رمان شاه خشت پارت 30 - رمان دونی

 

 

 

_ اجازه بدید فشار و‌ دمای بدنتون رو‌چک کنم.

 

دقیق معاینه کرد، تنها تماسش با بدنم، نوک انگشتش بود که به سرم خورد وقتی گوش‌ها را معاینه می‌کرد.

 

نسخه کوتاهی نوشت و توضیح داد چند روزی غذای سبک بخورم.

 

خواستم نسخه را بگیرم که با خودش برد و قرار شد با داروها پس بفرستد.

 

بعداز رفتنش حس کلاغ داستان کلیله و دمنه را داشتم، همان‌که قالب پنیری به دهان گرفته و بالای درخت بود.

 

سراغ کتابخانه رفتم و به کتاب‌های فرهاد ناخونک زدم.

 

حتی به نوشته‌های نستعلیقش، عجب خطی داشت!

 

با دست‌هایش هنرمندانه مشق می‌کرد.

 

البته دیشب نشانم داد که علاوه‌بر دست به قلم بودن، دست به کمربند هم هست.

 

زیاد حوصله خواندن نداشتم، شایدم تأثیر داروی مسکن صبح.

 

روی تخت خوابم برد.

 

چشم باز کردم، کتی روی تنم بود، پتوی کوچکی روی پاهایم. اتاق هم خالی.

 

کت و پتو را کنار زدم و قصد خارج شدن از اتاق را داشتم که با آستین‌های بالازده پیراهنش، در درگاه ظاهر شد.

 

_ سلام.

 

_ سلام، داروهات توی آشپزخونه‌س.

 

_ چشم.

 

به‌سمت آشپزخانه رفتم.

 

چند ورق قرص مسکن، چند مدل تقویتی.

 

قرص‌ها را دوتایکی بالا انداختم. موسیو سوپ می‌پخت، نمردم و عزیز شدم!

 

_ پاری، بهتری؟

 

_ خوبم موسیو، انگار چه‌مه، سرماخوردم دیگه، چیزی نیست.

 

 

 

_ باشه، بیا این آب‌میوه رو ببر برای آقا.

 

لیوان را در پیش‌دستی گذاشت و دستم داد.

 

مردک گنده‌بک، چقدر هم خودش را تحویل می‌گرفت.

 

وسوسه تف‌کردن در لیوان آب‌میوه قوی بود ولی وجدان بیدارم مانع شد.

 

آب‌میوه نیم‌روزی حضرت اجل را برایشان بردم و با احتیاط روی میز گذاشتم.

 

_ آب میوه‌تون.

 

_ بشین.

 

بازهم اُرد دادنش شروع شد، کاش تف می‌کردم.

 

_ چشم.

 

_ ظاهراً دکتر اومده. حالت چطوره؟

 

_ دکتر اومدن، منم خوبم…

 

درحالی‌که سرش پایین بود، پرسید:

 

_ لبخندت دلیلی داره؟

 

_ شما انصافاً سرتون پایینه از کجا لبخند من‌و دیدین؟

 

سرش را بالا گرفت.

 

_ ببخشید. این دکتره یه‌کم چیز… یعنی… این…

 

_ حرفت رو‌ بزن.

 

_ عین گربه‌نره بود وقتی می‌خواست پینوکیو رو خر کنه، چقدر عشوه داشت مرتیکه با اون قدو‌قواره‌ش.

 

به پشتی صندلی تکیه داد و هردو دستش را پشت سر قفل کرد، تفریح می‌کرد با من.

 

_ نوه نتیجه ناظم‌الاطباس دیگه! چه توقعی داری؟

 

_ جداً این‌جا عین موزه تاریخ معاصره، همه یا چیز‌السلطنه هستن یا اون‌الدوله!

 

به چشمانم زل زد.‌

 

_ پریناز؟

 

_ من واقعاً عذرمی‌خوام، خب یه شب درست نمی‌شم که، ولی دارم واقعاً سعی می‌کنم که بد حرف نزنم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

_ آب‌میوه‌ت رو بخور.

 

_ مگه مال منه؟!

 

_ بله.

 

دستم به لیوان رفت. «خوب شد تف نکردم توش».

 

از جایش بلند شد و سمت تخت رفت.

 

_ من فردا برای چند روز می‌رم شمال.‌ می‌خوام وسایلت رو برداری و همراهم بیایی.

 

لیوان خالی را داخل پیش‌دستی گذاشتم.

 

_ کجای شمال؟ چه باحال، شمال دوست دارم.

 

جواب فقط نگاه اخم‌آلودش بود.

 

_ سهند و سدا هم میان.

 

_ موسیو رو هم ببریم؟

 

_ خیر. الآنم برو اتاقت استراحت کن.

 

_ داشتم روی این تخته استراحت می‌کردم دیگه.

 

روی تخت دراز کشید.

 

_ فعلاً که تخت اشغال شده، برو اتاقت.

