_ بله، پریناز.
_ زندهباشی، من اسمم گلبهاره.
به رویش لبخند زدم با آن روسری سفید سرش. مرا یاد تاجی خانوم میانداخت.
_ گلی خانوم، اینجا یه تیکه نونی، مربایی، چیزی پیدا نمیشه من صبحونه بخورم؟
انگار از لفظ «گلی خانوم» گفتنم، خوشش آمد. لبخند زد وسراغ یخچال رفت.
_ خانوم قند دارن، مربا نمیگیرن. نون هم فقط جو، الآن برات میارم. با پنیر وکره.
یادم باشد برای خودم خرید کنم.
مشغول خوردن شدم، گلی خانوم هم بساط سبزی پاککردن را راه انداخت. باید از زیر زبانش اطلاعات بیرون میکشیدم. این فروغ جان که ظاهراً بیست سال پیش مرحوم شده بود و اینهمه سال در خفا زندگی میکرد، کارش چه بود؟ اصلاً چرا اینجا مانده؟
_ میگم، گلی خانوم، این خانومجان خیلی وقته اینجان، حوصلهشون سر نمیره؟
بروبر نگاهم کرد.
_ فرنگیس خانوم رو میگی؟ هی مادر، خدا خیرش بده. زن دست به خیریه، مدرسه اینجا را سر و سامون داد، کتابخونه رو… خیلی به بچهها کمک کرد. قدیما خودشم میرفت مدرسه، درس میداد. الآن دیگه بهقول خودش، کار رو سپرده به جوونترا!
از حرفش تعجب کردم، گفته بود فرنگیس؟
_ عجب!
با کنجکاوی نگاهم میکرد و پرسید:
_ شما شوهر داری؟
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت596
قبلاز اینکه جوابی از دهانم خارج شود، فروغ جان سر رسیدند.
_ گلبهار، افتادی به سینجیم بقیه؟
زن بینوا، خجالتزده سرش را پایین انداخت.
فروغ جان ادامه داد:
_ پریناز متأهله، لطفاً براش شوهر پیدا نکن.
گلبهار رو به من کرد.
_ پس چرا پیش شوهرت نیستی، مادر؟
صرفاً برای چزاندن فروغ جان، گفتم:
_ قهر کردم، گلی خانوم. شوهرم اهل نیست، دست بزن داره!
چشمهای فروغ جان بهاندازهٔ دو انگشتر باباقوری بزرگ بیرون زدند.
گلی جان هم مشغول لعن و نفرین شوهر خیر ندیده من شد.
لیوان چایم را برداشته و از آشپزخانه متواری شدم بهسمت اتاقم.
لباس عوض کردم و آمادهٔ بیرون رفتن. از اتاقم بیرون زدم و در آشپزخانه سراغ سوپر یا مغازهای که بشود خرید کرد را از گلی خانوم پرسیدم.
قبلاز خارج شدنم از ساختمان صدایم زد.
_ پریناز؟
_ بله؟
_ صبر کن همراهت بیام.
میترسید فرار کنم؟
_ خودم میتونم برم، زحمت نکشین.
_ باهات میام.
خیر، کوتاه نمیآمد.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت597
گوشه در منتظر ایستادم تا فروغ جان حاضر شدند. در را برایش باز کردم، این یکی هم ظاهراً با بازکردن در مشکل داشت.
بیرون در ریموت کنترل یک پژوی دویست و شش را زد.
تا رساندن من نزدیک سوپر حرفی نزد. حتی پیاده نشد. وقتی با کیسه خریدهایم برگشتم پرسید:
_ همه چیزهایی که میخواستی رو داشت؟
_ تقریباً.
_ این شهر سوپر و فروشگاه بزرگ داره ولی اگه چیز خاصی لازم داری که نیست، باید بریم لاهیجان.
_ نه، دستتون درد نکنه. همینا هم کارم رو راه میندازه.
راه افتاد بهسمت خانه ولی ناگهان سؤالی پرسید که…
_ فرهاد روی تو دست بلند کرده؟
ماندم چه بگویم. «نه» دروغ بود و «بله» جواب دلخواهم نبود.
_ فروغ جان، من نمیدونم چرا اون حرف رو زدم، فکر کنم رگ لجبازیم بود، نباید میگفتم.
