رمان طلوع پارت ۳۰

 

 

دلم میخواد یکی پیدا بشه و یه سیلی محکم بهم بزنه تا از این خواب کابوس وار بیدار شم…..

 

انگار که واقعا بین خواب و بیداری باشم که درکی از شرایط اطرافم ندارم…

 

مگه میشه اصن چنین چیزی….به همین راحتی کنارم زد…..اونم واسه چیزی که هزار بار براش توضیح دادم…..

 

بهش خیره میشم ولی کم کم دیگه تار میبینمش…..

میخوام رو خودم تسلط پیدا کنم بعد حرف بزنم….ولی نمی تونم و با لبهای لرزون میگم: چی میگی امیرعلی؟‌.‌هااا؟…اصن….اصن خودت فهمیدی چی گفتی؟…..

 

چشم میگیره و دوباره به کف اتاق خیره میشه….

_ طلوع…من تو رو میخواستم…بهت هم گفته بودم میخوامت برا یه زندگی….پشتت وایمیسم جلو هر کسی که بهت کوچکترین حرفی بزنه…میخوام کسی باشی که ازت بچه دار شم….چون واقعا دوست داشتم ولی…..الانم نمیگم دوست ندارم ولی دیگه بهت اعتماد ندارم….سر قضیه ی ساره که بهم نگفته بودی بخشیدمت و با خودم گفتم منم اگه جاش بودم دلم نمیخواست چنین کسی رو به عنوان مادر به کسی معرفی کنم ولی این یکی جریان رو نه…این داستانش فرق میکنه….

 

_ یعنی چی؟…. یعنی باور نمیکنی من خودم نخواستم که اون عوضی بهم حمله کنه….یعنی میگی با میل خودم بود…هااا..اینو میگی…

 

پاش رو تند تند تکون میده و بدون نگاه کردن بهم میگه: نه نبود….ولی با میل خودت رفتی تو پارک و باهاش قرار گذاشتی….با میل خودت منو به هیچ حساب نکردی و نگفتی من شوهر دارم میتونم باهاش در میون بذارم شاید تونست و یه غلطی کرد….صداش رفته رفته بالا میره و ادامه میده: با میل خودت چند ماه رابطه ی قایمکی داشتی و من احمق تموم وقتمو تو بیمارستان داشتم به این فکر میکردم که یه زن دارم که خونمو گرم نگه داشته….اون عوضی تو رو تهدید میکرد که بری پیشش و باهاش بخوابی….چطور وقتی تو بغل من بودی به این فکر نکردی که باید چنین چیزی رو بهم بگی وقتی من با تمام صداقت کوچکترین چیز زندگیم رو گذاشتم کف دستت….هااا؟… همه ی خانوادمو به خاطرت کنار گذاشتم…گفتم شده دیگه پا تو اصفهان نمیذارم ولی دست ازت نمیکشم…ولی تو چیکار کردی هااا؟…گذاشتی یه حرومزده اونجوری سرت هوار شه و ازت استفاده کنه و قرار بزاره باهات و بغلت کنه بدون اینکه ذره ای ازش به من بگی..به کسی که شوهرت بود….تو منو مرد خودت حساب نکردی طلوع…منم دیگه نمیتونم تو رو زن خودم بدونم…..

 

دلم از صدای بلندش میلرزه….اون از زاویه ای نگاه میکنه که من نکردم….

_ امیر…‌امیرعلی ببینم……

واکنشی که ازش نمیبینم بلند میشم و رو به روش پایین پاش میشینم…..

سرمو بلند میکنم و به چشماش نگاه میکنم…

_ امیرعلی….به کی قسم بخورم که من فقط ترسیدم….ترسیدم بهت بگم…..بخدا من بهت خیانت نکردم…..

_ بحث من خیانت نیست طلوع….برا چی…

میپرم وسط حرفش و میگم: اصن باشه…هر چی تو بگی…من غلط کردم خب….دیگه از الان تا آخر عمرم هر چی بگی قبوله….فقط…فقط اینو نگو که رابطمون تموم شه….باشه؟….باشه امیرم؟….

 

 

 

لباش مثل ماهی باز و بسته میشه و میخواد حرفی بزنه ولی دوباره سکوت میکنه و در نهایت آروم لب میزنه: نمی تونم طلوع….با خودم و کاری که تو باهام کردی کنار نمیام…

 

 

 

 

 

دلم از خودخواهی بی حدش میگیره…تمام منیتم رو زیر پا گذاشتم که این حرفو نشنوم ازش….

سینم از نفس هایی که میکشم تند تند بالا پایین میشه….بهش نگاه میکنم و با مکث چند دقیقه ای میگم: من ازت یه فرصت میخوام امیرعلی…..تا خودمو بهت ثابت کنم…همونطوری که من برا اونهمه کتکی که بهم زدی بخشیدمت توقع دارم تو هم ببخشی منو….