 

طبق فرمان مستقیمِ عقل سلیم وارد مشاجره نشده و کتابخانه را ترک کردم ولی خب حرف‌گوش‌کن بودن به گروه خونی من نمی‌ساخت.

 

راهم را سمت آشپزخانه گرفتم.

 

موسیو پشت به من ایستاده و می‌خواند.

 

«اوزونو چوبان قایتار قوزونو ساری گلین ، بودَرَنین اوزونو چوبان قایتار»

 

_ چقدر خوشگل می‌خونی، موسیو. ساری‌گلین کی بوده؟!

 

برگشت و لبخند زد. انگار حضورم خلوتش را به‌هم زده باشد.

 

جلو آمد و یکی از صندلی‌های پایه بلند را بیرون کشید.

 

_ ساری گلین، یعنی عروس کوهستان.

 

نفسی چاق کرد.

 

_ پاری، یه‌کم سوپ بکش، آبلیمو بزن بخور بهتر بشی.

 

 

 

 

 

 

 

 

بعد‌از زلزله، تعداد دفعاتی که کسی برای مریضی من سوپ پخته باشد به عدد انگشتان یک دست هم نمی‌رسید.

 

سراغ گاز رفتم، دو ملاقه پر!

 

سر میز که نشستم، یاد نان افتادم.

 

_ عیب نداره با نون بخورم؟

 

_ چه عیبی؟ ژانت هم با نون می‌خورد.

 

قاشق اول را به دهان بردم، مزه بهشت می‌داد.

 

_ موسیو، عاشقتم! این معجزه‌ست، سوپ نیست… اصلاً حیفه! نخورمش، بزنم به صورتم عین کرم، جوون بشم.

 

_ آمان از زبون تو پاری، آمان!

 

به کاسه سوپ خیره شدم.

 

_ مامانمم این‌قدر خوشمزه درست نمی‌کرد، موسیو. وقتی مریض می‌شدم، با سوپای دست‌پخت مامانم، زود خوب می‌شدم. بابامم آب پرتقال می‌گرفت برام.

 

_ بخور، دختر، خون به جیگر خودت و من نکن.

 

آب بینی‌ام را بالا کشیدم، از یاد خاطرات به فین‌فین افتادم نه سرماخوردگی.

 

_ می‌گم، موسیو، تو این آقای فرهاد رو خیلی وقته می‌شناسی؟

 

_ آره، از بچگیش.

 

_ پس خیلی وقته باهاشون بودی؟

 

از جایش بلند شد و سراغ قهوه‌جوش رفت.

 

_ سؤالت رو بپرس.

 

_ این یارو چرا فرمش نافرمه؟ چرا شاکیه؟ دچار مشکل زمان شده؟ فک می‌کنه عهد پادشاه ویزویزکه؟

 

خندید.

 

_ سؤال بعدی رو بپرس.

 

_ خب باشه، می‌گم این جناب شازده، چرا از زنش جدا شده؟ زنه ول کرد رفت از دست این خل‌وچل؟

 

این‌بار چپ‌چپ نگاهم کرد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی آیدا را به چالش می‌کشد و درگیر و دار این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاصی

    خلاصه رمان:         در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان با هم در پاریس

  خلاصه رمان:     داستانی رنگی. اما نه آبی و صورتی و… قصه ای سراسر از سیاهی وسفیدی. پسری که اسم و رسمش مخفیه و لقبش رباته. داستانی که از بوی خونی که در گذشته اتفاق افتاده؛ سر چشمه می گیره. پسری که اومده تا عاشق کنه.اومده تا پیروز شه و ببره. دختری که سر گرم دنیای عجیب خودشه.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان غیث به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   همیشه اما و اگرهایی در زندگی هست که اگر به سادگی از روشون رد بشی شاید دیگه هیچ‌وقت نتونی به عقب برگردی و بگی «کاش اگر…» «غیث» قصه‌ی اما و اگرهاییه که خیلی‌ها به سادگی از روش رد شدن… گذشتن و به پشت سرشون هم نگاه نکردن… اما تعداد انگشت‌شماری بودن که

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
camellia
1 سال قبل

الوعده.وفا.🤗امروز جمعه است…

آسمان
آسمان
1 سال قبل

خیلی خوبه🤗

:///
:///
1 سال قبل

بابا این رمان عااللللییییههه عالیییی🤣🤣🤣🤣
وای همه یا چیزالسلطنه هستن یا اون الدوله🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🪦🪦🪦🪦🪦نویسنده خدا نکشتت بوس به قلمت مردم از خنده بابا عاشقت شدمممم💖💖💖😂😂😂

🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

:///
:///
پاسخ به  🙃...یاس
1 سال قبل

این رمان و رمان طلوع واقعا حمایت کردن هم داره🥲🥲

سارا
سارا
پاسخ به  :///
1 سال قبل

بله دقیقا”این دو رمان مضمون جالبی دارند

camellia
camellia
1 سال قبل

ممنون كه به نظرم اهميت دادي و چه زود هم واكنش نشون دادي.سپاس فراوان.

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x