایم،
نیاز داریم کسی باشد تا نشان دهد دنیا هنوز هم ارزش جنگیدن دارد .
ما برای کسی که حالمان را بفهمد جانمان را هم میدهیم!
“اوینار”
هاکان را میشناسم و میدانم دوستانش مانند خودش به دل مینشینند.
البته امیدوارم!
به آشپزخانه میآیم و جعبه بیسکوییت را روی میز میگذارم.
کمی از چایی تازه دم برای خود میریزم و روی صندلی مینشینم.
وقتی به کمدم سر میزنم میفهمم کار خوبی کردم که با وجود خجالت فراوان به هاکان گفتم لباس مناسبی برای مهمانی ندارم.
لباس هایم اکثرا قدیمی شدهاند با حداقل من اینگونه فکر میکنم!
نگاهی به ساعتم میکنم.
هنوز ساعت وقت دارم!
به سراغ کتابهایم میروم و مشغول خواندن میشوم…
رژ لب را روی لبان صورتی رنگم میکشم.
وقتی عقب میکشم نفس حبس شده ام را بیرون میفرستم.
از نظر خودم که خوب هستم.
نمیدانم این همه رسیدگی به خود چه معنی میدهد ولی همان حس به من میگوید که مرتب باش
مانتو لیمویی رنگم را که با هیوا و پیمان را خریده بودم را به تن میکنم و صدبرابر بیشتر از قبل عاشقش میشوم!
با تک زنگ هاکان میفهمم که رسیده است.
کتانی هایم را به پا میکنم و وارد آسانسور میشوم.
ساختمان هیوا همسايگان خوبی دارد. کسی کاری با دیگری ندارد و زندگی اش را میکند.
از این بابت خیالم را هیوا راحت کرد!
انگار امروز نمیخواهم دست از سر صورت و ظاهرم بردارم!
در آیینه آسانسور از ظاهرم بار دیگر مطمئن میشوم.
از ساختمان خارج میشوم و در را میکشم.
او را میبینم که به ماشینش تکیه داده است!
سلام آرامی میکنم و سوار ماشین سیاه رنگش میشوم.
-چطوری؟
نگاهش میکنم.
چشمان عسلی رنگش خسته به نظر میرسد، اما صدایش نه.
مثل همیشه حس خوبی را به آدم انتقال میدهد. شک دارم که خودش هم همین حس خوب را داشته باشد!
-خوبم ممنون
به راه می افتد.
در طول راه این سکوت است که بین ما موج میاندازد.
وقتی به پاساژ مورد نظرش میرسیم پارک میکند و هردو همزمان پیاده میشویم.
کنارش راه میروم و نگاهم میان مغازه میچرخد. قدم آنقدر کوتاه نیست ولی در کنار او تا شانه هایش هستم و کوتاه به نظر میرسم!
لباسی در ویترین نظرم را به خود جلب میکند.
میروم و از نزدیک نگاهش میکنم.
خیلی زیباست.
پیراهن بلند و پوشیده سورمه ای رنگ
دخترانه و شیک است.
-اگه ازش خوشت اومده بریم امتحانش کن
سری به تائید تکان میدهم و وارد مغازه میشوم.
سایزم را از فروشنده میخواهم و از او میگیرم.
به سمت اتاق پرو میروم.
لباس زیباییست و به قول قدیمی ها انگار برای من دوختنش!
همین مناسب است و میتوانم هر جایی بپوشمش. پوشیده و معقول است!
وقتی بیرون میآیم میبینم که هاکان منتظر من کنار اتاق پرو ایستاده است
-خوب بود؟
-اره خیلی خوب بود همینو برمیدارم
-خوبه بریم
میخواهد حساب کند که نمیگذارم.
دوست ندارم زیر منت کسی باشم!
کارتم را در میآورم و به سمت فروشنده میگیرم.
وقتی بیرون میآیم با دستش به روبرو اشاره میکند.
-اون چطوره؟
-میخواین برید امتحانش کنید.
از لباس مغازه کناری خوشش می آید.
بر خلاف من او نظر من را میخواهد!
پیراهن سورمه ای رنگ ساده ای که بسیار به او میآید.
یکی از کادو ها را به انتخاب او پسرانه و دیگری را به انتخاب من دخترانه بر میداریم!
خسته خرید ها را در صندوق میگذارم و سوار ماشینش میشوم.
گوشی ام را در میآورم.
چند پیام از هیوا و تماسی از ناهید!
برای هیوا مینویسم که حالم خوب است و نگران چیزی نباشد همه چیز روال است و به ناهید زنگ میزنم.
بابت پیشنهادم برای کادو خواهرش تشکر میکند. ظاهرا خواهرش خیلی خوشش آمده است.
