رمان شاه خشت پارت 121 - رمان دونی

 

 

 

روی صندلی نشست و صبحانه‌اش را می‌دادم که فروغ از در وارد شد. نگاه معنادارش به من بود که با لبخندم خیالش را راحت کردم. فرهاد هم کمی بعد به ما ملحق شد و با دیدن حال خوش فرهاد، این‌بار فروغ بود که به من لبخند می‌زد. کمی خجالت کشیدم!

سهند را تا لحظه رفتنمان ندیدم، حتماً مدرسه نداشت. ماهی را به عایشه خانوم سپردم و فرهاد با دیدن من جلوی در، مجبور به رساندنم تا شازده شد.

 

فرهاد

چشممان به جمال «شازده» هم روشن شد. کنجکاو بودم پیاده شوم ولی قبل‌از هر حرفی، پریناز با گردن کج دستم را می‌کشید که شاهکارش را نشانم دهد.

با طمأنینه پیاده شدم، هنوز دستم را می‌کشید ، درست مثل بچه‌ها! انگارنه‌انگار که همین خانوم جوان، در اوج کارکشتگی، در خلوتمان، خلق مرا سر انگشتان جادویی‌اش می‌چرخاند! انگار همین کودک بازیگوش نبود که چنان مرا در آغوشش آرام می‌کرد که داشته و نداشته‌ام را فراموش کنم و خواسته‌ام بشود بوسیدنش.

_ وایی! فرهاد، ببین چه خوشگل شده! خدایی جدی می‌گم.

دستش را فشار دادم.

_ خوددار باشید، خانوم، دارم می‌بینم.

کنارم آرام ایستاد، می‌دانستم هیجانش را به‌سختی کنترل می‌کند. زیر چشم هم مرا می‌پایید.

یک دست در جیب شلوار و یک دست به چانه گرفته، اوضاع را رصد می‌کردم.

_ باید بگم که بد نشده، هرچند از شما بیشتر توقع داشتم.

وارفته نگاهم کرد.

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت776

 

_ وای فرهاد! خوب نیست؟ چی به نظرت بده؟ رنگا شاد نیستن؟

دروغ بود اگر بگویم که ماحصل کارش خوب نیست.

_ نگفتم بد اما می‌تونست بهتر باشه.

_ مثلاً چکار کنم؟

نگاهی به دیوارهای خالی انداختم.

_ شاید چندتا تابلو و عکس مناسب باشن.

با مشت جمع شده به هوا کوبید.

_ اه! لعنتی، عمرانم گفتا، گوش ندادم.

مردک قرمساق چسبیده به ماتحت زن من و نظر می‌داده! چشمم روشن.

_ البته الآن که دقت می‌کنم گذاشتن تابلو فکر کودکانه‌ای هست. شاید…

دنبال چیزی می‌گشتم تا جایگزین «تابلو» کنم.

پریناز کارم را ساده کرد.

_ ببین اون دیوار روبه‌رو می‌خواستم یه تخته سیاه بزنم، از اینا که با گچ می‌نویسن، مثلاً اسم فروش روز رو بزنم، قیمتا.

_ فکر خوبیه!

ذوق‌زده ادامه داد:

_ بعدم فکر کردم چون دکور مغازه تم سبز و زرد داره، از این گلدونای آویز بذارم، برگی برگی هستن، دیدی؟

_ فکر خوبیه، خانوم. بهتر از گذاشتن تابلوئه!

نگاهی به ساعتم انداختم.

_ دیرت شد، فرهاد، برو… همینم که دیدی، نظر دادی خیالم راحت شد که خرابکاری نکردم.

گونه‌اش را بوسیدم.

_ نه، خرابکاری نکردی. اگر کارم تمام شد عصر سر می‌زنم ببینم چه کردی.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت777

 

روبه‌رویم ایستاد و یواشکی از پهلویم اطراف را می‌پایید.

_ اگه خوب بود، شب جایزه می‌دی؟ ابعاد جدید دیگه نداری؟

سرفه تصنعی کردم، خجالت هم نمی‌کشید، بی‌حیا.

_ روز خوش، خانوم.

روی پاشنه پا چرخیدم، سمت در خروجی. ابراهیم در ماشین را برایم باز کرد و خودش پشت رل نشست.

در مسیر دفتر رو‌ به ابراهیم کردم.

_ من‌و گذاشتی، مستقیم برگرد پیش پریناز.