گفتن این حرف برام سخت تر از هر چیزی تو دنیاست ولی میخوام به هر چیزی برا نگه داشتنش چنگ بزنم….با امیرعلی بودن برا منم یعنی همه چیز….

با دستای سردم دست بزرگ و گرمش رو بین دستام میگیرم و میگم: امیرعلی بهم یه فرصت بده…هر چی بخوای همون میشه…حتی اگه…اگه بخوای هر رابطه ای  داشته باشی…. اگه….اگه همین امشب باشه هم نه نمیگم….

نفس عمیق و کلافه ای میکشه که بازدمش به صورتم میخوره…..

بلند میشم و رواندازی که تنمه رو در میارم….حالا با یه وجب پارچه جلوشم و میبینم که نگاهش بی اختیار رو بدنم چرخ میخوره…آب دهنش رو قورت میده و دوباره چشم میگیره…..

 

جلو میرم و رو پاش میشینم….

_ برو کنار طلوع…..

گوش نمیدم و با دستام صورتشو قاب میگیرمو لبهامو رو لبهاش میذارم….

یکی از دستام رو پایین میارم و رو سینش میذارم…..سرشو عقب میره و آروم و با لحن خماری میگه: بلند شو برو بیرون….

_ میخوامت امیرعلی…..

_ بهت میگم برو بیرون طلوع….

_ ولی ام…

اینبار با داد حرف میزنه و میگه: احمق برو بیرون میگم… میخوای پردتو بزنم…..میگم دیگه نمیخوام ادامه بدم نفهم…دخترونگیت رو بهم میدی که چی بشه…

میگه و با کنار زدنم از اتاق میزنه بیرون….

 

وا رفته به جای خالیش نگاه میکنم….به بدترین شکل ممکن پسم زد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان دلدادگی شیطان
رمان دلدادگی شیطان

  دانلود رمان دلدادگی شیطان خلاصه: رُهام مردی بیرحم با ظاهری فریبنده و جذاب که هر چیزی رو بخواد، باید به دست بیاره حتی اگر ممنوعه و گناه باشه! و کافیه این شیطانِ مرموز و پر وسوسه دل به دختری بده که نامزدِ بهترین رفیقشه! هر کاری میکنه تا این دخترِ ممنوعه رو به دست بیاره، تا اینکه شبانه اون‌

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در حسرت آغوش تو pdf از نیلوفر طاووسی

  خلاصه رمان :     داستان درباره ی دختری به نام پانته آ ست که عاشق پسری به نام کیارشه اما داستان از اونجایی شروع میشه که پانته آ متوجه میشه که کیارش به خواهرش پریسا علاقه منده و برای خواستگاری از پریسا پا به خونه ی اونها میذاره اما طی جریاناتی کیارش مجبور میشه که پانته آ رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پالوز pdf از m_f

  خلاصه رمان :     این داستان صرفا جهت خندیدن نوشته شده و باعث می‌شود که کلا در حین خواندن رمان لبخند روی لبتان باشد! اين رمان درباره یه خانواده و فامیل و دوستانشون هست که درگیر یه مسئله ی پلیسی هستن و سعی دارن یک باند بسیار خطرناک رو دستگیر کنن.کسانی که اگر اون هارو توی وضعیت عادی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوفر جذاب من
دانلود رمان شوفر جذاب من به صورت pdf کامل از الهه_ا

    خلاصه رمان شوفر جذاب من :   _ بابا من نیازی به بادیگارد ندارم! خواستم از خونه بیرون بزنم که بابا با صدای بلندی گفت: _ حق نداری تنها از این خونه بری بیرون… به عنوان راننده و بادیگارت توی این خونه اومده و قرار نیست که تو مخالفت کنی. هر جا که میری و میای باید با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دودمان
دانلود رمان دودمان قو به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان دودمان قو :   #پیشنهاد ویژه داستان در مورد نوا بلاگر معروفی هست که زندگی عاشقانه ش با کسی که دوستش داشته به هم خورده و برای انتقام زن پدر اون آدم شده. در یک سفر کاری متوجه میشه که خانواده ی گمشده ای در یک روستا داره و در عین حال بطور اتفاقی با عشق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقصنده با تاریکی

    خلاصه رمان :     کیارش شمس مرد خوش چهره، محبوب و ثروتمندیه که مورد احترام همه ست… اما زندگی کیارش نیمه پنهان و سیاهی داره که هیچکس از اون خبر نداره… به جز شراره… دختری باهوش و بااستعداد که به صورت اتفاقی سر از زندگی تاریک کیارش درمی یاره و حالا نمی دونه که این نزدیکی کیارش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
الہہ افشاری
الہہ افشاری
2 سال قبل

بدبخت طلوع دلم برات کباب شد آنقدر خودت رو خورد نکن بکش کنار چقدر آخه بی عقلی

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x