اما من کاری نکردم فقط سعی کردم اخلاق های الین را به خاطر بياورم.
دلم برایش تنگ شد!
تنها کسی بود از میان بچه ها که سعی میکرد خیلی صمیمانه با من برخورد کند!
نمیدانم.
نمیخواهم به دلیلش فکر کنم.
سخت است بفهمی باورهایت شکسته اند!
-دو ساعت دیگه بهت زنگ میزنم بیا پایین.
رسیدیم؟
چرا متوجه گذر زمان نشدم؟!
-باشه ممنون بابت همراهی و لباس
لبخندی میزند
-همچنین از شما
***
لباس دوست داشتنی سورمه ای رنگم را به تن کرده ام و اکنون روبه روی آینه استفاده ام تا نقصی در خود پیدا کنم.
نمیدانم خود شیفته شده ام یا چه.هیچ نقصی در خود پیدا نمیکنم و از خود راضیم.
خط چشم سورمه ای رنگم با رژ قرمز چهره ام را دلنشین کرده.
لختی پاهایم را با ساپورت رنگ پایی پوشانده ام.
موهایم را حالت داده ام و آزاد رهایشان کرده ام.
هاکان پیام میدهد که به پایین بروم.
مانتوی سورمه ای رنگم که کمی بلند تر از بقیه مانتو هایم هست را میپوشم و شال حریر سورمه ای را به آرامی روی موهایم میگذارم که مدل موهایم خراب نشود.
کفش های پاشنه بلند سورمه ایم را به پا میکنم و از خانه خارج میشوم.
وارد ماشین میشوم .بوی عطر هاکان کل ماشین را احاطه کرده.عطر تلخ و خوش بوییست.
نگاهم به او کشیده میشود.او هم مرا نگاه میکند.نگاهش حالت عجیبی دارد و در این لحظه نمیتوانم آن حالت را بفهمم.
سلامی به اومیکنم.انگار از یک دنیا به دنیایی دیگر پرت شده که اینگونه از جایش پرید.
جواب سلامم را میدهد و به راه می افتد.
تعجب میکنم از حالات او.انگار عصبیست.ولی نمیدانم از چه؟
با سرعت بالا رانندگی میکند و منه مضطرب از سرعتش به صندلی ام چسبیده ام.
بالاخره با هزار بدبختی به مقصد میرسیم.
از ماشین همراه هم پیاده میشویم.
عصبانیتش خالی شده چون این بار رفتار هایش همراه آرامش همیشگی اش است.با هم به سمت خانه میرویم.
هاکان زنگ را میزند و در بدون هیچ حرفی باز میشود.
وارد خانه اشان میشویم.
مردی قد بلند و البته خوش پوشی همراه زن جوان و زیبایی به نزدمان می آیند و به ما خوش آمد میگویند.
هاکان بعد از احوال پرسی صمیمانه اش با آنها روبه من میگوید
-ماهان هستن پدر اون دوتا وروجکی که امروز تولدشونه ایشونم عسل خانومه
-خوش بختم
و هردو با خوش رویی جوابم را میدهند.
چینش و صمیمیت خانه اشان را دوست دارم.این صمیمیت باعث میشود که خجالت زده نباشم.
ده نفر دیگری هم به غیر از ما اینجا هستند.
هاکان آنها را میشناسد و با آنها صحبت میکند.
گاهی هم لازم باشد من را به آنها معرفی میکند.
افرادی از آنها خانواده ماهان و عسل و بخشی دیگر دوستان مشترکشان هستند که هاکان میشناسد.
عسل به کنارم میاید و با خوش رویی میگوید
-اوینار جون مانتو و شالتو بده برات ببرم
-بفرمایید
-مرسی عزیزم
و میرود.
به غیر از دوقلو های ماهان و عسل ، چند کودک دیگر هم هستند که همگی با هم مشغول هستند.
صدای خنده هاکان آن سمت سالن از جا میپراندم.
امشب دیوانه شده.نه به آن عصبانیتش و نه به این خوشحالیش.
با همان چشمان گرد شده سری تکان میدهم.
عسل میآید و کنارم مینشیند.
-خب اوینار خانوم خوبی؟
-ممنونم شما خوبین؟
-مرسی ببین میتونم یه چیزی بگم
-بله بله حتما
-میتونم اینقدر کلیشه ای و با احترام حرف نزنم؟سختمه
-اره اتفاقا برای منم سخته اینقدر خشک حرف زدن
-اخیش خب راحت شدم
میخندم به او
-کجا با هاکان آشنا شدی؟!
-آقا هاکان دوست صمیمی خواهرم بودن که اومدن سنندج.اولین دیدارمون اونجا بود.
