رمان طلوع پارت ۳۲

 

 

 

_ خاله…خاله….میای پایین من تاب بخورم…

 

 

_ خانم بیا پایین دیگه….بچم الان چند بار صدات زده….

 

نکه نخوام…نمیتونم….نه میتونم حرف بزنم  و نه از جام بلند شم….

 

_ دختر گنده خجالتم نمیکشه….

میگه و با حرص ازم دور میشه…..

از پشت سر بهشون نگاه میکنم….ته آرزوی منم همین بود….خانواده…..کلمه ای که به شدت برام غریبست….انگار نه قسمت بود خودم خانواده داشته باشم و نه قسمت بود خانواده ای تشکیل بدم…

 

 

جز همون چند باری که صبح زنگ زد دیگه تماسی نداشته باهام…..چه راحت ولم کرد و من انگار هنوز خوابم که نمیخوام باور کنم…. بیشتر از اونکه از اون دلخور شم از خودم بیزارم….خانواده ای که  یه عمر آرزوش رو داشتم به راحتی آب خوردن از دست دادم….میتونستم در کنار امیرعلی خوشبخت خوشبخت باشم….ولی….حیف…نشد….خراب شد…به بدترین شکل ممکن خراب شد…یه جوری خراب شد که تا اخر عمرم حسرت اینکه چرا به امیرعلی نگفتم رو دلم میمونه و عذاب میکشم….

 

 

 

هوا رو به تاریکیه و هیچ ایده ای برا اینکه شب رو کجا بخوابم ندارم….همه ی پس اندازم رو دادم برا گرفتن ساعت و الان حسابم خالی شده….انگار اونکه همه چیزش رو از دست داد تو این رابطه فقط من بودم….

 

 

اینقد رو تابه نشستم و تاب خوردم که حالا که میخوام بلند شم…پاهام توانایی ایستادن و تحمل وزنم رو ندارن…

 

 

راه میرم و به موبایلم نگاه میکنم….بدون هیچ تماسی…یعنی براش مهم نیست شب رو کجا میخوابم…

 

دلم برا وقتایی که تو خونه منتظرش میموندم و شام درست میکردم تنگ شده…دل کندن از این وابستگی ها عین جون دادن برام سخته….

 

از صبح تا الان جز همون کیک و آبمیوه چیز دیگه ای نخوردم و نمیدونم برا کدوم یک از بدبختیام زار بزنم….

 

بوی کباب به بینیم میخوره و بیشتر از قبل گشنه میشم….

 

همه ی عمرم از اینکه بهم بگن فقیری متنفر بودم….فقیر بودم ولی بدم میومد از اینکه کسی بهم بگه….من و خاله سوگل رابطه ی خیلی خوبی داشتیم مگه وقتی چیزی از کسی قبول میکرد اونوقت دیگه شروع یه دعوای حسابی بود…..

 

 

ولی الان که فکر میکنم میبینم اوضاع الانم در برابر اوضاع قبل زمین بود در برابر آسمون….اونموقع لااقل یه سرپناهی بود ولی الان همونم نیست….

 

 

با دیدن نونوایی سمتش پا تند میکنم و چنتا نون میگیرم….فعلا باید قناعت کنم تا یه کار برا خودم دست و پا کنم….

 

 

 

 

رو نیمکت پارکی میشینم و شروع میکنم به خوردن….

 

کاشکی حداقل ازش میخواستم یه کار برام جور کنه….

 

 

_ بهت گفته بودم بدبلایی سرت میارم اگه نیای….

 

مثل جت از رو نیمکت بلند میشم…..

 

از شدت خشم و نفرت نفس نفس میزنم و بهش نگاه میکنم……حیوون کثیف….

 

جلوتر میاد و رو نیمکت میشینه و ادامه میده: بیرونت کرد هااا…..خوشمان اومد….پس دکی جون بهش برخورده زنش یه چند مین زیر من بوده…..

 

_ خفه شو آشغال نجس….

انگار که فحش دادنم جوک باشه براش که بلند میخنده و من آروم دست میبرم تو جیبمو و شماره ی امیرعلی رو میگیرم….