_ هردوی ما رو گذاشت توی منگنه. میدونم دلت نمیخواد اینجا بمونی.
انگار واقعاً دچار سوءتفاهم بود.
_ من مشکلم شما نیستینا، من میگفتم پیش خودش بمونم، هرچی بشه، خوب و بد پیش هم باشیم. چشمش بعد از سدا ترسیده. خیلی اذیت شد، یادم میافته دلم میخواد زار بزنم. اینقدر که بگم کاش من میرفتم, سدا میموند.
سکوت کرد، سکوت کردم. حجم غم زیاد بود حتی برای مادربزرگی که نمیدانم هیچوقت نوهاش را دیده بود یا نه.
نزدیک دیوار خانه پارک کرد.
کلید انداخت برای بازکردن در و رو به من برگشت.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت598
_ ممکنه راحت نباشی که توی این خونه بمونی، ولی خواست فرهاد اینه و حتماً براش دلیل داره. زندانی نیستی، خواستی بیرون بری آزادی. فقط کاری نکن که اون مرد بیفته توی منگنه. آوردنت اینجا براش راحت نبوده، اینکه بعداز اینهمه سال بخواد به من رو بندازه.
زن عاقلی بود، شاید کمی رک. حس نکردم آدم دورویی باشد. شاید اگر در موقعیت بهتری همدیگر را ملاقات میکردیم، تنش کمتری پیش میآمد.
_ شما مادرشین، خیلی دوستتون داره.
_ روابط من و فرهاد پیچیدهس.
دلم میخواست بدانم، از گذشته، دلیل اینهمه سال دوری ولی…
محکم قدم برداشت و رفت.
اگر فروغ جان فرار را بلد بود، من تسلیم شدن را نمیشناختم! دنبالش دویدم.
_ چرا گلی خانوم گفت اسمتون فرنگیسه؟
ناگهان ایستاد و رو به من برگشت.
_ فرنگیس اسم خواهرم بود، عمرش به دنیا نموند. اینجا منو به اسم فرنگیس میشناسن.
-_ فرهاد گفت «فروغ جان»، دیگه همون رفته توی سر من. میخوایین بگم خاله جون؟
من از معدود کسانی هستم که مدل نگاه بانوی دربار ایران، مهد اولیا را شخصاً دیدهام، یعنی در آن لحظه خاص دیدم! مدلی که فروغ جان به من نگاه کردند.
_ من خالهٔ شمام؟
_ بهطور دقیق، مامان هم میتونم بگم. گزینهها زیادن!
نفس عمیق کشید.
_ چطوره بگی خانوم؟
گوشه دماغم چین خورد. این اخلاق از دماغ فیل افتاده فرهاد به قطع یقین از سلاله نچسب فروغ جان ناشی میشد.
_ خوبی شما اینه که هی مدام منو یاد فرهاد میندازین، اونم اوایل اصرار داشت بگم «سرورم».
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت599
یک تای ابرویش بالا پرید. نمیدانم چرا برایش توضیح میدادم.
_ سرورم هم میگما، ولی بیشتر میگم؛«فرهاد جونم».
انگار حوصلهاش را سر برده باشم بهسمت خانه راه افتاد.
پلاستیکهای خرید را با خودم کشیدم و تا اتاق بردم.
خبری هم از گلی خانوم نبود. در آشپزخانه برای خودم چای ریختم با کمی بیسکوییتی که تازه خریدم.
لباس عوض کرده در پاشنه در ظاهر شد. زن شیکپوش و بسیار مرتبی بود. این را هم به فرهاد داده بود.
از جایم بلند شدم.
_ براتون چای بریزم؟
از کنارم رد شد.
_ خودم میریزم.
_ من جلوی چشمتون باشم اذیت میشین؟
جوابم را نداد ولی با فنجان چای سر میز نشست.
_ روحیه متفاوتی با فرهاد داری. چطور باهم آشنا شدین؟
خاک دو عالم بر سرم شد. چه میگفتم؟
قلوپی از چایش را نوشید.
_ سؤال عجیبی پرسیدم؟
حدس میزدم رنگم پریده باشد.
_ دوست ندارم دروغ بگم. راست هم مطمئناً ناراحتتون میکنه.
خیره به صورتم بود.
_ اگر دوست نداری نگو. برام جالب بود که دلیل علاقه فرهاد رو بدونم.
