نمیدانم چرا اشکهایم سر میخوردند از روی صورتم. چرا باید نگران یک بوسه اجباری میشدم؟ وقتی زمانی به اجبار زندگی تنم حراج میشد…؟ فرهاد که از آن روزهای من خبر داشت، چه اهمیتی میداد به یک بوسهٔ ناخواسته؟
خودم میدانستم این دو مقوله باهم فرق دارند، حکم آسمانریسمان بافتن بود. من از زمان تعهدم به فرهاد، حتی نگاهم بهسمت کسی نرفت و حدس میزدم این نکته چیزی نیست که فرهاد از آن بیخبر باشد.
چشمانم صورتش را میکاویدند در جستجوی اثری شبیه عصبانیت، کلافگی، مهربانی… هر چیزی، هر نشانهای از حیات!
شانههایم فشرده شد و لبهایش درست گوشه لبم نشستند… گرم و طولانی میبوسید.
همان نقطهای را که از بس با دست پاک کرده بودم، به قرمزی میزد.
دستانم دور گردنش حلقه شد.
_ خوب شد اومدی.
سرش را عقب برد و روی تخت کنارم دراز کشید.
سکوتش که طولانی شد طاقت نیاوردم.
_ حرف نمیزنی؟ قول دادی کاریش نداشته باشیا!
چشمغره رفت.
_ من قول ندادم، شما بریدی و دوختی. دارم توی ذهنم تنظیم میکنم که اول بکشمش بعد جنازهش رو آتیش بزنم یا اول آتیشش بزنم بعداً با یه گلوله خلاصش کنم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت810
_ نهخیر، قول دادی. هیچ کاریش نکن، خودش فهمید که اشتباه میکرده. الآنم برو لباست رو عوض کن، بیا پیشم بخواب، از حال بد نمیتونستم بخوابم، الآن حرف زدم، یههو سبک شدم.
از جایش بلند شد و سراغ کمد لباسها رفت.
_ قراردادت چی شد، فرهاد؟
_ نمیدونم، فردا بود.
به نوری که از لای پردههای کیپ شده داخل میآمد نگاهی انداخت.
_ در اصل امروزه جلسهم… مهم نیست.
_ چجوری پرواز گیر آوردی؟
پوزخندی زد.
_ برام گرون تموم شد، خانوم. باید جبران کنی!
لبهایم را به داخل جمع کردم.
_ این دختره موند اونجا؟
بهسمت تخت میآمد، با یک خنده شیطانی.
_ دختره اسم داره، خانوم جهانبخش،اسمش پیناره!
انگشت اشارهام را با عصبانیت سمتش گرفتم.
_ شرم کن، شازده، حالا من هی هیچی نمیگم!
صورتش را جلو آورد، خندهاش را حبس کرده بود.
_ چرا خب؟ من که کاری نکردم، کردم؟!
چشم چرخاندم بهسمت دیگر.
_ یه عکسایی ازت نشونم داد. واقعاً که!
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 89
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.