 

نمیشه گذاشت رو اسپیکر و از اینجا هم هیچی نمیشنوم که بدونم جواب میده یا نه…

 

 

_ امیدوارم سرت بیاد…سر خواهرت، سر مادرت بیاد اشغال….

 

_ حرص نخور خوشگله….

 

سرش میچرخه و نگاهش میفته به کوله م…با دیدن کیسه ی نون ها بلندتر از قبل میخنده و لب میزنه: اوووف…دلم سوخت بخدا…..نون خالی میخوری…..اشکال نداره طلوع بلا….خودم سیرت میکنم….اون عوضی لیاقتتو نداشت….وگرنه کی دلش میاد تو بغلی مثل تو رو ول کنه……

میخوام حرفی بهش بزنم که نمیذاره و انگشتش رو رو بینیش میذاره و میگه: هیششش….بیخود شمارشو نیگیر….دیگه نمیاد دنبالت…صبح دیدمش….تو که از ماشین زدی بیرون اونم گازشو گرفت و رفت…..

 

ناباور نگاه میکنم… این دیگه چه کوفتیه….تموم این مدت تعقیبم میکرد یعنی….

 

 

نگاه پرتعجبمو که میبینه پا میشه و سمتم میاد….

 

 

 

پارک تقریبا شلوغه و همین خیالم رو راحت میکنه……

_ یه قدم دیگه بیای جلو هر چی دیدی از چشم خودت دیدی….

 

به مسخره میگه: اوهوع…آخه فسقلی میخوای چیکار کنی مثلا؟…

 

سرمو تکون میدم و تاکیدوار میگم: الان میگم چیکار میکنم……

موبایلو از جیبم درمیارم و انگار این بیشرفی که جلوم وایساده امیرعلی رو بیشتر از من میشناسه…از کنار تماسی که جواب نداده میگذرم و شماره ی پلیس رو میگیرم….

 

 

یه بوق میخوره که گوشی از دستم کشیده میشه… تماسو قطع میکنه و موبایلو هل میده تو جیب شلوارش……

 

اصن نمیدونم چطوری از دستم کشید….پر حرص نگاش میکنم و میگم: گوه خوردی ازم گرفتیش ….موبایلمو بهم بده کثافت…..

خونسرد لب میزنه: ندم چیکار میکنی؟…

انگشت اشارمو جلوش تکون میدم و میگم: یا بهم میدی یا جوری جیغ و داد راه میندازم که هر چی که ادم دورمون هست بریزن سرت…..

 

_ جیغ و داد واسه چی؟…بیا خودت موبایلتو بردار….

 

به پاش اشاره میکنه و نگاه منم همون سمت کشیده میشه….

 

عوضی….

 

سمت کوله م میرم…. برش میدارم و دوباره میچرخم طرفش….

دستمو دراز میکنم و میگم: گوشیمو بده حیوون….

_ دختر همون مادری دیگه….ادب نداری…..البته مادرتو اینجور نبین…روزی که دیدمش این شکلی نبود که….مثل خودت خوشگل و ناز بود…..چشم همه دنبالش بود….ولی بار اول خودم کردمش….‌درسته سنش ازم بیشتر بود ولی خوب به سنش که کاری نداشتم…همینکه تو بغلم جا میشد بسم بود…..میتونی ازش بپرسی بهترین بکنت کی بود……

 

کوله رو با تموم قدرت میکوبم تو سینش و با داد میگم: عوضی کثافت گوشیمو بهم بده….

 

از صدای جیغم چند نفر بهمون نزدیک میشن….

 

یکیشون که مرد مسنی هست رو میکنه طرفمو میگه: چیه دختر جون…..مشکلی برات پیش اومده….

 

قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم صدای مزخرفشو میشنوم که میگه: نه آقا…چه مشکلی آخه….خانمم یکم عصبی شد همین…..

 

_ چرت نگو….رو میکنم طرف همشون و با صدای بلندی میگم: این بیشعور مزاحمم شده…گوشیمو ازم گرفته و بهم نمیده…من از این آقا شکایت کردم…..پرونده هم دارم…..یکی زنگ بزنه پلیس بیاد…..

