_ اجازه بدید فشار و دمای بدنتون روچک کنم.
دقیق معاینه کرد، تنها تماسش با بدنم، نوک انگشتش بود که به سرم خورد وقتی گوشها را معاینه میکرد.
نسخه کوتاهی نوشت و توضیح داد چند روزی غذای سبک بخورم.
خواستم نسخه را بگیرم که با خودش برد و قرار شد با داروها پس بفرستد.
بعداز رفتنش حس کلاغ داستان کلیله و دمنه را داشتم، همانکه قالب پنیری به دهان گرفته و بالای درخت بود.
سراغ کتابخانه رفتم و به کتابهای فرهاد ناخونک زدم.
حتی به نوشتههای نستعلیقش، عجب خطی داشت!
با دستهایش هنرمندانه مشق میکرد.
البته دیشب نشانم داد که علاوهبر دست به قلم بودن، دست به کمربند هم هست.
زیاد حوصله خواندن نداشتم، شایدم تأثیر داروی مسکن صبح.
روی تخت خوابم برد.
چشم باز کردم، کتی روی تنم بود، پتوی کوچکی روی پاهایم. اتاق هم خالی.
کت و پتو را کنار زدم و قصد خارج شدن از اتاق را داشتم که با آستینهای بالازده پیراهنش، در درگاه ظاهر شد.
_ سلام.
_ سلام، داروهات توی آشپزخونهس.
_ چشم.
بهسمت آشپزخانه رفتم.
چند ورق قرص مسکن، چند مدل تقویتی.
قرصها را دوتایکی بالا انداختم. موسیو سوپ میپخت، نمردم و عزیز شدم!
_ پاری، بهتری؟
_ خوبم موسیو، انگار چهمه، سرماخوردم دیگه، چیزی نیست.
_ باشه، بیا این آبمیوه رو ببر برای آقا.
لیوان را در پیشدستی گذاشت و دستم داد.
مردک گندهبک، چقدر هم خودش را تحویل میگرفت.
وسوسه تفکردن در لیوان آبمیوه قوی بود ولی وجدان بیدارم مانع شد.
آبمیوه نیمروزی حضرت اجل را برایشان بردم و با احتیاط روی میز گذاشتم.
_ آب میوهتون.
_ بشین.
بازهم اُرد دادنش شروع شد، کاش تف میکردم.
_ چشم.
_ ظاهراً دکتر اومده. حالت چطوره؟
_ دکتر اومدن، منم خوبم…
درحالیکه سرش پایین بود، پرسید:
_ لبخندت دلیلی داره؟
_ شما انصافاً سرتون پایینه از کجا لبخند منو دیدین؟
سرش را بالا گرفت.
_ ببخشید. این دکتره یهکم چیز… یعنی… این…
_ حرفت رو بزن.
_ عین گربهنره بود وقتی میخواست پینوکیو رو خر کنه، چقدر عشوه داشت مرتیکه با اون قدوقوارهش.
به پشتی صندلی تکیه داد و هردو دستش را پشت سر قفل کرد، تفریح میکرد با من.
_ نوه نتیجه ناظمالاطباس دیگه! چه توقعی داری؟
_ جداً اینجا عین موزه تاریخ معاصره، همه یا چیزالسلطنه هستن یا اونالدوله!
به چشمانم زل زد.
_ پریناز؟
_ من واقعاً عذرمیخوام، خب یه شب درست نمیشم که، ولی دارم واقعاً سعی میکنم که بد حرف نزنم.
_ آبمیوهت رو بخور.
_ مگه مال منه؟!
_ بله.
دستم به لیوان رفت. «خوب شد تف نکردم توش».
از جایش بلند شد و سمت تخت رفت.
_ من فردا برای چند روز میرم شمال. میخوام وسایلت رو برداری و همراهم بیایی.
لیوان خالی را داخل پیشدستی گذاشتم.
_ کجای شمال؟ چه باحال، شمال دوست دارم.
جواب فقط نگاه اخمآلودش بود.
_ سهند و سدا هم میان.
_ موسیو رو هم ببریم؟
_ خیر. الآنم برو اتاقت استراحت کن.
_ داشتم روی این تخته استراحت میکردم دیگه.
روی تخت دراز کشید.
_ فعلاً که تخت اشغال شده، برو اتاقت.
طبق فرمان مستقیمِ عقل سلیم وارد مشاجره نشده و کتابخانه را ترک کردم ولی خب حرفگوشکن بودن به گروه خونی من نمیساخت.
راهم را سمت آشپزخانه گرفتم.
موسیو پشت به من ایستاده و میخواند.
«اوزونو چوبان قایتار قوزونو ساری گلین ، بودَرَنین اوزونو چوبان قایتار»
_ چقدر خوشگل میخونی، موسیو. ساریگلین کی بوده؟!
برگشت و لبخند زد. انگار حضورم خلوتش را بههم زده باشد.
جلو آمد و یکی از صندلیهای پایه بلند را بیرون کشید.
_ ساری گلین، یعنی عروس کوهستان.
نفسی چاق کرد.
_ پاری، یهکم سوپ بکش، آبلیمو بزن بخور بهتر بشی.
بعداز زلزله، تعداد دفعاتی که کسی برای مریضی من سوپ پخته باشد به عدد انگشتان یک دست هم نمیرسید.
سراغ گاز رفتم، دو ملاقه پر!
سر میز که نشستم، یاد نان افتادم.
_ عیب نداره با نون بخورم؟
_ چه عیبی؟ ژانت هم با نون میخورد.
قاشق اول را به دهان بردم، مزه بهشت میداد.
_ موسیو، عاشقتم! این معجزهست، سوپ نیست… اصلاً حیفه! نخورمش، بزنم به صورتم عین کرم، جوون بشم.
_ آمان از زبون تو پاری، آمان!
به کاسه سوپ خیره شدم.
_ مامانمم اینقدر خوشمزه درست نمیکرد، موسیو. وقتی مریض میشدم، با سوپای دستپخت مامانم، زود خوب میشدم. بابامم آب پرتقال میگرفت برام.
_ بخور، دختر، خون به جیگر خودت و من نکن.
آب بینیام را بالا کشیدم، از یاد خاطرات به فینفین افتادم نه سرماخوردگی.
_ میگم، موسیو، تو این آقای فرهاد رو خیلی وقته میشناسی؟
_ آره، از بچگیش.
_ پس خیلی وقته باهاشون بودی؟
از جایش بلند شد و سراغ قهوهجوش رفت.
_ سؤالت رو بپرس.
_ این یارو چرا فرمش نافرمه؟ چرا شاکیه؟ دچار مشکل زمان شده؟ فک میکنه عهد پادشاه ویزویزکه؟
خندید.
_ سؤال بعدی رو بپرس.
_ خب باشه، میگم این جناب شازده، چرا از زنش جدا شده؟ زنه ول کرد رفت از دست این خلوچل؟
اینبار چپچپ نگاهم کرد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
الوعده.وفا.🤗امروز جمعه است…
خیلی خوبه🤗
بابا این رمان عااللللییییههه عالیییی🤣🤣🤣🤣
وای همه یا چیزالسلطنه هستن یا اون الدوله🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🪦🪦🪦🪦🪦نویسنده خدا نکشتت بوس به قلمت مردم از خنده بابا عاشقت شدمممم💖💖💖😂😂😂
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
این رمان و رمان طلوع واقعا حمایت کردن هم داره🥲🥲
بله دقیقا”این دو رمان مضمون جالبی دارند
ممنون كه به نظرم اهميت دادي و چه زود هم واكنش نشون دادي.سپاس فراوان.