-آها پس کُرد هستی که اونجا آشنا شدین؟
-بله کُردم
-من چند تا دوست کُرد دارم.واقعا خیلی خوبن خیلی هم خون گرمن
لحظه ای شوق میگیرتم
-بله بله همه ما کُردا اینجوری هستیم البته بعضیا هم هستن مثل من که خجالتین
-نه بابا اونجوریم که فکر میکنی نیستی اتفاقا خیلیم خوب هستی
-مرسی عسل جون
-قربونت بعدم گفته باشم من از هاکان شنیدم یه یه هفته ای میشه که تنها شدی دیگ تصمیم گرفتم هرروز خونت پلاس شم
لحن خنده داری دارد
-حتما بیا خوشحال میشم
دختری با موهای بلند و زیبا نزد عسل میآید
-مامانی من دیگه خسته شدم
-آرام مامان صبر داشته باش مثل بابات عجولی
خنده ام میگیرد انگار دارد با دختر ۲۰ ساله حرف میزند.
-ببخشید اوینار من برم به ماهان بگم تا این دوتا منو نکشتن
با خنده ای که در صدایم موج میزند میگویم
-برو برو
بعد از چند دقیقه عسل با کیک تولد بزرگی به سالن میاید و همگی با دیدن او شروع به تولد مبارک میکنند.
آرام و آراد ذوق زده به جمع حاضر نگاه میکنند.
عسل روبه جمع میگوید
-خب خب آقا رقص چاقومون مونده
دختر زیبایی در جمع با شتاب بلند میشود و میگوید
-عسل بده من اون چاقو رو
-آیلین جان من ول کن پارسال دیدم چطور رقصیدی بیشتر شلنگ تخته مینداختی
-حرف نزن بده من ببینم
ماهان آهنگی برایش میگذارد و او شروع به رقص میکند.
همان لحظه اول با دیدن رقصش پقی میزنم زیر خنده
به عسل حق میدهم که نمیخواست چاقو را به او بدهد.
تمام جمع با حرکات او میخندیدند و هاکان از همه بلندتر.به نظر میرسد در این جمع راحت است.
بعد از به قول عسل شلنگ و تخته انداختن آیلین بالاخره چاقو به آرام و آراد میرسد و آنها بعد از ارزوهای کودکانه هایشان شمع هارا فوت میکنند و با هم کیک را میبرند.
بعد از بریدن کیک همه کادوهایشان را به آرام و آراد میدهند و آنها بعد از باز کردن هر کادو بیشتر از قبل خوشحال میشوند و تشکر میکنند.کادو خودم و هاکان را بهشان میدهم.اراد با دیدن ماشین و آرام با دیدن آن عروسک بزرگ ذوق زده میشوند و از من تشکر میکنند
-ممنون خاله
-مرسی خاله خیلی مرسی
به این صحنه ساده و زیبا نگاه میکنم.
حس خوبی در من ایجاد میکند.
برش های کیک بین جمع پخش میشود و عسل دوباره کنار من مینشیند.
-آخرش این آیلین آبروی نداشتمونو برد
– رقصشون خوب بود ک
عاقل اندر سفیهانه نگاهم میکند
+توروخدا یه حرفی نزن فک کنم عقل تو سرت نیست کجاش خوب بود همش شلنگ و تخته مینداخت آبرو برامون نذاشت
میخندم به او
-حتما به خاطر بچه ها اینجوری کردن
-نه بابا این کلا اینجوریه تو عروسیش اینقدر افتضاح رقصید
-واقعا؟
-اره بابا کلا مدلش اینه
نگاهی به چهره نمکین آن دختر آیلین نام میاندازم و میخندم.
کم کم جمع حاضر خداحافظی میکنند و میروند.
هاکان جلو میاید و میگوید
-میخوای برگردیم خونه؟
نگاهی به ساعتم میاندازم و تعجب میکنم.ساعت ۱۲ است و من اصلا این گذر زمان را حس نکردم از بس عسل گفت و من خندیدم.
-اره بریم اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت
-عسل با یکی دوست بشه و حرف بزنه همین میشه
عسل پشت سر هاکان میگوید
-الان یعنی من پر حرفم
-اه اینجایی نه بابا پر حرف کجا بود
-نشنوم دیگ
-عسل جون امشب زحمت دادیم
-نه بابا زحمت چیه عزیزم خیلی خوش اومدی خوشحال شدم که دیدمت
-ممنونم
هاکان با چهره جمع شده میگوید
-بابا بسه این همه قمپز در کردن اوینار اینو اینجوری نبینا بذار فردا بشه دعا میکنی که ای کاش نمیومدی
-هاکان نذار بیام خوب بزنمتا
هاکان دستهایش را بالا میبرد و میگوید
-بله بله ببخشید حالا نزن منو این شوهرت کو بیاد جمعت کنه
-اینجام
-اه اینجایی آقا بیا این زنتو بگیر ما سالم برسیم خونه
ماهان جلو میاید و دستش را دور شانه عسل میاندازد و با حالتی خنده دار هاکان را نگاه میکند.همگی با دیدن این صحنه میزنیم زیر خنده.
