رمان شاه خشت پارت 128 - رمان دونی

 

 

 

 

موبایلش را لبه میز گذاشتم و چند قدم عقب رفتم.

 

_ لطفاً از این‌جا برو، عمران.

پوف کلافه‌ای کرد و سمتم آمد، چند قدم عقب رفتم.

 

_ مگه تو از من می‌ترسی؟ چندبار شده من و تو تنها شدیم، پری؟

 

سرم نبض داشت.

 

_ تو برام مثل برادر نداشته‌م بودی، عمران. من…

 

نفسم را بیرون دادم.

_ معذرت می‌خوام اگه ناخواسته کاری کردم که تو فکر کنی…

 

دستش را باسرعت در هوا تکان داد.

 

_ چرت نگو، فکر کردی فرهاد داره چکار می‌کنه؟ هان؟ سرت‌و کردی زیر برف.

 

_ کافیه، عمران! گفتم برو بیرون.

 

_ فرهاد خیلی وقته با منشیش رابطه داره، همون دخترهٔ گدا! عکساش رو هم که دیدی.‌

 

دختر گدا؟ گدایی بهتر از کاری نبود که من روزگاری مجبور به انجامش بودم؟

 

_ حتی اگه فرهاد خطا کنه، مجوز خیانت من نمی‌شه، عمران.

 

جلوتر آمد و شانه‌هایم را گرفت.

 

_ جدا شو ازش!

 

بی‌اختیار دستم بالا رفت و روی گونه‌اش نشست. این مرد چه می‌دانست از من و فرهاد؟ چه راحت نسخه می‌پیچید برای من و فرهادم!

 

با چشمانی گشاد نگاهم می‌کرد، تعلل نکردم…

 

 

 

 

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت804

 

 

به‌سمت بیرون مغازه دویدم. چشمم جایی را نمی‌دید… روی سنگفرش خیابان باسرعت راه می‌رفتم… پشت‌سرم مغازه‌ای که رها کردم و در آن موقعیت خاص برایم ابداً اهمیتی نداشت.

 

از منگی و گیجی به خودم آمدم. روی نیمکتی نشسته بودم خیره به خیابان.

صدای گوشی موبایل بود که مرا به دنیا برگرداند.

 

نگاهی به شماره انداختم.

_ الو، آقا ابراهیم؟

 

_ سلام، پری خانوم. من روبه‌روی مغازه‌م، چراغ روشنه، در بازه! شما کجایین؟

 

آب بینی‌ام را بالا کشیدم.

_ تاکسی می‌گیرم میام خونه، برقا رو خاموش کن، درم ببند، دستت درد نکنه.

 

صدایی می‌آمد، انگار وارد فروشگاه شده بود.

 

_ پری خانوم، من الآن این‌جا رو قفل و بست کنم، شما لوکیشن بدین، میام دنبالتون. صداتونم خوب نیست!

 

مبارزه نکردم با مردی که همیشه به من محبت کرده و احترام گذاشته بود. مردی که گذشته مرا می‌دانست ولی هیچ‌وقت نگاهش به من از سر تحقیر نبود.

 

_ لوکیشن می‌دم.

 

نمی‌دانم چقدر گذشت ولی دیدمش که جلویم ایستاده.

 

_ پری خانوم؟ خوبین؟

سرم را بالا گرفتم.

 

_ نه به خدا، حالم بده. جان هر کی دوست داری به فرهاد نگیا، خب؟

 

_ چی شده، خانوم؟

 

 

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت805

 

 

_ مدل رستورانایی که شما عادت دارین نیست، ولی مزه می‌ده.

 

_ دستت درد نکنه.

آبلیموی تازه را روی ماهی‌ها چلاند.

 

اولین لقمه در دهانم طعم خوبی داشت. انگار بوی آب، زُهم ماهی را شسته و برده باشد. یک طعم بی‌نظیر.

غذایمان که تمام شد، گفت چای آوردند.

 

دستم را دور استکان کمرباریک گرفتم. اولین جرعه، طعم چای جوشیده!

 

_ بهترین؟

 

_ ابراهیم؟ شده اشتباه کنی، از خودت خجالت بکشی؟

 

به چشمانم زل زد.

_ همه ما ممکنه اشتباه کنیم.

 

_ من یه موقع‌ها خیلی احمق می‌شم، می‌دونی…؟ الآن دلم می‌خواد خودم‌و خفه کنم. بدبختی فرهادم نیست… اگه بود حتماً خودش من‌و خفه می‌کرد.

 

متعجب نگاهم کرد.

 

_ فضولیه، چرا خب؟

 

دستم را روی دست بزرگش گذاشتم.

 

_ ابراهیم، بهم قول بده به فرهاد چیزی نگی، خب؟

 

_ مگه من خبرکشم، پری خانوم؟

 

نفس عمیقی کشیدم.

 

_ این پسره عمران، فکر کرده که… یعنی من به روش خندیدم، اصلاً هم منظوری نداشتما، ولی اون پیش خودش فکر کرده که حتماً منم…

حرفم را قطع کرد.

 

_ مرتیکه بی‌ناموس…‌

 

 

 

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت806

 

 

_ تقصیر منه، ابراهیم… تقصیر خودمه. همون موقع سر راه‌انداختن مغازه عمران می‌اومد کمک می‌کرد، تو اخم‌وتخم کردی، یادته؟ همون‌جا اگه رفتارم‌و باهاش عوض می‌کردم، الآن یابو برش‌نمی‌داشت.