انگار راضی نبود، من‌من کرد ولی آخرش شد همان «چشم» معروف.

برای عمران، آن مردک خودشیرین هم برنامه داشتم، چوبی در آستینش می‌کردم، آن سرش ناپیدا!

 

در آسانسور باز شد و با قدم‌های محکم به‌سمت دفتر کارم رفتم. عمران با دیدنم هم‌قدم شد.

_ صبح به‌خیر، جناب جهان‌بخش.

_ صبح‌ به‌خیر. چه خبر از شرکت؟ گزارشاتی که خواستم حاضره؟

پینار پشت میزش نشسته و‌ با دیدن من به احترام ایستاد.

مکثی کوتاه کردم.

_ کارتابل برنامه امروز رو بیار اتاقم.

چشمی زیرلب گفت و من به‌سمت اتاقم رفتم،عمران به دنبالم.

_ خبرهای ازمیر رو شنیدم که خیلی عالی بوده.

پشت میزم نشستم.

_ بله، از قرارداد راضی بودم.

 

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت778

 

انگشتان دستم را درهم قلاب کردم. شاید برای اولین بار قیافه عمران را دقیق نگاه می‌کردم. چشمانی روشن، ته‌ریش قهوه‌ای، پوستی روشن، قد و قامتش هم بد نبود. سلیقه لباس‌ پوشیدنش نه خیلی کلاسیک ولی برای سنش مناسب می‌زد. امان از سنش! حداقل هفت هشت‌ سالی از من جوان‌تر بود.

پینار لیوان قهوه را همراه با کارتابل روی میز گذاشت و منتظر ماند.

عمران به دختر بیچاره خیره بود. به فارسی از من پرسید:

_ این قرار نیست بره بیرون؟

از سؤالش تعجب کردم.

_ تو قرار نیست مدارکی که خواستم رو بیاری؟

یک مرتبه به خودش آمد و صاف در جایش ایستاد.

_ الآن میارم براتون.

با رفتنش پوشه کارتابل را باز کردم، امضاهای لازم پای مدارک و یکی‌دو سند که باید مطالعه می‌کردم.

نامه‌های امضا شده را دسته کرد و به‌سمت در می‌رفت‌ که عمران با مدارک دستش وارد شد. رو به پینار کرد و برای خودش سفارش قهوه داد.

پوشه را روی میز گذاشت و کنار میزم ایستاد.

مدارک را یک‌به‌یک توضیح می‌داد. اعتراف کردم در کارش به حد کافی خبره است. اما ته دلم راضی نبود از نزدیکی و خودشیرینی‌های احمقانه‌اش برای پریناز.

پینار با سفارش قهوه عمران به اتاقم برگشت و بلافاصله بیرون رفت.

نگاه عمران به دختر جوان خیره بود.

به من اشاره زد.

_ کارش خوبه، مگه نه؟

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 72

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طالع دریا

    خلاصه رمان:     من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد…بازم مثل دریا سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره…یکی از بیمارارو نجات بدم… روانشو درمان کنم بیماری که دچار بیماریه خطرناکیه که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی

    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تژگاه

  دانلود رمان تژگاه خلاصه : داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری میشود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست،پسر اسکندر تیموری،پسر قاتل مادر آرام.. به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماهرخ
دانلود رمان ماهرخ به صورت pdf کامل از ریحانه نیاکام

  خلاصه: -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم…. ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد.. دخترک عاصی از نگاه مرد،  با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…! مرد نفس سنگینش را بیرون داد.. گفتنش کمی سخت بود

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رویای انار
دانلود رمان رویای انار به صورت pdf کامل از فاطمه درخشانی

    خلاصه رمان رویای انار :   داستان سرگذشت زندگی یه دختر عمو و پسر عمو هست که خیلی همدیگه رو دوست دارن و با هم قول و قرار ازدواج گذاشتن اما حسادت بقیه مانع رسیدن اون ها بهم میشه ، دختر قصه که تنهاست به اجبار بقیه ، با یه افغانی ازدواج می کنه و به زور از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لالایی برای خواب های پریشان از فاطمه اصغری

    خلاصه رمان :         دریا دختر مهربون اما بی سرزبونی که بعد از فوت مادر و پدرش زندگی روی جهنمی خودش رو با دوتا داداشش بهش نشون میده جوری که از زندگی عرش به فرش میرسه …. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x