بعد از خداحافظی به سراغ آرام و آراد میروم.
دو کودک زیبای امشب غرق خواب هستند و نمیشود ببوسمشان.از خیرش میگذرم و همراه هاکان از خانه خارج میشویم
×××
نزدیک به دو هفته هست که هیوا به فرانسه رفته و به او زنگی نزدم.
گوشیم را بر میدارم و به او زنگ میزنم
بعد از پنج بوق برمیدارد
-به به سلاام خواهر گرامی اصلا فکر نکن که خواهری داریا اصلا
-سلام خوبی؟بابا این چند روزه اینقدر درس و ارائه و پروژه رو سرم ریخته که خودمم یادم رفته
-ممنون تو خوبی؟بابا شوخی کردم تو چه زود جدی گرفتی
-قربونت پیمان خوبه؟
-مرسی عزیز سلام میرسونه
-سلامت باشه جاتون خوبه راحتین؟
-هی اره راحتم نباشه باید بگذرونیم
صدای پیمان از آن طرف خط میاید که داد میزند
-تو چقدر پررویی هیوا جا به این خوبی گیرت اومده بازم میگی بدم باشه مجبورم بمونم و بسازم؟عجب بابا عجب
میخندم
-هیوا گوشیتو بذار رو آیفون با پیمانم حرف بزنم
-باشه وایسا
-سلام پیمان
-اه سلام خانوم دکتر خوبی؟
-قربونت تو خوبی؟
-بله بله من عالیم ولی انگار این خواهر شما زیاد حالش خوب نیس
-میگه خوبم که
-آره خیلی خوبه هرروز از خواب پا میشه تعریف میکنه بعد تو یا مامان و بابا زنگ میزنین غر غراش شروع میشه
-پیمان گیر یه آدم غرغروی رو اعصاب افتادی الان تازه اولاشه بذار یه چندوقت بگذره
-ااه یعنی بدبخت شدم؟!
-اره از بدبختم بدبخت تر بیا من خودم از دستش نجاتت میدم
-اره توروخدا من حوصله بدبختی ندارم یه وکیل برام بگیر منو از دست این هیولا نجات بده
صدای شاکی هیوا میاید
-چرا چرت و پرت میگین شما دوتا بدبختی چیه غرغر چیه
-دارم واقعیتارو براش روشن میکنم عزیزم
-تو خیلی غلط میکنی
-ببین پیمان خودشم به صورت نامحسوس اعتراف کرد همچین آدمیه
-اوینار من اگه دستم به توی بیشعور نرسه
-نه دیگ بیای با پیمان میریم یه جایی که اصن دستت بهمون نرسه
-دمت گرم اوینار بهترین خواهر زن دنیایی
و هرسه با هم میزنیم زیر خنده
-وای خدا مردم
– کلا ماها برا هم ساخته شدیم
-البته من تکی برا خودم تو و هیوا هم برا هم
-اون که صد البته من از اول خوشم از خر مگس معرکه نمیومده
-ببین پیمان فقد نبینمت
-ای بابا آقا من خوبما همتون هی میخواین منو نبینین
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اول اینکه عشق دلم پارت قبلم گفتم قلمت عالیع و من بشدت میدوستمش🙃😘❤
ولی یه سوال نفس چی میشه پس دلم براش میسوزع خیلی…ینی واقعنی واقعنی هاکان هیچ حسی بهش نداش؟!!
مرسی عزیزم.
والا قرار بود رمان سکوت قلب دو جلدی بشه یعنی جلد دومش راجب نفس باشه اما خب شرایط برام اونجوری جور نشد برای همین اشاره ریزی به نفس میزنیم فقط!
نیاز داریم کسی باشد تا نشان دهد دنیا هنوز هم ارزش جنگیدن دارد .
ما برای کسی که حالمان را بفهمد جانمان را هم میدهیم!
.
.
.
عالی بود الی جانم
فدات شم آیلینم خوبی دردت؟
خوبم جیگرم
خودت خوبی؟؟
سلام الی جونم خوبی ؟؟؟؟؟
وای خیلی عالی بود خسته نباشی عزیزم
سلام.من شیرینی!
خوبم عزیزم تو خوبی
مرسیییی
وای فدای یو
من عالیم
چهارشنبه سوریت مبارک نویسنده جان
مرسی مخاطب جذاب!