 

دست لای موهای کم‌پشتش برد.

 

_ آقا خودش خیلی تیزه، متوجه شد که این پسره دور و بر شما زیاد می‌چرخه.

 

این‌بار من بودم که تعجب می‌کردم.

_ به من که چیزی نگفت!

 

دستی به ته‌ریشش کشید.

_ به من ولی گفتن.

 

_ چی؟

 

_ گفتن «من به پریناز اعتماد دارم».

 

نمی‌دانستم بخندم یا گریه کنم.

ابراهیم ادامه داد:

 

_ البته آقا براش به‌پا گذاشت… نمی‌دونم چه مدلی!

 

در دلم به کار فرهاد خندیدم. فعلاً که عمران سعی کرده مرا ببوسد، مردک خر نفهم! محافظ خیالی من‌ هم کدام گوری بوده، خدا عالم است.

 

ابراهیم باقی چایش را روی زمین ریخت.

_ چه چایی بی‌خودی بود.

 

رو به من کرد.

_ ببرمتون خونه؟

 

از جایم بلند شدم.

_ بریم، ابراهیم. بابت شام هم ممنون.

 

داخل ماشین که نشستم، بی‌فکر پرسیدم:

_ چرا هیچ‌وقت ازدواج نکردی؟

 

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت807

 

_ جوونیم ازدواج کردم. زنم مریض شد و مرد. دیگه زن نگرفتم.

دلم گرفت.

 

_ حتماً خیلی دوستش داشتی، ببخشید پرسیدم.

 

_ اشکال نداره.

 

تا خانه سکوت کردیم، هردوی ما.

از پله‌ها بالا رفتم، خانه در سکوت! بااحتیاط در اتاق ماهی را باز کردم، دخترکم در آرامش خواب بود.

به اتاق خودمان برگشتم، از آن شب‌ها بود که قطع به یقین تا صبح خوابم نمی‌برد.

 

برایش پیغام دادم.

«وقتی دلم تنگه، توام نیستی… چکار کنم؟»

 

خوردن قرص که فکر عاقلانه‌ای نبود، فقط روی تخت دراز کشیدم، همان سمتی که فرهاد دست‌به‌سینه می‌خوابید. سرم را در بالشتش فرو‌کردم ولی فقط بوی شوینده می‌داد، حتماً امروز ملافه‌ها را عوض کرده‌اند.

 

این دنده به آن دنده شدنم فایده نداشت. یکی‌دو باری هم تا صبح به ماهی سر زدم، آرام خواب بود. سیاهی آسمان شکافته می‌شد که چشم بستم… خوابم برد.

 

کسی در خواب موهایم را نوازش می‌کرد، مادرم بود؟ حسی می‌گفت مادرم است… صدا زدم؛«مامان؟» انگار سرانگشتانش زمخت‌تر شدند… کسی روی موهایم را بوسید،«بابا؟» این‌بار نرمی چیزی روی گونه‌ام نشست؛«پریزاد؟»

 

لب‌ها روی صورتم حرکت می‌کردند… گوشه لبم بوسیده شد.

این‌بار با وحشت از خواب پریدم… از ترس نفس‌نفس می‌زدم و سعی می‌کردم در تاریکی اتاق، صورت متجاوز را تشخیص بدهم.

 

_ نترس، منم.‌

 

صدایش آرامم کرد. نمی‌فهمیدم این‌هم در ادامهٔ خوابم است یا در عالم بیداری.

 

_ فرهاد؟

 

 

 

 

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 103

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان همیشگی pdf از ستایش راد

  خلاصه رمان :       در خیالم درد کشیدم و درد را تا جان و تنم چشیدم؛ درد خیانت، درد تنهایی، درد نبودنت. مرغ خیالم را به روزهای خوش فرستادم؛ آنجا که دختری جوان بودم؛ پر از ناز و پر از احساس. آنجایی که با هم عشق را تجربه کردیم و قول ماندن دادیم. من خیالم؛ دختری که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصاص pdf از سارگل حسینی

  خلاصه رمان :     آرامش دختر هجده ساله‌ای که مورد تعرض پسر همسایه شون قرار میگیره و از ترس مجبور به سکوت میشه و سکوتش باعث میشه هاکان بخواد دوباره کارش رو تکرار کنه اما این بار آرامش برای محافظت از خودش ناخواسته قتلی مرتکب میشه که زندگیش رو مورد تحول قرار میده…   به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گناهکار pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :       زندگیمو پر از سیاهی کردم. پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش… یک گناهکار ِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لیلی به صورت pdf کامل از آذر _ ع

    خلاصه رمان:   من لیلی‌ام… دختر 16 ساله‌ای که تنها هنرم جیب بریه، بخاطر عمل قلب مادربزرگم  مجبور شدم برای مردی که نمیشناختم با لقاح مصنوعی بچه بیارم ولی اون حتی اجازه نداد بچم رو ببینم. همه این خفت هارو تحمل کردم غافل از اینکه سرنوشت چیزی دیگه برام رقم زده بود     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سرمای دلچسب
دانلود رمان سرمای دلچسب به صورت pdf کامل از زینب احمدی

    خلاصه رمان سرمای دلچسب :   نیمه شب بود و هوای سرد زمستان و باد استخوان سوز نیمه شب طاقت فرسا بود و برای ونوس از کار افتادن ماشینش هم وضعیت و از اینی که بود بد تر کرده بود به اطراف نگاه کرد میترسید توی این ساعت از شب از ماشینش بیرون بره و اگه کاری انجام

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x