فنجان چایش را برداشت و بهسمت در رفت.
_ خب فرهاد خیلی مرد خوبیه، منم دوستش دارم، فکر کنم فرهادم باور کرد که من دوستش دارم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت600
_ فرهاد یه دختری رو دوست داشت که گفت گذشته بدی داشته. تو اون دختری؟
_ به شما چیزی گفت؟
خونسرد به من نگاه میکرد.
_ ما زیاد همدیگه رو نمیبینیم. یه بار که شمال اومده بود، دیدمش. آخرشب اومد. حالش زیاد خوب نبود.
آن شب را بهخاطر میآوردم. فرهاد حال عجیبی داشت، گیجومنگ. لباسش بوی عطری زنانه میداد.
_ یادمه، شب لباسش بوی عطر زنونه داشت.
صدای زنگ موبایل فروغ جان مرا نجات داد. از جایش بلند شد و رفت و در کشمکش و جدل با خودم که کجای گذشته را باید قیچی کنم!؟
درست که فروغ جان مادرش بود ولی نمیشد هر حرفی را بزنم. ابلهانه فکر میکردم فقط خودم هستم که نقب گذشته میزنم. غافل از اینکه فروغ جان هم دنبال دانستن بیشتر از زندگی عزیزکردهاش بود. یک راهکار داشتم، کمحرف زدن، البته کاری سخت برای من!
پناه بردم به اتاقم. لپتاپ به بغل، شارژ اینترنت در گوشی، حداقل سرم گرم میشد.
یکیدو روز بعد سبک زندگیاش کموبیش دستم آمد.
سحرخیز بود، مرتب و مؤدب. رک بودنش بیشتر مربوط میشد به خصیصه روراستی، تکه بار آدم نمیکرد.
اهل کار خانه نبود، گلی خانوم میآمد، مرتب میکرد، میشست، میپخت و میرفت.
فروغ جان کتاب میخواند، گاهی یادداشت مینوشت. یکبار هم چند دختر جوان به دیدنش آمدند. نهایتاً بیست ساله بودند. از همان مدرسهای که فروغ جان ساخته و زمانی معلمش بوده. ظاهراً بعدها کلاس کتابخوانی و شعرخوانی داشتند، شبیه شب شعر. بم هم از این مراسم میگذاشتند، کرمان بیشتر. مردمان کویر ادب دوست محسوب میشوند، البته من خیلی اهل شعر نبودم، یکیدو خط میخواندم و خوابم میگرفت.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت601
حوالی صبح یک روز مشغول همزدن مایع کیک بودم.
فروغ جان گفت با شیرینیپزی من مشکل ندارد، هرچند که به خاطر دیابت از شیرینیهایم زیاد نمیخورد.
از پنجره آشپزخانه دیدم که در خانه باز شد.
مرد جوانی در را پشتسرش بست.
انگار چیزی را داخل کتش میچپاند. قلبم به تپش افتاد، چه غلطی میکردم؟
ظرف کیک را روی میز گذاشتم و چشم چرخاندم دنبال یک وسیله دفاعی!
تی دسته چوبی گوشه آشپزخانه را برداشتم و نزدیک در کمین کردم.
وقت نداشتم سراغ گوشی موبایلم بروم.
اصلاً گیرم که به فرهاد زنگ میزدم، چکار از دستش برمیآمد. باید خودم رأساً اقدام میکردم.
مرد جوان اطرافش را پایید و سمت در آمد. از لای شیشههای در تصویر گنگش را میدیدم.
در باز شد و یک قدم را داخل خانه گذاشته و نگذاشته، ضربه اول را زدم.
دقیقاً پشت سرش. سر شاهین را هم همینطور منفجر کردم.
آخش بلند شد که امان ندادم و ضربه دوم را گوشه سرش زدم.
احتمالاً استخوان جمجمهاش شکست چون صدای ترک خوردن ضعیفی را شنیدم، شاید هم تصوراتم بودند.
انگار نفسش بالا نمیآمد.
ضربه بعدی را به شانهاش زدم. باید به پایش هم ضربهای میزدم که نتواند راه برود.
صدایی از پشتسرم آمد.
_ وای خدا!
فروغ جان با قیافه وحشتزده پشت سر ما بودند.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 114
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ینی عاشق شخصیت پرینازم