 

سمتم میاد و کنارم وایمیسه……دستش که میخواد دور کمرم حلقه شه فاصله میگیرم و بلندتر از قبل داد میزنم: یکی زنگ بزنه به پلیس……

 

_ بسه دیگه طلوع….دیوونه شدی مگه….به مردم چیکار داری…..سه ساعته دنبالت میگردم….الان که پیدات کردم این چرندیات چیه به مردم میگی…بچه ی شیریتو میذاری خونه و میای بیرون که چی؟…..هزار بار نگفتم قرصاتو به موقع بخور….

 

هنگ شده نگاش میکنم…..و انگار مردم هم باورشون میشه که کم کم دورمون خلوت میشه و صدای بعضی ها رو میشنوم که با ترحم میگن: بنده خدا دیوونه است انگار……

 

حرصی که ازش تو دلمه و قدرتی که برا رویارویی باهاش ندارم باعث میشه به اندازه ی همه ی عمرم امشب فحش بدم…….

_گوشیمو بهم بده پدرسگ…..

 

چند قدم نزدیک میشه یهم و میگه: هوی هوی…حواست به حرف زدنت باشه طلوع…خاطرت عزیزه که هیچی نمیگم بهت وگرنه بد بلایی سرت میاوردم….گوشیتو میخوای بیا درش بیار…

میشینه رو نیکمت و پاهاشو از هم باز میکنه….

_ بیا درش بیار…..فقط حواست باشه دستت به چیز دیگه ای نخوره…..چون همینجورشم دارم میمیرم از تصورش… دیگه چه برسه که تو دستت بگیریش….

 

چشمامو رو هم فشار میدم…..و ناچار جلو میرم…..کنارش وایمیسم…..دستمو که برا برداشتن گوشی دراز میکنم خودش درش میاره و جلوم میگیره….

_ اینم از حسن نیتم…..

 

میگیرم و میخوام بازم شماره پلیس رو بگیرم که میگه: گیریم که الان زنگ بزنی پلیس بیاد….فکر میکنی من تا اومدن اونا صبر میکنم و همینجا میمونم….نوچ….نمیمونم…..تو هم فکر شکایت و اینچیزا رو از سرت بنداز دور… خیال کردی شوهر عزیزت برا این بود انداختت بیرون…..نه فدات شم…..اون ازت خسته شد که راه باز کرد و گفت برو…..میدونی بخوای شکایت و شکایت بازی دربیاری چقد برات هزینه داره…..هااا؟…..الان چقده پول داری؟….منم که دیگه کارت ندارم…..نه که دوست نداشته باشما… اتفاقا یکی از آرزوهای تو دلمه که برا یه شبم که باشه لخت تو بغلم باشی…. ولی وقتی خودت نخوای فایده نداره…..باید صدای لذتت تو گوشم بپیچه نه جیغات از فرار و درد…..بلند میشه  ادامه میده: جایی نداری طلوع….پس برگرد پیش مادرت….من از چیزایی خبر دارم که تو نداری….

 

میگه و ازم دور میشه…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان جوزا جلد دوم به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

  خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی مغزم منقار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان

  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد و با مردی درد کشیده و زخم خورده آشنا می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان این من بی تو

    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه را برای پسر بزرگش خواستگاری و مراسم عقد آنها را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوک

    خلاصه رمان :     کابوک داستان پر فراز و نشیبی از افرا یزدانی است که توی مترو کار می‌کنه و تنها دغدغه‌ش بدست آوردن عشق همسر سابقشه… ولی در اوج زرنگی، بازی می‌خوره، عکس‌هایی که اونو رسوا میکنه و خانواده ای که از او می‌گذرن ولی از آبروشون نه …! به این رمان امتیاز بدهید روی یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاصی

    خلاصه رمان:         در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
.....
.....
2 سال قبل

میشه یه پارت دیگه بزارین لطفاااا

ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

کاش یکی پیدا میشد حق این کامران عوضی را میذاشت کف دستش

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x