_ نمیخوای وکیل بگیری؟…..
_ نه هنوز…بزار احضاریه براش بره بعد….
_ اگه به محمد حسی….
دست از درآوردن پالتوش میکشه و تیز نگام میکنه….
_ چیه خب؟….برا این گفتم که وکلیه..از قبل هم یه مدارکی داشت…میتونی….
_ هر چی پیش اونه، اصلش پیش خودمه…نشنوم دیگه حرفی ازش…..
_ خیلی خب، باشه….
خودمو می کشونم سمت تاج تخت و دراز میکشم روش….
دوست ندارم به این فکر کنم چقد برا به دست آوردن مدارکی که میگه التماس ش کردم و اون ادعای بیخبری میکرد…..
میخواد سمت تخت بیاد که با شنیدن صدای آیفون راهش رو کج میکنه و بیرون میره….
نگاهم سمت پنجره کشیده میشه….چقد این روزا بارون زیاد میباره….و من چقد از دیدنش دلتنگ میشم….دلتنگ خیلی چیزا….سنی ندارم ولی حس میکنم تجربه ی یه زن چهل ساله رو به دوش میکشم….دلم تنگ خاله سوگل هست…همون خاله ای که با جون و دل بزرگم کرد….نمیدونم چه جوری و چه زمانی سرپرستی من رو قبول کرد…نه ساره حرفی زد و نه خودش….خودمم دیگه تمایلی به شنیدن هیچ حرفی از گذشته ندارم….باید قبول کنم من دختر مرضیه و حجت م….نه کس دیگه….
با شنیدن صدای حاج رستایی از تخت پایین میام و سمت سالن میرم….
رو مبل نشسته و بارمان هم رو به روش…
سلامی میدم که جوابش رو با لبخند میده….
سمت آشپزخونه میرم و با درست کردن چای برمیگردم پیششون….
سینی رو روی میز میذارم و کنار بارمان میشینم…
_ دست درد نکنه دخترم….
هیچ حسی از دختر گفتنش بهم دست نمیده…به نظرم زیادی دیره….باید روزی که بهش حرف از بی پولی و آوارگی میزدم دخترم صدام میزد….یا مثلا شبی که بهش گفتم بهم تجاوز شده دست نوازش پدرانش رو روی سرم میکشید….
جوابش میشه لبخند کوتاهی که رو لبهام میشینه….
_ قبلا حرفامو بهتون زدم آقاجون….من کوتاه نمیام…شما هم لطفا اصرار نکنید…
با ابروهای بالا رفته نگاهم بینشون میچرخه…حدس اینکه حاج رستایی برای چی اینجاست خیلی سخت نیست….پس اومده تا رضایت بگیره……
ساکت تکیه میدم به مبل…باید ببینم بارمان تا کجا میخواد پیش بره….
_ هر کاری بخوای انجام بدی حق داری….حمید پسر ناخلفی بوده….کارایی که کرده اجازه ی هیچ دفاعی رو نمیده….تا لحظه ای که نفس میکشم نمیتونم ببخشمش….
_ من از کاری که با ساره کرده بود باخبر شدم…چند سالی میشه…از دوربین های مدار بسته ی شرکت متوجه شدم با اصلان ارتباط داشته….چهره ی اصلان رو یادم بود تو فیلمی که از ساره گرفته بودن….همون فیلمی که از زیرزمین خونه قبلی تون پیدا کرده بودم…و قرار بود باهاش با محمدحسین اصلان رو پیدا و دادگاهیش کنیم…منتها وقتی پای حمید رستایی اومد وسط، من کشیدم کنار…از اون وقت به بعد دیگه هیچوقت نتونستم مثل قبلا باهاش رفتار صمیمی داشته باشم….تا مدت ها هنگ بودم و وقتی هم به خودم اومدم افتادم دنبال ساره…ولی هر چی گشتم هیچی پیدا نکردم….با خودم گفتم ابروی حمید رستایی یعنی آبروی همه ی فامیل…باید دهنمو چفت کنم و هیچی نگم….نگفتم….اشتباه کردم….اگه میگفتم حتما الان بچه ی خودم زنده بود….اینم تاوانی هست که من برا نگفتنم باید بدم….ازم نخواین که رضایت بدم….چون این کار رو نمیکنم….من دیگه هیچوقت حمید رستایی رو پدر خودم نمیدونم و از اینکه از چنین ادمی هستم خجالت زده م…..
صدای بسته شدن در میاد و نگاه من به جای خالی حاج اقاست….
دست بارمان دور شونم حلقه میشه و به خودش میچسبونتم…
_ همه ی این روزها میگذره طلوع….
_ فکر نمیکردم حاج رستایی بعد از بلاهایی که سر ساره اورد حالا بیاد و براش رضایت بخواد…..
_ اون خودش هم هرگز نمی بخشش….بیشتر برا حرف مردمه….
_ یعنی حرف مردم اینهمه مهمه….آدمها باید تاوان کارهاشون رو پس بدن…..نمیشه که هر کاری دلت خواست کنی و بقیه رو به خاک سیاه بشونی بعدشم به خاطر ابرو و حرف مردم چیزی یهت نگن و راست راست برا خودت بچرخی….
صدای نفس عمیقی که میکشه رو میشنوم و مثل خودش بدون حرف تو فکر فرو میرم….
_ کیه؟…
آیفون رو میذارم و میچرخم طرفش….
_ نمیدونم….گفت شیدام….
_ کی؟..شیدا کیه؟…
_ نمیدونم بارمان…فقط گفت شیدام…اگه طلوعی باهات کار دارم….
با چهره ی تعجب سمتم میاد و آیفون رو برمیداره و نگاهی به تصویر میندازه…
_دست به چیزی نزن مامان… بیا بشین عزیزم…
دخترش کنارش میشینه و اون معذب باز نگاهم میکنه….
یه زن حدود بیست و هفت ساله…با یه دختر حدود شش ساله….
بارمان نذاشت برم پایین و حالا این زن و دختر رو به روم رو مبل های سالن نشستن و نگاهشون با تعجب اطراف و رو خودم میچرخه….
تکیه میگیرم و رو بهش میگم: ببخشیدا….ولی من اصلا شما رو نمیشناسم….میشه خودتون رو معرفی کنین….
با لبخندی رو بهم جوابم رو میده: من شیدام….
_ بله خب گفته بو….
_ خواهر کامران…و البته خودت….
متعجب خیره میشم بهش….
عجب…خواهر کامران….یعنی خواهر من….
نفس عمیقی میکشم و تمام سعی م رو میکنم تا نسبت به کسی که اینجوری با مهربونی بهم زل بی احترامی نکنم….
_ ببینید شیدا خانم….واقعیتش اینکه من اگه برا آزمایش دی ان ای با برادرتون رفتم دلیلش این بود که ما قبلا یه معامله ای کرده بودیم و قرار بود در عوض چیزی که به من داد منم آزمایش بدم….جوابش هم اصلا برام مهم نبود…
_ مثبت بود عزیزم….تو خواهرمونی….
دستمو رو به روش به معنی وایسا قرار میدم و میگم: گفتم که جوابش برام مهم نبود…اگه بود خودم میرفتم دنبالش….من خواهر هیشکی نیستم….پس لطفا ادامه ندید….
_ حق داری ولی باور…..
_ گفتم که من خواهر کسی نیستم..
ناخواسته ست که صدام بالا میره…
بارمان با شنیدن صدام از اتاق بیرون میاد و تلفنی که داشت باهاش حرف میزد رو قطع میکنه…..
_ چی شده؟….
سمت شیدا میچرخه و ادامه میده: چیه خانوم؟..
شیدا بغض کرده بلند میشه و همراه دخترش سمت در میره و همزمان میگه: مثل اینکه اشتباه فکر کردم…….
_ بله اشتباه کردی….من اگه دوای مرگم هم دست کامران مویزاد باشه سمتش نمیرم….بهش بگو رسوایی اینکه به خواهر خودش چشم داشته و خواهر زاده ش رو کشته تا لحظه ای که نفس میکشه باید به دوش بکشه….
سرش سمتم میچرخه و قطره اشکی میچکه رو گونش….
میخواد حرفی بزنه که میگم: بیرون لطفا…..
خیلی وقته که رفته ولی من همچنان زل زده م به میز…..
تو نگاهش یه چیز مهربونی بود…..خواهر داشتن حتما حس خوبیه….
ولی نه برای من….من نه خواهری دارم و نه برادری…نه پدری و نه مادری……
اردشیر مویزاد….همون بی وجدانی که مثل گرگ تن ساره رو درید….حالا بچه هاش ادعای خواهری و برادری دارن….اونم برا منی که حاصل تجاوز پدرشونم…..
از رو مبل بلند میشم….چقد دلم بیرون رفتن میخواد….قدم زدن میخواد…تو خیابون نه….یه جای خلوت….جایی که فقط خودم باشم و خودم…..
****
ممنونم از همه و معذرت میخوام برا دیر پارت گذاشتنم…..پارت آخر رو چهارشنبه میذارم و رمان طلوع رو به پایان میرسونم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 241
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مگه قرار نبود امروز تمومش کنید
چجورییی باور کنم فردا پارت اخرههههه؟؟؟؟
انشاءالله که این رمان زیبا بخوشی و زیبا تمامبشه
الان چند سال رمان دلاری و….میخوانم هر روز بصورتی ادامه میدههند
ان شاء الله که با یه اتفاق خوب رمان زیباتون تموم بشه
تروخدا پارت آخر نباشه یه خورده بیشتر طول بده قشنگ تر بشه این دوتا هم یه ذره خوشحال بشن طلوع مادر بشه😭😭😭🤌🤌🤌
تو رو خدا حداقل حامله بشه بعد تموم بشههه🫠🫠🫠
ای وای آقااا من دلم تنگ میشه واسه رمان نمیدونم واقعا چرا ولی یهو دلم گرفت عادت کرده بودم
عادت کردی توی خماری و سر کار موندن
قبول کن خیلی وقت میخوندیمیش و بهش عادت کردیم
آخی دلم تنگ میشه همتا جان واسه رمانت
چه عجب بالاخره تصمیم گرفتی تموم کنی
خانم شاهانی انشالله که موفق و تندرست باشید ممنون از رمان خوبتون انشالله که یه پایان خوب داشته باشه نه غم انگیز طلوع گناه داشت خیلی عذاب کشید.
رمان عالی بود ولی ازت خواهش میکنم آخرشو خوب تموم کن و بخش های عاشقونه بین بارمان و طلوع زیاد باشه این دوتا خیلی به هم میان دوست دارم بیشتر از رابطه عاشقنشون بخونم😭🥺❤️
ممنون خانم شاهانی حدس میزدم این پارت که بیاد پایانی باشه
ممنونم ازتون خانم شاهانی مثله همیشه عاالی بود
چرا پایان ؟؟امیدوارم اخرش خوب تموم شههه😭😥
دستت درد نکنه عزیزم رمان خیلی قشنگیه 😍😍